مهربانی را پایان نیست
سلام.
چقدر فاصله افتاد بین این پست و پست قبلی!
ظاهراً خیلی سرگرم زندگی شدم که پست جدید نذاشتم.
امروز توی محل کارم، یکی از مراجعه کنندهها وقتی کارش تموم شد و رفت، بعد از گذشت ده دقیقه، دوباره اومد و صدام زد و گفت: «براتون زنگ تفریح آوردم». و این رو به من داد:
خونهش نزدیک محل کارمه.
گفت: «دیدم خیلی شیرینه دلم نیومد براتون نیارم».
تو اون هوای گرم واقعاً چسبید.
چقدر زیبان آدمهایی که بیدلیل مهربانن.
وقتی خواستم ظرفش رو بهش برگردونم، عطر باغچهمون رو براش بردم.
اینجور وقت ها آدم از اینکه میبینه یکی بهش فکر کرده یا واسه یکی مهمه خیلی خوشحال میشه و حسش هیچ جوره قابل توصیف نیست. شاید باورت نشه من دبیرستانی که بودم خب اونزمانا روز تولدم فقط دوستای صمیمیم کادو بهم میدادن بعد اون سال روز تولدم یه دختری توو کلاسمون که اصلا هم با هم صمیمی نبودیم یا دوست نبودیم تولد من یادش بود و برام یه کیف پول اورده بود هنوزه که هنوزه یادمه و علت اینکه یادمه حسی بود که بهم داد حس اینکه یکی به یادته.