وقتی اسی دانشگاه رفت!
اخیرا یک آشنا پستی نوشته بود و از دوران دانشگاه رفتنش گفته بود و دو تن از دوستان هم به پیروی ازش چنین پستی نوشتن. من اگه بخوام کل دوران تحصیلم در دانشگاه رو بنویسم که یه طومار میشه! پس به همون اولین روز ورودم به دانشگاه بسنده میکنم که به خودی خود یه پست طولانیه!
وقتی تو کنکور قبول شدم، دانشگاه موردنظر برای جدیدالورودها یه برنامه ترتیب داده بود که شبیه جشن کلاس اولیها بود! با دوستان هم مدرسه ای که با هم تو یه دانشگاه قبول شده بودیم رفتیم دانشگاه و جلوی درب سالن موردنظر منتظر موندیم. درب بسته بود و خیل عظیمی از دانشجوهای تازه وارد جلوش صف کشیده بودن. یه مدت که گذشت و همچنان درب سالن باز نشد، دوستان گفتن بریم عقب تر بشینیم که لااقل تو سایه باشیم! رفتیم ته صف و منتظر موندیم. تا اینکه درب باز شد و بچه ها یکی یکی وارد شدن. ما تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که به سالن قدم گذاشتیم. که همین امر باعث شد همه ی صندلی ها پر شده باشن و ما به اجبار روی پله های کنار سالن بشینیم. همینطور که رو پله ها نشسته بودیم دیدیم دست همه ی بچه ها یه ظرف یه بار مصرف حاوی موز و آبمیوه و کیک هست. به دلمون صابون زدیم که الآن واسه ما هم میارن! ولی هر چقدر صبر کردیم خبری از پذیرایی نشد! از بچه ها پرسیدیم خوراکیا رو از کجا گرفتین؟ گفتن دم در توزیع میکردن. این یعنی علاوه بر صندلی، خوراکی هم به ما نرسید! یه کم که گذشت دیدیم دست اکثر بچه ها یه کیف مشکی هست. از اینا که شبیه سامسونته ولی زیپ دارش. با خودم گفتم چقدر ملت تو سلیقه باهم تفاهم دارن! کم کم دیدیم نه! دختر و پسر بدون استثنا همه از این کیفا دارن! پرسیدیم جریان این کیفا چیه؟ گفتن جلوی در بهشون دادن. گفتیم حالا چی توشون هست؟ چند تا بروشور و سی دی درباره ی دانشگاه و یه دفتر کلاسوری و یه خودکار و ... داخل کیف ها بود. این یعنی علاوه بر صندلی و خوراکی، کیف و دفتر کلاسوری و خودکار هم به ما نرسید!
خلاصه گذشت و وقت ناهار شد. بچه های مدرسه مون گفتن ما بیشتر از این اینجا نمیمونیم و رفتن خونه هاشون! فقط من و دوستم موندیم. رفتیم سلف دانشگاه. داخل صف چندین متری غذا ایستادیم که از طبقه ی دوم سلف شروع میشد و تهش معلوم نبود به کجا میرسید! بعد از گذشت زمان زیادی بالآخره رسیدیم بالا و نفری یه سینی و یه قاشق و یه چنگال برداشتیم و جلوی باجه ی توزیع ایستادیم. ژتون خواستن. گفتیم ژتون دیگه چیه؟! گفتن ژتون غذا. گفتیم نداریم! از کجا باید میگرفتیم؟ بقیه ی بچه ها گفتن خب تو کیفایی که به همه دادن هست! و اونجا بود که معلوم شد علاوه بر صندلی و خوراکی و کیف و دفتر کلاسوری و خودکار، ژتون هم به ما نرسیده! گفتیم خب ما ژتون نداریم الآن باید چیکار کنیم؟ گفتن میتونین با کارت تغذیه تون غذا بگیرین. کارتامونو که موقع ثبت نام گرفته بودیم، گذاشتیم رو دستگاه، ولی چراغش سبز نشد. گفتن شما رزرو نکردین. گفتیم چطور باید رزرو کرد؟ گفتن باید از هفته ی قبل رزرو میکردین! امروز فقط میتونین روزفروش کنین. گفتیم خب روزفروش چطوریه؟ گفتن باید برید پایین از طریق دستگاه انجام میشه.
با کلی اعصاب خردی دوباره از اون صف طویل برگشتیم پایین و تو صف دستگاه ایستادیم. بعد از اینکه نوبت ما شد و دکمه ی روزفروش رو زدیم دستگاه ارور داد. بچه ها گفتن حتما کارتتون شارژ نداره. گفتیم ما تازه پول دادیم! یکی از بچه ها ما رو راهنمایی کرد به قسمتی که کارتها رو شارژ میکنن تا ببینیم چرا کارتمون شارژ نشده. رفتیم و گفتیم ما روز ثبت نام پول دادیم ولی کارتمون شارژ نداره. گفتن اون برای صدور کارت بوده و برای شارژ باید دوباره پول بدید. من و دوستم هم هیچکدوم به اندازه ی حداقل مقداری که واسه شارژ کارت نیاز بود، پول نداشتیم! اینجوری شد که ناهار کنسل شد. رفتیم از بوفه خوراکی خریدیم که یه ذره ته دلمونو بگیره تا بعدازظهر! آخه از ورودی های سال قبل شنیده بودم بعدازظهر بچه ها رو میبرن خارج شهر و اونجا بهشون ساندویچ میدن! به دوستم گفتم امروز که هیچی به ما نرسید لااقل بریم ساندویچه رو بگیریم!
برگشتیم به سالن و همگی سوار بر اتوبوس های دانشگاه رفتیم به خارج از شهر. به مکان مورد نظر رسیدیم که شبیه یه اردوگاه بود. اونجا هم با درب بسته مواجه شدیم! بعد از کلی انتظار و صحبت مسئولین، بالآخره درب رو باز کردن و رفتیم داخل. یه کم گشت و گذار کردیم و با بچه ها صحبت کردیم. تا اینکه از بلندگو صدا زدن: دانشجوهای عزیز بیان چای و شیرمال هاشون رو تحویل بگیرن!
چی؟؟!!!! چای و شیرمال؟؟؟!!!! O_O
اگه به من کارد میزدن خونم در نمیومد! من از چای و شیرمال متنفر بودم! به دوستم گفتم امروز عجب جشنی برامون گرفتن! چی فکر میکردیم و چی شد! آخه دانشگاه هم جا بود ما اومدیم؟! :/
تصمیم گرفتیم از اون اردوگاه فرار کنیم و بریم خونه! آخه اگه با بقیه برمیگشتیم دوباره ما رو میبردن دانشگاه، و ما باید دوباره اون مسیر رو تا خونه برمیگشتیم. مثل دزدا یواشکی رفتیم بیرون! ولی قبلش گفتیم بریم از راننده ها سوال کنیم ببینیم بین راه پیاده میکنن یا نه؟ گفتن آره نگهمیداریم. خیالمون راحت شد!
بالآخره زمان بازگشت فرارسید و ما بین راه پیاده شدیم. از اینکه بعد از اون همه ناکامی لااقل تونسته بودیم یه جا سود کنیم و بدون زحمت به خونه برسیم کلی خوشحال بودیم!
بماند که بعدا از بچه ها شنیدیم وقتی برگردوندنشون دانشگاه، بهشون ساندویچ دادن! :|