ره آورد سفر...
سلام دوستان :)
چون میدونستم خیلی از رفتنم ناراحتید زود برگشتم :دی
نمیدونم از کجا شروع کنم یا چطور شروع کنم، پر از حسهای مختلفم!
دقت کردین یه وقتایی چقدر مشکل واسه آدم پیش میاد؟ انگار مشکلات صف کشیدن و به نوبت پشت سرهم خودشون و نشون میدن، اونوقته که آدم فکر میکنه چقدر بدبخته، و درست در نقطه ای که آدم هیچ امیدی نداره، خدا یهویی همممممه ی گره ها رو باز میکنه!!
چقدر خوبه که وقتی داری میری سفر، سرشار از حس شادی و امید و خوشبختی باشی، و عجیب تر این که موقع بازگشت به خونه اونقدر بغض تو گلوت باشه که راه نفست رو بگیره...
از آب و هوا براتون بگم!! اولش که راه افتادیم تو آفتاب پختیم! یه کم که گذشت دیدیم جاده مه گرفته ست!! بوته های روی کوهها بخاطر مهی که وجود داشت روشون شبنم نشسته بود و این شبنما یخ زده بودن! تا حالا چنین منظره ای ندیده بودم! کوههای قهوه ای مخملی با بوته های خاکستری ^__^
جلوتر که رفتیم یهو برف شروع شد!! وای که تجربه ی این همه حس خوب اونم یه جا خیلی خوشاینده :)
دوباره هوا بهتر شد و بعدشم بارون بود و بارون بود و بارون... :)
من عاشق سفرم، عاشق جاده، مخصوصا تو شب، عاشق طبیعت، عاشق دیدن مناطقی که تا حالا نرفتم، دوس دارم همه ی دنیا رو ببینم
برگشتنی مسیر و اشتباهی اومدیم و دو ساعت راهمون طولانی تر شد، اما من خیلی از این بابت خوشحال بودم! چون میتونستم جاهایی رو ببینم که تا حالا ندیدم
به نظرم خدا بینظیرترین نقاش دنیاست...
مامان میگفت: چشماتو باز کن و مناظر و ببین!
این دومین بار بود! قبلا هم اتفاق افتاده بود که یه چنین حرفی رو تو چنین شرایطی بهم گفته بود!
یه وقتایی انگار همه خاطرات دارن تکرار میشن، انگار یکی از قبل اینجوری برنامه ریزی کرده که یه چیزایی رو یادت بندازه...
از ترانه هایی که تو ماشین گوش میدادیم که نگو! همش وصف حال آدم بود انگار! اونجاهایی که هوا بارونی بود ترانه ها هم بارونی بودن و چقدر میچسبید...!
مامان گفت: نگاه کن پرنده ها تو آسمون لنگر انداختن! چقدر این جمله ی مامان زیبا و ادبی بود:***
موقع برگشت خیلی درگیر بودم، درگیر احساسات متضاد! یه سری اتفاقاتی می افتاد که از خنده میترکیدم! اونقدر میخندیدم که دلم درد میگرفت! جالبه همین الآنم که خواستم از خنده هام بنویسم داداشم درمورد همین موضوع باهام حرف زد :)))
یه وقتایی هم اونقدر دلم میگرفت و مستاصل میشدم که دوست داشتم های های گریه کنم
چقدر خوبه که خدا گریه رو آفرید! به نظرم یکی از نعمتای بزرگ خداست، دوسش دارم...
و چقدر احساس چیز خوبیه، اگه قرار بود مثل ماشین باشیم فاجعه بود
موقع برگشت شب بود و تاریک، داداشم تو یکی از پیچای تند به خاطر سرعت زیاد نتونست ماشین و کنترل کنه، ماشین سر خورد و رفتیم تو گاردریل، من گرم صحبت بودم که یهو دیدم ماشین گاردریل و نشونه گرفته! از عجایب بود که منِ جیغ جیغو اون لحظه فقط سعی داشتم کاری کنم که داداشم و مامانم به اعصابشون مسلط باشن و دست و پاشون و گم نکنن، منی که چند دقیقه قبل بخاطر این که مامان دستشو از پشت سرم آورد کنار صورتم که بهم سیب بده ترسیدم و جیغ زدم!!
سپر ماشین خورد به گارد ریل و ماشین منحرف شد به وسط جاده، طوری که کل راهو سد کرده بودیم، از شانسمون هیچ ماشینی از رو به رو نمیومد، ماشینای پشت سرمون هم با ما فاصله داشتن و تونستن قبل از رسیدن به ما توقف کنن، چراغ داخل ماشینم روشن کرده بودیم که مامان بتونه ساندویچ درست کنه و همینم باعث شد تو اون تاریکی، بقیه ماشینا بهتر بتونن ما رو ببینن، خونسردی خودمو حفظ کردم و به داداشم گفتم میتونی ماشین و به کنار جاده هدایت کنی؟ بعدم با دستم به ماشینای پشت سرمون علامت دادم که توقف کنن تا ما بریم کنار، آروم زدیم بغل، داداشم گفت شما پیاده نشین، رفت ماشین و نگاه کرد و اومد، گفت چیزی نشده فقط سپر ضربه خورده
خدا رو هزاااااااار مرتبه شکر که فقط سپر ماشین داغون شد، داداشم میگفت با این ضربه ای که ما به گارد ریل وارد کردیم چپ کردن حتمی بود، گفت تو چنین شرایطی اصلا ماشین و نمیشه کنترل کرد و ما واقعا شانس آوردیم که سریع تونستیم جمعش کنیم، یه کامیون هم وقتی ما رو دید رفت جلوتر نگه داشت و دوید سمت ما، گفت حالتون خوبه چیزیتون که نشده؟ گفتیم خوبیم، به داداشم گفت: این پیچ خیلی تنده وقتی من دیدم سبقت گرفتی خیلی ترسیدم آروم برو خانواده همراهته! ما هم ازش تشکر کردیم و دوباره حرکت کردیم
همونجا بود که لرزش دست و پای من شروع شد! هر چی سعی میکردم کنترل کنم شدیدتر میشد! خیلی حالم بد بود ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و نذاشتم بقیه متوجه حالم بشن و این استرس به اونا هم منتقل بشه
خدایا صدهزار بار شکرت...
راننده های محترم
خانواده همراهتونه یه مقدار دقت کنید لطفا
یعنی مثلا اگر خانواده نیست مردید هم عیبی نداره
:))))