یه داستان که تو خواب و بیداری بهم الهام شد!!!
تو حیاط مدرسه نشسته بودن و به بچه هایی که از بوفه خرید میکردن خیره شده بودن
وقتی بیخیالی مسئول بوفه رو دید، به دوستاش گفت: نگاه کنید بچه ها! مسئوله اصلا حواسش به جنسا نیست! خیلی راحت میشه ازش کش رفت!!!
سه تا دوستاش با هم گفتن: آره راست میگی!!
شیطنتش گل کرد و گفت: چطوره امتحان کنیم؟؟!!
دوستاش همه استقبال کردن و گفتن: خیلی هیجان انگیزه! حالا چی برداریم؟
تصمیم گرفتن چهار تا شیرکاکائو بلند کنن
دوستاش گفتن: چون خودت پیشنهاد دادی، خودتم انجامش بده! ما هم نظاره گر میشیم!!
گفت: باشه، تو یه فرصت مناسب میرم
ولی اون که واقعا نمیخواست دزدی کنه! فقط به شوخی گفته بود! اما دوستاش جدی گرفته بودن و حالا اون مامور شده بود واسه دزدیدن چهار تا شیرکاکائو...
مستاصل شده بود...
ترسیده بود!
همینطور که داشت با خودش کلنجار میرفت، یهو یه فکری به ذهنش رسید!!
رفت پیش مسئول بوفه و گفت: سلام، ببخشید من چهار تا شیرکاکائو میخوام، اگه اشکالی نداره الآن پولشون و حساب کنم بعدا میام میبرمشون
مسئول موافقت کرد و پول چهار تا شیر کاکائو رو ازش گرفت!
چند روز گذشت...
یه روز که موقعیت و مناسب دید، به دوستاش گفت: هوامو داشته باشید که امروز وقتشه!!
دوستاش وقتی بوفه رو خلوت دیدن رفتن تو و سعی کردن سر مسئول و گرم کنن
تو یه لحظه ی مناسب، رفت سراغ شیرکاکائوها و یواشکی چهار تا برداشت و از بوفه خارج شد!! دوستاش هم که موفقیتش و دیدن، خیالشون راحت شد و به دنبالش رفتن
حالا چهارتایی تو حیاط مدرسه نشسته بودن و با سرخوشی تمام، شیرکاکائو میخوردن!
شیرکاکائو هایی که قبلا توسط چهار نفر حساب شده بود...
یا یه نفر؟