برگرفته از واقعیت
در سالهایی نه چندان دور، به گمانم همین دوازده سال پیش بود، دختر شماره یک در جایی مشغول به کار شد. طولی نکشید که دختر شماره دو که از نزدیکان دختر شماره یک بود نیز در همانجا مشغول به کار شد. گذشت و گذشت تا سر و کله آقای شماره یک در محل کار دخترها پیدا شد. کم کم دختر شماره دو از آقای شماره یک خوشش آمد و این قضیه را با دختر شماره یک درمیان گذاشت. از آن طرف، دخترها یک همکار داشتند به نام آقای شماره دو. این آقای شماره دو هم به مرور زمان به دختر شماره یک علاقمند شد. دختر شماره دو هم از این علاقه مطلع بود.
در بهترین حالت میتوان پایان قصه را اینطور متصور شد که دختر شماره دو با آقای شماره یک و دختر شماره یک با آقای شماره دو ازدواج کنند.
اما داستان اینگونه پیش نرفت!
آقای شماره یک که از علاقه دختر شماره دو به خودش آگاه نبود، از دختر شماره یک خواستگاری کرد. دختر شماره یک هم با علم به اینکه دختر شماره دو به آقای شماره یک علاقمند است، به درخواستش جواب مثبت داد. و این میان، آقای شماره دو و دختر شماره دو در عشقشان ناکام ماندند.
سالها از این جریان گذشت و رفته رفته دختر شماره دو و آقای شماره دو به هم علاقمند شدند و ازدواج کردند.
سوالی که پیش میآید این است که زین پس چطور قرار است این دو زوج با چنین عقبه ای، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند؟ چرا که همانطور که گفته شد، دختر شماره یک از نزدیکان دختر شماره دو بود.
پایان
دو باری به عقب برگشتم تا ببینم چی به چیه!
اگه زندگی الانشون رو دوست داشته باشن میشه به نظرم. به مرور..