سرم گیج میره
حالت تهوع دارم
دارم بالا میارم
زندگی رو
سرم گیج میره
حالت تهوع دارم
دارم بالا میارم
زندگی رو
گفت: معجزه شده که تو هم با ما اومدی؟
گفتم: معجزه؟!
آره معجزه شده...
و نمیدونست چه طوفانی تو دلم به پاست
حال بد رو چطور میشه توصیف کرد؟
از خودم میپرسم: یعنی بدترین نقطه ی زندگی اینجاست؟
مرور میکنم گذشته ها رو
نقطه های بدتر از این هم بود
همه شون گذشتن و حالا اثری ازشون نیست
یعنی میشه این یکی هم بگذره؟
خدایا به خیر بگذره...
میدونی؟
دارم فکر میکنم که:
گیریم جنگیدم و به دست آوردم
آخرش که چی؟
تهش مگه چیزی غیر از مرگه؟
بیخیال
جدی نگیر
زندگی رو میگم!
+ هر روز دعا میکنم بمیرم و تو رو توی این حال نبینم...
- من که همیشه همینطور بودم...
+ برقی که تو چشمات بود دیگه نیست...
از بین تمام اون حرفای تلخ
یه جمله ای عجیب به دل نشست
وقتی که گفت: نمیذارم کسی صاحبت بشه!
+سالتون شیرین
امروز وبلاگم هشت ساله شد.
چقدر زمان زود میگذره!
چقدر کم مینویسم...
امسال اولین باری بود که برای تولد خودم پست نذاشتم، اما برای تولد وبلاگم یادم بود که حتما پست بذارم.
یه زمانی چقدر تو وبلاگم مینوشتم! الآنا هرچی دنبال سوژه میگردم چیزی برای نوشتن پیدا نمیکنم. نمیدونم سلیقه نوشتاریم تغییر کرده یا سختگیر شدم توی نوشتن. هر چی که هست انتخاب موضوع برام سخت شده.
خلاصه که شاد باشید و از هر بهونه کوچیکی برای شاد بودن استفاده کنید که دنیا دو روزه :)
و اینگونه بود که به سبب پرستاری از یار، و با گذشت دقیقا دو هفته از شروع علائم بیماری نامبرده و بهبودیشان، اینجانب نیز به بیماری ایشان که همانا آبله مرغان است دچار گشتیم.
باشد تا درس عبرتی شود برای آیندگان!
پارسال طی یک اقدام خودشیرینانه رفتم یه انگشتر طلا خریدم که هدیه بدم به یکی. ولی بعدش پشیمون شدم و به مبلغی پول برای دادن هدیه بسنده کردم و انگشتر رو نگهداشتم.
و چقدر الان از تصمیمی که برای نگهداشتن انگشتر گرفتم راضی ام. وقتی یادم میاد میخواستم چه خبطی انجام بدم که همچین هدیه ای به اون آدم بدم مو به تنم سیخ میشه!
هیچوقت ناامید نشو
چون دقیقا همون نقطه که هیچ امیدی نداری، یهو ورق برمیگرده!