همین لحظه را که نشسته ام کنار بخاری و دارم صبحانه (شاید هم ناهار) میخورم و آهنگ بهار دلنشین استاد بنان پخش میشود و منظره روبرویم حیاطی است که با آغوش باز، پذیرای بارش نرم و مداوم برف است.
و مادری که از بیرون آمده و تا مرا دیده گفته من هم گرسنه ام، و آمده کنارم تا احتمالا ساعت دهی بخورد.
دقیقا همین لحظه را میگویم...
+ با لمس قاشقش گفتم: اینقدر دستت حرارت داره که قاشقت داغ شده! حالا قاشق منو ببین چه سرده!
قاشقم را گرفت و در مشتش نگهداشت
گفتم: داری قاشقمو برام گرم میکنی؟! عاشقتم که :))
++ گفت: لقمه نونت رو تموم کن
گفتم: چاییم تموم شده دیگه نمیخورم
گفت: خب برات چایی میارم
گفتم: نه فنجونم بزرگ بود دیگه نمیخوام
با دستش به اندازه یک بند انگشت نشان داد و گفت: یه کوچولو چایی بیارم نونت هم تموم بشه
خندیدم و گفتم: عشق منی تو مامان جونم ^_^
ماشاءالله لا حول و لا قوة الا بالله