طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

تقصیر تو نیست که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادن که تو این وسط خراب بشی

تقصیر تو نیست که تحقیر شدی

تقصیر تو نیست که گناها گردن تو افتاد

تقصیر تو نیست که فریب خوردی

تقصیر تو نیست که تا صبح خوابت نبرد و توی شوک بودی

تقصیر تو نیست که وقتی هوا روشن شد رفتی تو کوچه و فشار عصبیتو با جارو زدن کوچه تخلیه کردی

تقصیر تو نیست که افتادی به جون آسفالتهای تازه ای که ریخته شده بودن وسط جوب و جلوی عبور آب رو گرفته بودن و همشون رو کندی

تقصیر تو نیست که پیرمرد بیماری که ته کوچه ایستاده بود وقتی کوچه رو خلوت و تو رو تنها دید هی بهت علامت داد

تقصیر تو نیست که وقتی رفتی توی خونه و در رو بستی اون پیرمرد با عصاش تق تق کنان اومد تا جلوی درب خونتون

تقصیر تو نیست که برای اولین بار در عمرت رفتی یه چوب بزرگ برداشتی و اون مزاحم رو تهدید و متواری کردی

تقصیر تو نیست که تا این اندازه حالت بد شد

تقصیر تو نیست که اینجوری اذیتت کردن

هیچکدوم از اینا تقصیر تو نیست

آروم باش گل من

تو سزاوار هیچکدوم از این فاجعه ها نبودی

تو هیچ کار اشتباهی نکردی

فقط آدمهای اشتباهی سر راهت قرار گرفتن...

فقط آدمها تو رو اشتباه گرفتن!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۴ ، ۱۱:۴۸
اَسی ...

من همیشه به شدت از تمام جک و جونور ها میترسیدم. اخیرا یه چند سال میشه که ترسم کمتر شده. یه مارمولک چند وقته توی حیاطمون روی دیوار کنار باغچه زندگی می‌کنه. سالهای گذشته هم تابستون ها تو همون نقطه دیده میشد. نمی‌دونم زمستونا کجا میره، یا اینکه این همون مارمولک پارسالیه یا جدیده.

خلاصه تو خونه داشتم واسه بقیه اظهار فضل میکردم که: «من اصلا از مارمولک نمیترسم، چون خیلی بی آزاره، مثل ملخ نیست که یهو بپره روی آدم، مثل موش اهل خرابکاری نیست، مثل زنبور نیش نداره، مثل سوسک سرعتی نیست، یه گوشه واسه خودش هست و تا آدم رو میبینه قایم میشه.»

تا اینکه امروز روم به دیوار خواستم برم سرویس بهداشتی (سرویس خونه ما یه در از سمت داخل و یه در به سمت حیاط داره) دیدم مارمولکه توی کاسه توالته! منصرف شدم و یه کم خودمو مشغول کردم که مارمولکه فرصت کنه بره. یه مدت گذشت و دوباره رفتم و این بار دیدم یه مارمولک کوچولو اون ته کاسه توالت داره نگام می‌کنه! یکی کم بود شدن دوتا! دوباره پشیمون شدم و رفتم تو حیاط که دیدم بعله! اون مارمولک که تو حیاط منزل داره همچنان روی دیواره و اون دوتایی که توی سرویس بودن دوتای دیگه‌ان!

حالا ما گفتیم از مارمولک نمیترسیم، ولی نه دیگه بخواد بیاد توی کاسه توالت سُکنٰی بگزینه که! تا ما رو میبینن سریع اون زیر میر ها قایم میشن هرچقدر هم آب میگیری انگار بهشون نمی‌رسه معلوم نیست کجا پناه میگیرن!

یاد زیزیگولو بخیر که مارمولک ها رو با دمپایی میکشت 🤢 (اگه حساسین لینک رو باز نکنین چون عکس مارمولک مرده داره. کلی گشتم تا پستش رو پیدا کردم، چه خاطراتی برام زنده شد! کجا رفت حال و هوای اون دوره ی وبلاگ‌نویسی...)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۴ ، ۰۲:۰۷
اَسی ...

نامت برایم بیگانه شده

صدایت را به خاطر نمی‌آورم

عطرت دیگر یادآور تو نیست

مرا چه شده؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۴ ، ۰۱:۴۵
اَسی ...

خدایا

میخوای پوز منو به خاک بمالی؟

باشه 

تسلیم

من گردنم از مو باریکتره

چرا اینجوری امتحانم میکنی؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۴ ، ۰۵:۰۲
اَسی ...

غصه نخور

چیزی نیست

داریم بزرگ شدن رو تمرین می‌کنیم

فقط یه کم درد داره

یه کم بیشتر از حد تحملمون

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۴ ، ۱۱:۵۳
اَسی ...

امروز

چهارشنبه

چهارمین روز

چهارمین ماه

چهارمین سال قرن حاضر

چهار تا چهار

برای منی که متولد چهارمین ماه سال هستم و همیشه به عدد چهار حس خاصی داشته ام

قرار بود بهترین روز زندگی ام باشد

قرار بود بهترین اتفاق زندگی ام در این تاریخ رقم بخورد

قرار بود این روز مختص من باشد

بشود خاصترین روز زندگی ام

اما

صد حیف و صد افسوس که 

نشد که بشود...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۲:۵۶
اَسی ...

امروز دختربچه ی هشت ساله فامیل به من پیام داد و پس از ابراز احساسات فراوان گفت:

«من دعا می‌کنم که دوباره شما بیاین خونه ما»

با پیامش جگرم آتش گرفت و نتوانستم خودم را کنترل کنم، جمع را ترک کردم و بغضم ترکید، جلوی در بودم که یک آشنا مرا دید و سلام کرد، با چشمانی اشکبار جوابی سرسری دادم و عبور کردم، درحالیکه دلم صد پاره بود...

حتی آن کودک معصوم هم دست به دعا شده...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۴ ، ۲۳:۱۸
اَسی ...

- نمیترسی؟

+ از چه؟

- از جنگ، ویرانی، آوارگی!

 

+ در درونم جنگی برپاست که جنگ با اسرائیل درمقابلش هیچ است...

ویرانم بیشتر از تل آویو...

آواره ام و در زیر آوار مانده...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۰۴
اَسی ...

نمیدانم اسمش افسردگی است یا چه...

به یاد دارم قبل ترها وقتی کلیپ آموزش یک غذا یا دسر را می‌دیدم بسیار ذوق داشتم تا آن را درست کنم

کلی فیلم و سریال ذخیره میکردم و برای تماشای شان ذوق داشتم

از اینکه به مهمانی دعوت میشدم کلی ذوق داشتم و از قبل لباسهایی که قرار بود بپوشم را انتخاب میکردم

یکی از تفریحاتم رفتن به فروشگاه و خریدن یک خروار خوراکی و بعد ذخیره شان در خانه و به مرور خوردنشان بود

از مسافرت ها نگویم که تا چه میزان ذوق و شوق داشتم برایشان و همیشه دلم میخواست تمام نشوند

و چقدر کتاب می‌خواندم! آنقدر برایم جذاب بود که به زور باید از کتاب جدایم میکردند برای صرف غذا!

چقدر انرژی و نشاط داشتم و اگر در جمعی قرار می‌گرفتم صدای خنده هایم از همه بلندتر بود

مرا چه شده است؟

هیچ ذوقی برای آشپزی ندارم

پوشه سریالهایم دارد خاک میخورد 

دیگر لباسهایم را از قبل انتخاب نمیکنم و حتی نمیدانم چه لباسهایی دارم

دیگر قفسه خوراکی های فروشگاه ها مرا به هیجان نمی‌آورد

مسافرت و پیک نیک برایم شگفت انگیز نیست

کتابهایم مدتهاست منتظر خوانده شدن هستند

و در جمع ها به زور خودم را عادی جلوه میدهم، و با شنیدن هر حرفی، دیدن هر صحنه ای، به فکر فرو میروم و یادم میرود در حضور دیگران هستم، و باید مرا صدا بزنند تا از فکر بیرون بیایم

دیگر نمیتوانم به زندگی عادی برگردم

شنیدن هر ترانه ای برایم مرگ است

به تمام آدمهایی که میبینم غبطه میخورم

با دیدن کارت عروسی ای که دیروز به دستمان رسید حالم دگرگون شد

با دیدن حلقه ازدواج آقای بازیگر در تلویزیون به گریه افتادم

.

مرا چه شده است؟

نمیدانم اسمش افسردگی است یا چه...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۳۱
اَسی ...

کی می‌دونه وقتی این ساعت میری تو حموم و از شدت اندوه میخوای هوار بزنی، ولی صداتو توی گلوت خفه می‌کنی و بی صدا خون گریه میکنی، توی دلت چه خبره و چی به سرت اومده

خدایا فقط تو رو دارم😭😭😭😭😭😭😭

۲۰ خرداد ۰۴ ، ۰۴:۳۷
اَسی ...