نا آشپز ترسوی مسرور
یک: از تو اتاق شنیدم که داشت به مامانم میگفت: بچه تر که بودم منتظر بودم اسی بزرگ بشه و غذاهای ایتالیایی و مدرن بپزه و من بخورم. آخه تو و مامان قدیمی هستین و غذاهاتون هم قدیمیه. ولی اسی بچه است و میتونه غذاهای جدید یاد بگیره. اما نمیدونستم وقتی اسی بزرگ شد خودش منتظره یکی دیگه براش غذا بپزه!
دو: برنامه شبام اینه که تو تاریکی، گوشی دستم بگیرم و بعد از یه مدت کوتاه با شنیدن یه صدای وحشتناک بیخ گوشم از جام بپرم و داییم بگه نترس نترس! و پاشم چراغ رو روشن کنم و داییم با مگس کش اون موجود رو که جذب نور گوشیم شده، از اتاق بیرون کنه
سه: رفته بودیم گلزار شهدا. تولد یکی از شهیدا بود.
تو همه تولدها باید کادو بدی. ولی تو تولد این شهید، خانوادش اینا رو هدیه دادن:
اون جیب لباس درواقع یه جانماز حاوی مهره، داخل اون کیف گردنی آیه و ان یکاد هست، پیکسل و دعا و شکلات هم که مشخصه.
اون کاغذهای لوله ای هم سخن شهدا و زندگی نامه شهیده
+ نمیدونستم بعد از خوندن فاتحه، باید به خانواده شهید چی بگم! بگم خدابیامرزه؟ الهی بهشتی باشه؟ خب اینا که بدیهیه! تا اینکه از یه دانا شنیدم که گفت: ان شاءالله هم سفره ارباب بشه