تصورم این بود که مثل سیندرلا، ملکه ی شهر میشم...
شدم سیندرلای زیر دست نامادری!
۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۲۸
تصورم این بود که مثل سیندرلا، ملکه ی شهر میشم...
شدم سیندرلای زیر دست نامادری!
سرم گیج میره
حالت تهوع دارم
دارم بالا میارم
زندگی رو
گفت: معجزه شده که تو هم با ما اومدی؟
گفتم: معجزه؟!
آره معجزه شده...
و نمیدونست چه طوفانی تو دلم به پاست
حال بد رو چطور میشه توصیف کرد؟
از خودم میپرسم: یعنی بدترین نقطه ی زندگی اینجاست؟
مرور میکنم گذشته ها رو
نقطه های بدتر از این هم بود
همه شون گذشتن و حالا اثری ازشون نیست
یعنی میشه این یکی هم بگذره؟
خدایا به خیر بگذره...