آدمی توجه میخواهد
حس هیچی رو نداشتم.
به خواستگارم جواب رد دادم. برای فردا مرخصی گرفتم. کلاس گیتارم رو یک ماه به تعویق انداختم. پیشنهاد مسئولِ نمیدونم چیِ کتابخونهها رو قبول کردم اما دلشوره آزاردهنده ای به جونم افتاد. هم دلم میخواد دبیر محفل باشم و هم قبول مسئولیت، به شدت مضطربم میکنه. کاش وقتی با مسئول کل حرف میزنم، یا یه جوری خیالم رو راحت کنه و یا یه جوری بهش بگم من نیستم.
کز کردم یه گوشه و تو خودم جمع شدم و چشمامو بستم. کاش همه چی تموم میشد. کاش میشد برم یه جای دور و از همه چیز فاصله بگیرم.
انگار صدای درونم رو شنیده باشه اومد بالای سرم و گفت: پتو میخوای؟
همون طور که چشمام بسته بود گفتم: اوهوم
رفت و یه پتو آورد. نمیخواستم چشمامو باز کنم و دوباره برگردم به این دنیا. اما وقتی داشت پتو رو میکشید روم، نگاش کردم و تشکر کردم و شیرینی محبتش رو باهاش شریک شدم.
با حال خوبی که بهم تزریق شده بود به خوابی آروم فرو رفتم...
سلام علیکم آقا اینو اخراجش کنطد غیبتش زیاد شده :دی
تازه دوپینگم کرده و مسئولیت گرفته:دی
مبارکه حالا مسئولیت چی رو گرفتید؟
اتفاقی افتاده خدایی ناکرده براتون که خس هیچیو نداشتید؟