طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

وقتی اسی دانشگاه رفت!

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ب.ظ

اخیرا یک آشنا پستی نوشته بود و از دوران دانشگاه رفتنش گفته بود و دو تن از دوستان هم به پیروی ازش چنین پستی نوشتن. من اگه بخوام کل دوران تحصیلم در دانشگاه رو بنویسم که یه طومار میشه! پس به همون اولین روز ورودم به دانشگاه بسنده میکنم که به خودی خود یه پست طولانیه!

وقتی تو کنکور قبول شدم، دانشگاه موردنظر برای جدیدالورودها یه برنامه ترتیب داده بود که شبیه جشن کلاس اولیها بود! با دوستان هم مدرسه ای که با هم تو یه دانشگاه قبول شده بودیم رفتیم دانشگاه و جلوی درب سالن موردنظر منتظر موندیم. درب بسته بود و خیل عظیمی از دانشجوهای تازه وارد جلوش صف کشیده بودن. یه مدت که گذشت و همچنان درب سالن باز نشد، دوستان گفتن بریم عقب تر بشینیم که لااقل تو سایه باشیم! رفتیم ته صف و منتظر موندیم. تا اینکه درب باز شد و بچه ها یکی یکی وارد شدن. ما تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که به سالن قدم گذاشتیم. که همین امر باعث شد همه ی صندلی ها پر شده باشن و ما به اجبار روی پله های کنار سالن بشینیم. همینطور که رو پله ها نشسته بودیم دیدیم دست همه ی بچه ها یه ظرف یه بار مصرف حاوی موز و آبمیوه و کیک هست. به دلمون صابون زدیم که الآن واسه ما هم میارن! ولی هر چقدر صبر کردیم خبری از پذیرایی نشد! از بچه ها پرسیدیم خوراکیا رو از کجا گرفتین؟ گفتن دم در توزیع میکردن. این یعنی علاوه بر صندلی، خوراکی هم به ما نرسید! یه کم که گذشت دیدیم دست اکثر بچه ها یه کیف مشکی هست. از اینا که شبیه سامسونته ولی زیپ دارش. با خودم گفتم چقدر ملت تو سلیقه باهم تفاهم دارن! کم کم دیدیم نه! دختر و پسر بدون استثنا همه از این کیفا دارن! پرسیدیم جریان این کیفا چیه؟ گفتن جلوی در بهشون دادن. گفتیم حالا چی توشون هست؟ چند تا بروشور و سی دی درباره ی دانشگاه و یه دفتر کلاسوری و یه خودکار و ... داخل کیف ها بود. این یعنی علاوه بر صندلی و خوراکی، کیف و دفتر کلاسوری و خودکار هم به ما نرسید!

خلاصه گذشت و وقت ناهار شد. بچه های مدرسه مون گفتن ما بیشتر از این اینجا نمیمونیم و رفتن خونه هاشون! فقط من و دوستم موندیم. رفتیم سلف دانشگاه. داخل صف چندین متری غذا ایستادیم که از طبقه ی دوم سلف شروع میشد و تهش معلوم نبود به کجا میرسید! بعد از گذشت زمان زیادی بالآخره رسیدیم بالا و نفری یه سینی و یه قاشق و یه چنگال برداشتیم و جلوی باجه ی توزیع ایستادیم. ژتون خواستن. گفتیم ژتون دیگه چیه؟! گفتن ژتون غذا. گفتیم نداریم! از کجا باید میگرفتیم؟ بقیه ی بچه ها گفتن خب تو کیفایی که به همه دادن هست! و اونجا بود که معلوم شد علاوه بر صندلی و خوراکی و کیف و دفتر کلاسوری و خودکار، ژتون هم به ما نرسیده! گفتیم خب ما ژتون نداریم الآن باید چیکار کنیم؟ گفتن میتونین با کارت تغذیه تون غذا بگیرین. کارتامونو که موقع ثبت نام گرفته بودیم، گذاشتیم رو دستگاه، ولی چراغش سبز نشد. گفتن شما رزرو نکردین. گفتیم چطور باید رزرو کرد؟ گفتن باید از هفته ی قبل رزرو میکردین! امروز فقط میتونین روزفروش کنین. گفتیم خب روزفروش چطوریه؟ گفتن باید برید پایین از طریق دستگاه انجام میشه.

با کلی اعصاب خردی دوباره از اون صف طویل برگشتیم پایین و تو صف دستگاه ایستادیم. بعد از اینکه نوبت ما شد و دکمه ی روزفروش رو زدیم دستگاه ارور داد. بچه ها گفتن حتما کارتتون شارژ نداره. گفتیم ما تازه پول دادیم! یکی از بچه ها ما رو راهنمایی کرد به قسمتی که کارتها رو شارژ میکنن تا ببینیم چرا کارتمون شارژ نشده. رفتیم و گفتیم ما روز ثبت نام پول دادیم ولی کارتمون شارژ نداره. گفتن اون برای صدور کارت بوده و برای شارژ باید دوباره پول بدید. من و دوستم هم هیچکدوم به اندازه ی حداقل مقداری که واسه شارژ کارت نیاز بود، پول نداشتیم! اینجوری شد که ناهار کنسل شد. رفتیم از بوفه خوراکی خریدیم که یه ذره ته دلمونو بگیره تا بعدازظهر! آخه از ورودی های سال قبل شنیده بودم بعدازظهر بچه ها رو میبرن خارج شهر و اونجا بهشون ساندویچ میدن! به دوستم گفتم امروز که هیچی به ما نرسید لااقل بریم ساندویچه رو بگیریم!

برگشتیم به سالن و همگی سوار بر اتوبوس های دانشگاه رفتیم به خارج از شهر. به مکان مورد نظر رسیدیم که شبیه یه اردوگاه بود. اونجا هم با درب بسته مواجه شدیم! بعد از کلی انتظار و صحبت مسئولین، بالآخره درب رو باز کردن و رفتیم داخل. یه کم گشت و گذار کردیم و با بچه ها صحبت کردیم. تا اینکه از بلندگو صدا زدن: دانشجوهای عزیز بیان چای و شیرمال هاشون رو تحویل بگیرن!

چی؟؟!!!! چای و شیرمال؟؟؟!!!! O_O

اگه به من کارد میزدن خونم در نمیومد! من از چای و شیرمال متنفر بودم! به دوستم گفتم امروز عجب جشنی برامون گرفتن! چی فکر میکردیم و چی شد! آخه دانشگاه هم جا بود ما اومدیم؟! :/

تصمیم گرفتیم از اون اردوگاه فرار کنیم و بریم خونه! آخه اگه با بقیه برمیگشتیم دوباره ما رو میبردن دانشگاه، و ما باید دوباره اون مسیر رو تا خونه برمیگشتیم. مثل دزدا یواشکی رفتیم بیرون! ولی قبلش گفتیم بریم از راننده ها سوال کنیم ببینیم بین راه پیاده میکنن یا نه؟ گفتن آره نگهمیداریم. خیالمون راحت شد!

بالآخره زمان بازگشت فرارسید و ما بین راه پیاده شدیم. از اینکه بعد از اون همه ناکامی لااقل تونسته بودیم یه جا سود کنیم و بدون زحمت به خونه برسیم کلی خوشحال بودیم!

بماند که بعدا از بچه ها شنیدیم وقتی برگردوندنشون دانشگاه، بهشون ساندویچ دادن! :|

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۶/۰۷/۱۷
اَسی ...

نظرات  (۲۴)

۱۷ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۵ پسر مشرقی
وای خدا, این حجم از بدشانسی نوبره والا!
پاسخ:
میبینید؟ -_-
۱۷ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۰ عاشق بارون ...
وای -__-
پاسخ:
:(
وای باورت نمبشه اسی چقدر خندیدم با پستت...
خوش شانس کی بودی تو؟
پاسخ:
میخند؟ :|
مخسره میکنی؟ <_<
خخخخ الهی 
بخاطر یه سایه نشستن از همه چیز عقب موندین:)))
پاسخ:
یعنی میمردن اگه یه کم طاقت میاوردن :/
۱۷ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۵ آرتمیس ‌‌
وای! واقعا چه بدشانسی اعصاب‌خوردکنی بوده! مخصوصا ساندویچ آخرش!😂😂😂
پاسخ:
یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی! -_-
من بودم، ادامه‌ی تحصیل نمی‌دادم دیگه :)))
خاطره‌ی من از اولین روز دانشگاه بدین صورت بود که خانواده‌ها هم دعوت بودن به اون جشن
مامان و بابا باهم بودن و من و داداشم هم باهم رفتیم تو. منو هدایت کردن سمت صندلیای خانواده‌ها و به داداشِ چهار سال کوچکتر از خودم اشاره کردن بره سمت دانشجوها
فکر کردن دانشجو اونه :| :(
پاسخ:
ادامه تحصیل چیه؟ کلا از ادامه ی زندگی سیرمون کردن! :/
از بس تو کوچولو بودی ;)
خودکشی نکردی؟ الان سالمی؟:/
یاعلی
پاسخ:
خوبم -__-
علی یارت
سلام 
یعنی جگرم سوخت اسی :'((
یعنی هی تو دلم بهشون حرف زدم ':((

عاقا حرصم دراومدددددد خیلی :|:(
من بودم میرفتم حقمو میگرفتم :|:)


به معنای واقعی کلمه هم حرص خوردم هم ناراحت شدم ':((
چرا آخه ؟:((
من جات بودم میرفتم بهشون میگفتم خیلی نامردن :|
حیف که اونموقع زیاد وارد نیستیم از این جور چیزا :|:)



+
منم تا حدودی همچین داستان مشابه ای داشتم :)
فقط موقع پذیرایی از من و چند تا از بچه ها  پذیرایی نکردند رفتم پیش روحانی اون مراسم گفتم که به ما افطاری ندادند :))
( چون من موقع رمضان مراسم داشتیم ) اونم دستور پذیرایی رو دادند :))

 

پاسخ:
سلام

عزیزم :)

ما که کلا هنگ بودیم! تازه از مدرسه وارد محیط دانشگاه شده بودیم و همه چی برامون جدید بود!
+ واسه ما دیگه پذیراییشون تموم شده بود و اگه میگفتیم هم نداشتن که بیارن! البته بعدا بهمون اون کیف رو با محتویات داخلش دادن ;)
۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۰ علیـ ــر ضــا
الان در چه وضعیتی هست ی 😂😂
پاسخ:
میگذرونیم -_-
۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۲ بانوچـ ـه
:)))
خیلی پست باحالی بود قصد ادامه تحصیل نداری؟ :دی
پاسخ:
مرسی از تعریفت :)
تو فکرش هستم :دی
۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۷ محسن رحمانی
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
حقتان است :دی تا دیگر نروید ودر سایه بنشینید :دی 
پاسخ:
:/
نخندید، سرتون میاد!
۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۵ محسن رحمانی
باز شما کج شدید :دی
پاسخ:
من؟! نه -_-
۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۳ محسن رحمانی
پس این شکلک :/ چیه ؟:دی
پاسخ:
من چه بدونم o_O
۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۲ محسن رحمانی
O_o خودتون میذارید این شکلک رو بعد میگید چه بدونم .


پاسخ:
من؟ کی؟ کجا؟
:-d
۱۹ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۷ محبوبه شب
خخخخخ ای راحت طلب 
خوب شدی 😄😄😄😄

در ضمن به نون شیرمال توهین کردی نکردیا 😒😠
میدونی من چقدددددر عاشق این نونم مخصوصا تو ماه مبارک که فک می کنم طعم و مزه ش یه چیزه دیگه میشه😂
اووومممم ^_^ چقدر دلم خواست :'(
پاسخ:
 <_<

دوست داری؟؟! :)))
تو باید جای من میرفتی جشن :دی
۱۹ مهر ۹۶ ، ۰۰:۲۶ محبوبه شب
دوست چیه جانم؟ دارم میگم عاشششقشم ^_^
دیوونه کننده ست *_*

وای چه بوییم میده 😄
اوووففف 😂
پاسخ:
واقعا؟!
ایشالا اگه عمری بود و آقا طلبید این بار برات میخرم :)
اولین نفر فک کنم من پستتون رو خوندم :/
ولی به علت وضعیت نامساعد روح و روان نتوانستیم کامنتی دَروَکَنیم
دیگ من اینهمه بد شانس نیستم :|
عصن خیلیم اندوهناک بود این مطلب
بسی ناراحت شده و گریه همی کردیم 
باشد که در اتفاقات بعدی خدایتان جبران کناااد

یعنی جدا این اتفاقا افتاد? :| عین فیلما میمونه -___- از این فیلم درام و تراژدی هستا از اونا :/
پاسخ:
تعجب کردم کامنت ندادین! :دی
ایشالا روح و روانتون مساعد باشه همیشه...
البته من آدم خوش شانسی ام ها!
گریه کردین؟ <_<
آمین :)

بله جدا -_-
کاملا رئال بود!
۱۹ مهر ۹۶ ، ۰۵:۱۴ محبوبه شب
اوهوم واقعا 😆
پاسخ:
چقدرم که ما تفاهم داریم :-d
کاش خبر دار میشدیم و یه اکیپ از صلیب سرخ رو میفرستادیم -___-

من فک کردم بارسا بود :|
پاسخ:
آره حیف شد :))

نه همون رئال =))))
۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۵:۴۸ آرزو ﴿ッ﴾
خیلی خیلی بامزه بود. :))
پاسخ:
لطف داری ;)
O_o
یعنی خدایی من بودم ترک تحصیل میکردم ! 
این حجم از ناکامی واقعا نادره :|

پاسخ:
ولی من ادامه تحصیل دادم :دی
اتفاقی نیفتاده بود که ;)
۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۷ دُچــــار ــــار
یعنی همه ی گیجی های ترم اولی بودن طبیعی بود ولی اون جمله آخر حقیقتا بد شانسی بوده :)
پاسخ:
کدوم گیجی؟ همش بدشانسی بود! :/
:)))
یاد کارتون برنارد افتادم! :))
پاسخ:
:/
واقعا که :)))))))
بیخیال...
پاسخ:
خوش اومدین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">