امروز واسه انجام یه کار اداری رفتم شهر مجاور. داخل پرانتز بگم که این کار اداری رو از ده ماه پیش دارم پیگیری میکنم و تااازه خدا بخواد انگار انجام شده. واسه تصویب نهاییش باید میرفتم شهر مجاور.
خلاصه بعد از ده ما انتظار، امروز راه افتادم که کار رو تموم کنم. توی تاکسی یکی از آشنایان رو دیدم و کرایهش رو حساب کردم (اف به ریا)
به محل مورد نظر رسیدم و دیدم کرکره پایینه و یه کاغذ چسبوندن روش با این عنوان که: در تاریخ ۲۱ مهر تعطیل میباشد.
هی تو ذهنم روزهای هفته و تاریخاشون رو مرور کردم با این امید که امروز ۲۱ نباشه. اما در کمال بیرحمی، امروز ۲۱ بود.
اگه حسنی به مکتب نمیرفت بخاطر امروز و فردا کردن مسئولین بود! اگه نه خودش هم دلش نمیخواست جمعه بره -_-
خب داشتم میگفتم. وقتی دیدم الکی این همه راه تو این گرما ( بله گرما! برعکس روزهای گذشته که از سرما یخ زدیم) کوبیدم اومدم شهر مجاور، تصمیم گرفتم برم اون کیفی که تو کانال مغازش دیده بودم بخرم. رفتم مغازه و هر چی گشتم اون رنگی که میخواستم نبود. پرسیدم فلان رنگ تموم شده؟ گفتن اون رنگ نداشتیم. گفتم عکسش تو کانالتون بود. تو گوشیش چک کرد و گفت اصلا این رنگش رو نیاوردیم.
از مغازه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم برم کافی شاپ و خودمو با یه خوراکی خوشحال کنم. اما کافی شاپ مورد نظر بسته بود. ازقضا کنارش هم یه کافی شاپ دیگه بود و اتفاقا اون هم تعطیل بود.
ناامید نشدم و با خودم گفتم حالا که اینطوره میرم از اون شیرینی فروشی که تو مسیرمه از اون شیرینی خوشمزه ها که دفعه قبل گرفتم میخرم. رسیدم به مغازش و با یه بنر روی در مواجه شدم که: از این تاریخ به فلان آدرس منتقل شد.
دیگه راهی نبود جز برگشت. به انتظار راننده تاکسی خاتمه دادم و شدم یکی از مسافراش.
رسیدم شهرمون که گوشیم زنگ خورد: بیا من فلان جا دارم خرید میکنم واسه تو هم بخرم. رفتم اونجا کارت کشیدم ولی جنس چند روز دیگه میرسه.
بله دیگه بالآخره هر انسانی یک رسالتی داره. رسالت من هم در تاریخ ۲۱ مهر ۱۴۰۰، پر کردن جیب ملت و راننده ها و سپس دست خالی (شما بخون دست از پا درازتر) به خانه برگشتن بود.
عنوان: یه شعر بود قدیما میخوندن