طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

پشت درهای بسته

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۰ ب.ظ

امروز واسه انجام یه کار اداری رفتم شهر مجاور. داخل پرانتز بگم که این کار اداری رو از ده ماه پیش دارم پیگیری می‌کنم و تااازه خدا بخواد انگار انجام شده. واسه تصویب نهاییش باید می‌رفتم شهر مجاور.

خلاصه بعد از ده ما انتظار، امروز راه افتادم که کار رو تموم کنم. توی تاکسی یکی از آشنایان رو دیدم و کرایه‌ش رو حساب کردم (اف به ریا)

به محل مورد نظر رسیدم و دیدم کرکره پایینه و یه کاغذ چسبوندن روش با این عنوان که: در تاریخ ۲۱ مهر تعطیل می‌باشد.

هی تو ذهنم روزهای هفته و تاریخاشون رو مرور کردم با این امید که امروز ۲۱ نباشه. اما در کمال بی‌رحمی، امروز ۲۱ بود.

اگه حسنی به مکتب نمی‌رفت بخاطر امروز و فردا کردن مسئولین بود! اگه نه خودش هم دلش نمی‌خواست جمعه بره -_-

خب داشتم می‌گفتم. وقتی دیدم الکی این همه راه تو این گرما ( بله گرما! برعکس روزهای گذشته که از سرما یخ زدیم) کوبیدم اومدم شهر مجاور، تصمیم گرفتم برم اون کیفی که تو کانال مغازش دیده بودم بخرم. رفتم مغازه و هر چی گشتم اون رنگی که می‌خواستم نبود. پرسیدم فلان رنگ تموم شده؟ گفتن اون رنگ نداشتیم. گفتم عکسش تو کانالتون بود. تو گوشیش چک کرد و گفت اصلا این رنگش رو نیاوردیم.

از مغازه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم برم کافی شاپ و خودمو با یه خوراکی خوشحال کنم. اما کافی شاپ مورد نظر بسته بود. ازقضا کنارش هم یه کافی شاپ دیگه بود و اتفاقا اون هم تعطیل بود.

ناامید نشدم و با خودم گفتم حالا که اینطوره میرم از اون شیرینی فروشی که تو مسیرمه از اون شیرینی خوشمزه ها که دفعه قبل گرفتم می‌خرم. رسیدم به مغازش و با یه بنر روی در مواجه شدم که: از این تاریخ به فلان آدرس منتقل شد.

دیگه راهی نبود جز برگشت. به انتظار راننده تاکسی خاتمه دادم و شدم یکی از مسافراش.

رسیدم شهرمون که گوشیم زنگ خورد: بیا من فلان جا دارم خرید می‌کنم واسه تو هم بخرم. رفتم اونجا کارت کشیدم ولی جنس چند روز دیگه می‌رسه.

بله دیگه بالآخره هر انسانی یک رسالتی داره. رسالت من هم در تاریخ ۲۱ مهر ۱۴۰۰، پر کردن جیب ملت و راننده ها و سپس دست خالی (شما بخون دست از پا درازتر) به خانه برگشتن بود.

 

عنوان: یه شعر بود قدیما می‌خوندن

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۲۱
اَسی ...

نظرات  (۵)

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود 

پاسخ:
همینطوره
خوش اومدین
۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۱:۳۶ اقای ‌ میم

جا داره یه خسته نباشید بهتون بگم:)))))

پاسخ:
سلامت باشید :))
۲۲ مهر ۰۰ ، ۱۵:۱۹ عاشق بارون... ⠀

ازون روزای رو اعصاب بوده ها! :/

من هنوز بعد ازین همه سال نرفتم دنبال مدرک دانشگاهم! همون اول رفتم مسئولمون یکیش فوت کرده بود و نیومده بود. منم دیگه نرفتم که نرفتم! به قول تو شهر مجاور!

پاسخ:
مدرک دانشگاه رو که نگو! من یکیش رو بعد از چند سال گرفتم. یکی دیگه هنوز اصلش رو ندادن
۳۰ مهر ۰۰ ، ۱۶:۳۵ بهارنارنج :)

اگه رسالتت ادامه داره بگو یه ماره کارت بدم خدا خیرت بده😁

واقعا چقدر ضدحال😐خستگی به تن ادم می‌مونه

پاسخ:
ماره کارت چیه؟
پیش میاد دیگه 😉

رسالت منم ۲۱ مهر چیز جالبی نبود روز سختی بود. کلا مهرو دوست ندارم:/

خسته نباشی دلاور:دی

پاسخ:
پس من تنها نبودم :)
ممنان :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">