طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

امشب شام رفتیم پارک

کنارمون دو تا آقا نشسته بودن که یکیشون تمام مدت سیگار میکشید! منم حساس!

دو دقیقه اومدیم بیرون تو هوای آزاد نفس بکشیم ها :/

خلاصه بعد از اینکه سیگاراشون تموم شد پا شدن و رفتن!

تازه داشتیم اکسیژن خالص تنفس میکردیم که یه خانواده دیگه اومدن جای اونا.

آقاهه هنوز نرسیده بود که چهار تا تیکه چوب آورد و آتیش روشن کرد. دود هم کلا سمت ما میومد. فکر کردم میخوان کباب درست کنن. ولی فقط یه ذره چایی دم کردن و بعدش آتیش الکی روشن بود. حالا پسرشون یه مقوا گرفته بود و آنچنان این آتیشو باد میزد که کم مونده بود از دست بره کلا!! یک دودی راه انداخته بود که رسما خفه مون کرد! آخرش ما از رو رفتیم و بار و بندیلو جمع کردیم.

آخه یه جو فرهنگ هم خوب چیزیه! بخاطر یه چایی این همه هوا رو آلوده کردن بماند، ما رو هم اونطوری آزار دادن.

خب اون چایی رو تو خونه دم کنید بریزید تو یه فلاسک و با خودتون بیارید. اصلا مگه پارک جای آتیش روشن کردنه؟ روی اون همه چمن و بین اون همه درخت!!

اینکه نمیفهمن آتیش روشن کردن چقدر میتونه چوب هدر بده و به لایه اوزون آسیب بزنه به کنار، یعنی واقعا کورن نمیبینن که ما توی اون همه دود محو شدیم؟؟؟ :|

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۲۷
اَسی ...

همیشه من پست میذارم و شما کامنت میدید. بیاین این بار جامون رو با هم عوض کنیم! شما بنویسید و من نظر بدم.

میتونید به کامنت های همدیگه هم جواب بدید.

شما نویسنده، من خواننده


نظرات بدون تایید نمایش داده میشن

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۳۰
اَسی ...

دخترخاله: به بابا میگم چیکار کردی :/

پسرخاله: قبلا بهش گفتی -_-

دختر خاله: دوباره میگم باز عصبانی بشه :|

من: آره هی بهش یادآوری کن :)))


+


پسرخاله: کی گفته فقط دخترا رنگ صورتی رو دوست دارن؟ من یه همکلاسی داشتم اول اسمش "رضا قائمی" بود، از صورتی خوشش میومد.

من: اونوقت آخر اسمش چی بود؟

پسرخاله: o_O



اینقدر سوژه واسه خنده دارن که خیلی هاش از دست در میره :دی

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۳
اَسی ...

این هفته یه خواستگار برام اومده بود. حالا بماند که چقدر عجله ای شد اومدنشون و اینکه چقدر هول بودن! (کلا همین که محرم نزدیک میشه نمیدونم چرا همه به هول و ولا می افتن! نامزد ها عروسی میکنن و مجردها نامزد میشن. انگار اگه دو ماه صبر کنن دنیا به آخر میرسه، یا تو ده ماه قبلش دستشونو بسته بودن)

خلاصه داشتیم صحبت میکردیم که بحث کشیده شد سمت اقتصاد و بازار کار.

گفت: اینجایی که الآن داری کار میکنی هیچ فایده ای نداره، برو تو کار تجارت! پول فقط تو خرید و فروشه

گفتم: چمیدونم

گفت: من جدی میگم! حالا این وصلت چه سر بگیره چه نگیره، تو اینو از من داشته باش؛ نمیدونم باید بگم برادرانه یا چی، ولی عمرتو هدر نده!

خندم گرفت و گفتم باشه


فکر کنم خودش هم فهمیده بود ما به درد هم نمیخوریم :دی


این بود ماجرای برادر خواستگار o_O

۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۰
اَسی ...