طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

پستی برای مسابقه ی میم

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

تک دختر بود و فرزند بزرگ خانواده، دوتا برادر از خودش کوچیکتر داشت

عزیز دردونه ی باباش بود و خیلی باباش و دوست داشت، البته پدرشون همه ی بچه هاش و دوست داشت!

پدرش خیلی ناگهانی مریض شد، به سرعت لاغر میشد

بچه ها رو ازش دور کرده بودن که از دیدن حال نزار پدر ناراحت نشن

روزی که دخترک رو پیش پدر بردن از دیدن حال و روز پدر شوکه شد و خیلی گریه کرد

بعد از یه مدت کوتاه پدر از دنیا رفت...

دخترک فقط9 سال داشت

از اون روز به بعد زندگی سخت شد، مادر برای سیر کردن شکم بچه هاش برای مردم نان میپخت، نخ میریسید، پارچه ی پشمی میبافت، به سرایداری میرفت

تا این که دختر کم کم بزرگ شد، خواستگارهایی پیدا شدن ولی مادر موافقت نمیکرد

17 سال داشت که مردی40ساله به خواستگاریش اومد

مرد قبلا ازدواج کرده بود ولی همسر و فرزندانش فوت کرده بودند

مادر دختر موافق بود! عقیده داشت که این مرد مال و اموال داره، وسایل زندگی داره، دخترم یتیمه، پدری نداره که براش جهیزیه بگیره، ما فقیریم، من میترسم اگه دخترم و شوهر ندم خواستگاراش بلایی سرمون میارن

دختر راضی نبود، ولی هیچ کس به نظرش اهمیت نداد و اینطوری شد که دختر ازدواج کرد

بعد از پنج سال صاحب یه دختر شد،

هیچوقت از زندگیش راضی نبود و همیشه از این که با یک مرد سن بالا ازدواج کرده گریه میکرد

دخترشون4ساله بود که همسرش تو یه دعوا آسیب دید و یه دست و یه پاش از کار افتاد

یک سال بعد وقتی که27 سال داشت تو سرش یه غده دراومد، دکترا گفتن حتما باید ببریدش تهران، ولی بخاطر نبودن امکانات پشت گوش انداختن

نور چشمش روز به روز کمتر میشد اما به کسی نمیگفت

یک روز که دستش و به دیوار گرفته بود و راه میرفت مادرش گفت: چرا دستت و رو دیوار گذاشتی؟؟ گفت: نمیبینم....

وقتی همه متوجه وخامت اوضاع شدن با هر سختی که بود به تهران رسوندنش

موهای بلندش و تراشیدن، سرش عمل شد، ولی نور چشماش برنگشت...

چند سال گذشت، در همون وضعیت نابیناییش 2 تا پسر و 1 دختر دیگه به دنیا آورد

باهوش بود! همه ی کاراش و به تنهایی انجام میداد، غذا میپخت، لباس میشست، خونه رو جارو میزد، حتی خیاطی میکرد!!

خیلی دانا بود، سواد مدرسه ای نداشت ولی علم زیادی داشت، بسیار مومن بود، هیچ نامحرمی چهرش و ندیده بود!!

به مرور بچه هاش بزرگ شدن، مادرش مرد، پسر بزرگش شهید شد، پسری که هیچوقت نتونست صورتش و ببینه...

همسرش فوت کرد و بچه ها هم دیگه ازدواج کرده بودن

کم کم پیر شد، بیماری آلزایمر گریبانش و گرفت

هر روز که میگذشت وضعیتش وخیم تر میشد، تا جایی که دیگه نمیتونست از عهده ی کارای شخصیش بربیاد، اطرافیانش و نمیشناخت، مدام در پی رفتن به خونه ی مادرش بود و هربار که میفهمید مادرش مرده به شدت گریه میکرد ...


امروز تولدشه!!! ماشاءالله83 ساله میشه :)

تولدت مبارک مادربزرگ عزیزتر از جانم :****

الهی سالهای سال زنده و سلامت باشی و سایه ات بالای سرمون باشه ^_^

آمین...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۲
اَسی ...

نظرات  (۸)

چه زندگی عجیب و سخت و قشنگی..
تولدش مبارک :)
پاسخ:
آره...
ممنونم :)
یعنی اینا همه
Based on true story? :-O
پاسخ:
Yes
It's real
وااای چقدرقوی و محکم بودن
تولدشون مبااارک:-) 
پاسخ:
بله خیلی...
مرسییی ^_^
۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۱ قاسم صفایی نژاد
:(
چه غم انگیز بود و چقدر عبرت آموز...
میشه با داستان زندگی ایشون سریال ساخت
پاسخ:
بله :(
سریال؟؟ چه عالی!!!

آخییییییییییییی

اشک ریختم

تولدشون مبارک....

پاسخ:
عزیزم :**
خیلی ممنون :)
عزیزم 
بسلامتی
والا من همش منتظر بودم ببینم داماد کی میمیره
خدا منو ببخشه:)))

ماشالا
فک کنم جز ادمهایی که میگن پیشونیش بلنده
امیدوارم که اخرو عاقبت بخیر بشن

شادزی دلفین من
:)
پاسخ:
مرسی :*
مغنا؟؟؟ :/
ممنونم :)
عزیییزمی ^_^

چقدر خوب نوشتی..

تولدشون مبارکا باشه ..


پاسخ:
لطف داری
متشکرم :)
این پستتون رو نخونده بودم..

تولد مادر بزرگتون بوده؟؟:) تولدشون مبارررک.. مادر بزرگا دوست داشتنین:-))

عنوان پستتون یعنی چی؟؟
پاسخ:
جا انداخته بودینش :دی
بله ^_^ مرسیی :) خییلی :*
یه مسابقه ست، اینجا بخونید
حالا وقتی نوبت رای دادن به من رسید خبرتون میکنم :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">