طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

بعضی حرف های قشنگ

                                       مثل لیمو

                                                          در اوج شیرینی

                                                                                     تلخند ...

موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۲
اَسی ...

پیرو این پست باید عرض کنم که:

یه دقیقه اومدیم از تایم شبانه مون استفاده کنیم و یه شربت بخوریم

دو تا! دو تا پشه افتادن تو لیوانم :/


چقدر پشه زیاد شده o_O


پ ن: خدایا ببخشید، من به پشه ها راضی ام، دیگه شاپرک هات رو سمتم نفرست :|


پ ن2: مگس هم اومده تو لیوانم داره چهچه میزنه ×_×

نخواستیم بابا، لیوان مال خودتون <_<

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۰
اَسی ...

جودی کارش نامه نوشتن برای بابا لنگ دراز بود، همیشه نامه مینوشت و برایش حرف میزد، گاهی دلخور میشد از اینکه چرا هیچوقت پاسخی دریافت نمیکند، میگفت: "اصلا نامه هایم را میخوانی؟" اما باز هم مینوشت...

باید بابا لنگ دراز باشی تا بفهمی دریافت این نامه ها چقدر ارزش دارد! حتی اگر نخواهی یا نتوانی پاسخ دهی، اما میشنوی، خوب میشنوی!


وقتی با خدا حرف میزنیم، شاید پاسخ خدا را درک نکنیم، اما خدا خیلی خوب پیام ما را دریافت میکند و پاسخ مان میدهد.

و چه زیباست این ارتباط ^_^


حالا همه ی ما را دعوت کرده به میهمانی اش! چه دعوتی بزرگتر و چه میهمانی ای والاتر از این؟؟

حسابی استفاده ببریم

خوش بگذرد :)

۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۱
اَسی ...

احساس میکنم زندگی ام یک سریال 90 قسمتی است که در قسمت بیستم به پایان رسیده

از آن به بعدش فقط یک نوار خالی است _________________

موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
اَسی ...

می شود بگویید صبح که از خواب بر می خیزید، تا شب چه می کنید و چطور روزتان را به شب می رسانید؟

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۵
اَسی ...

چند هفته پیش رفته بودیم عروسی داداش دوستم.

یه نکته ی جالبی که مراسمشون داشت این بود که همه ی مهمونا بدون استثنا لباسای پوشیده داشتن! با این که جشنشون مختلط نبود اما همگی با روسری و شال بودن! خیلی برای من عجیب بود! از بس مراسمایی که رفتیم همه لباسای آنچنانی داشتن و از بس همه تجملاتی شدن، اصلا من فکر نمیکردم هنوز هم باشن کسانی که پوشیده لباس بپوشن.

نکته ی قابل توجه دیگه ای که وجود داشت این بود که حتی خواهرهای داماد هم روسری داشتن! یکیشون لباسش آستین کوتاه بود و ساق دست هم داشت! با اینکه مانتویی هم هستن اما نمیدونم چرا تو عروسی داداششون که هیچ مردی جز داماد حضور نداشت، اینقدر خودشون رو پوشونده بودن! آرایشگاه هم نرفته بودن! الآن دیگه هر کی نره آرایشگاه، خانواده درجه 1 میرن! لباس دوستم هم خیلی ساده بود، یعنی اصلا در حد لباس عروسی نبود! چه برسه به خواهر داماد! منی که هفت پشت غریبه بودم، با اینکه یه لباس ساده پوشیده بودم و همش هم فکر میکردم لباسم زیادی ساده است، وقتی لباس دوستمو دیدم از لباس خودم خجالت کشیدم! چرا که درمقابل خواهر داماد زیادی مجلل بودم :|

امروز دوستم زنگ زده بود و بحث به عروسی داداشش کشیده شد، درمورد لباسش پرسیدم، گفت: قشنگ بود؟ گفتم: خوب بود

چی باید میگفتم؟ اگه قبل از مراسم نظرمو میپرسید شاید میگفتم یه انتخاب بهتر داشته باشه، ولی وقتی مراسم تموم شده دیگه گفتنش فایده ای نداره و فقط باعث ناراحتیش میشه

البته اینم بگم که هر کسی سلیقه ی خودشو داره

۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۹
اَسی ...

یک اخلاق بدی که من دارم این است که تا حدودی وسواسی هستم، درواقع سوسول تشریف دارم :|

مثلا امشب که داشتم از شدت مریضی رو به قبله میشدم، مادرم نگران و مشوش مدام میگفت:

پاشو ببریمت دکتر

شیر میخوری برات بیارم؟

آبمیوه چطور؟

بستنی میخوای؟

و من در جواب همه ی اینها با حرکت دست میگفتم: نه

دوباره مادر همه را از سر میگرفت و بی وقفه به من پیشنهاد میداد

این بار وقتی به آبمیوه رسید، با حرکت سر اوکی دادم و مادر ذوق زده سریع رفت به آشپزخانه و با یک لیوان پر آبمیوه برگشت.

با دیدن لیوان گفتم: این که لیوان من نیست!

مادر که یکباره تمام شادی اش از چهره رخت بربست و غصه جایش را گرفت گفت: حالا اشکالی نداره بخور

خندیدم و گفتم: نه نمیخوام

رفت و اینبار با لیوان خودم برگشت و با کلی ریسک، یک کیک هم آورده بود که اگر غر نزنم، لااقل یک چیزی ته دلم را بگیرد.


به راستی چه پرستاری مهربان تر و دلسوز تر از مادر وجود دارد؟

خدایا من مریضی را بدون مادرم نمی خواهم

اصلا دنیا را نمی خواهم

خدایا مادرم را برایم حفظ کن دیگر هیچ نمی خواهم


همین حالا هم که دارم گریه می کنم مادرم میگوید: خب چرا نمیای بریم دکتر؟ :(

نمی داند گریه ی الآنم از روی مریضی نیست

بخاطر خودش است...

۱۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۱
اَسی ...