آرزوی شیرینی که تلخ برآورده شد
به تازگی باخبر شدم که یکی از اقوام ازدواج کرده است. از صمیم قلب برایش خوشحال شدم. پدر و مادرش را از دست داده و تنها فرزند مجرد خانواده شان بود.
پیرو این اتفاق، امروز در این فکر بودم که از شنیدن خبر ازدواج چه افراد دیگری عمیقا شاد میشوم، و در ذهنم دانه دانه میشمردمشان. یکی از آنها دوست صمیمی کودکی ام بود. با خود گفتم او از من بزرگتر است و چه خوب میشود اگر زودتر از من ازدواج کند.
به یک ربع نکشید که خبر ازدواجش را برایم آوردند! آن هم چه ازدواجی!
نه تنها خوشحال نشدم بلکه از شدت ناراحتی گریستم. هرچقدر سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم نشد.
حالا مانده ام چگونه به او تبریک بگویم. نمیدانم وقتی با او روبرو شوم چه عکس العملی نشان دهم.
دعا میکنم خوشبخت شود...
گریه شوق ؟