الهی همه عزیزانمون رو حفظ بفرما
نشسته بود روبهروم. باهاش قهر بودم و نگاهش نمیکردم. میفهمیدم که زل زده به من اما توجه نمیکردم. اونقدر نگاهم کرد و نگاهم کرد که از رو رفتم. همین که چشمم بهش افتاد سریع واسم ادا درآورد! و هر دو خندیدیم :))
هر وقت از کنارم رد میشه، یا پامو لگد میکنه و یا ادا درمیاره که یه جوری صدای من درآد و بعد با خوشحالی میره. وقتایی که گیتار تمرین میکنم با دهنش صدای آهنگی که میزنم رو به طرز خنده داری درمیاره و یا میگه: «این صدای ویز ویز از کجا میاد؟» و من با داد و فریاد دعواش میکنم و میخندیم :))
اومد توی اتاق تا یه چیزی برداره. حواسم بهش نبود. وقتی خواست بره دیدم سرعتش رو کم کرده. نگاهش کردم و دیدم پتوم رو برداشته که بره دراز بکشه و درمقابل اعتراض احتمالی من، با قیافه کج و کوله داره نگام میکنه. منم طبق معمول جیغ رو حوالهاش کردم :))
در سکوت دلچسب عصرگاهی نشستم و این پست رو مینویسم. سکوتی که از روی تنهایی نیست. میبینمشون که آروم و بیصدا دارن استراحت میکنن و من دلم گرمه به بودنشون :)
الهی آمین! :)
این پستت یه دلخوشیهای صدکلمهایِ دوستداشتنی بود واسه خودش! :)