طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

داستان های واقعی

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۴ ق.ظ

می‌خواستند با هم ازدواج کنند. فامیل بودند. قرار خواستگاری گذاشته شد اما در آخرین لحظه، خانواده پسر مخالفت کردند.

همه چیز تمام شد.

دختر دل‌شکسته شد.

چندسال گذشت. کم کم کدورت‌ها برطرف شد. دختر ازدواج کرد. برای عروسی دعوتشان کرد.

خانواده پسر به مراسم رفتند. جشن به پایان رسید. عروس و داماد درحال خروج از سالن بودند که ناگهان عروس، داماد را به سمت میزی در گوشه سالن هدایت کرد. می‌خواست با میهمانان آن میز خداحافظی کند.

میزی که پسر و خانواده اش آنجا بودند...

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۱۶
اَسی ...