اندر احوالات تاکسی سواری 4
امروز به جز من، یه خانم همراه با بچه ی کوچیکش تو تاکسی بودن.
من رو صندلی جلو نشسته بودم، یک مقدار که از مسیر طی شد، یهو صدای خانمه از پشت سرم بلند شد که: چرا اینجوری کردی؟؟ چادرمو کثیف کردی (تق)*
برو گم شو!! تمام چادرمو کثیف کردی! نشونت میدم! بذار پیاده شیم! بهت میگم!! حالا داشته باش!! داشته باش!! الآن که پیاده شدیم بهت میگم! و.....
همینطوری بی وقفه گفت و گفت و گفت تا اینکه صدای گریه ی بچه بلند شد!
منی که تو اون ماشین فقط یه شنونده بودم داشتم از ترس سکته میکردم! دیگه چه برسه به اون بچه ی کوچیک! بازم خیلی مرد بود که یه مدت مقاومت کرد و صداش درنیومد! o_O
وقتی پیاده شدن، یه نگاه به بچه انداختم ببینم چند سالشه که مادرش اونطوری باهاش برخورد کرد
یه پسر حدودا سه ساله بود.
یه بچه تو اون سن مگه چقدر میفهمه؟ آیا واقعا تحمل اون حجم از تهدید و دلهره رو داره؟؟ بعدم مگه گناهش چی بود که به اون شدت باهاش برخورد شد؟؟ مادرش چه انتظاری از یه بچه ی سه ساله داره؟ جالبه تا وقتی بچه رو به گریه ننداخت ول کن نبود! وقتی هم که پیروز میدان شد تازه آروم گرفت :/
فکر میکردم تو این دوره و زمونه، بچه ها با ملایمت بیشتری بزرگ میشن :|
* تق: صدای ضربه ای که مادر به فرزند وارد کرد...
اون بهت نگفت : واای شما داری میری فلان آموزشگاه ؟؟؟