طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

امسال کبیسه بود

من به خرافات اعتقاد ندارم، ولی اینکه میگن سال کبیسه شگون نداره، توی سال ۱۴۰۳ واقعا برای من صدق میکرد!

به هر حال گذشت...

اما

میرسیم به سال جدید!

از همینجا بهت سلام میکنم و ورودت رو خوشامد میگم :)

من به ۴۰۴ خیلی خوشبینم، این سال سالِ منه ^ــ^

الهی برای همه‌مون همراه با اتفاقای خیلی خوب باشه :)

 

+ به امید خدا پایان سال جدید از اتفاقات خوب سال ۴۰۴ براتون می‌نویسم و این پست رو اونجا لینک میکنم :)

 

++ الآن که دارم این پست رو می‌نویسم ۳۰ اسفند ۱۴۰۳ هست ولی تقویم بیان تاریخ ۱ فروردین ۱۴۰۴ رو ثبت کرده!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۵:۳۸
اَسی ...

در ذهنم کلماتی میچرخند:

چهارشنبه سوری

خرید عید

سفره هفت سین

نوروز

...

و من چقدر بیگانه ام با آنها

گویی سالهاست منسوخ شده اند

و دیگر از آن دخترکی که ذوق داشت برای تک تکشان خبری نیست...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۴۸
اَسی ...

در عجبم که آدما چطوری میتونن از قلب یه نفر اسباب کشی کنن و برن تو قلب یه نفر دیگه ساکن بشن؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۰۰
اَسی ...

در این سرمای بی رحم و کشنده‌ی روزگار که تا مغز استخوانم نفوذ کرده

دیگر هیچ چیزی دلم را گرم نمی‌کند

اما صورتم را

اشکهایم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۲۳
اَسی ...

کاش یه فرشته ی نجات پیدا میشد و با چوب جادوییش اجی مجی لاترجی می‌گفت و همه خواسته هات رو عملی می‌کرد.

 

زندگی حالا حالا ها باید ادامه می‌داشت

ولی

وایسا دنیا، من می‌خوام پیاده شم...

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۳ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۳۴
اَسی ...

گفت: شوفاژ رو روشن نکردی؟

گفتم: چرا روشن کردم

گفت: پس چرا شوفاژ هنوز سرده؟

گفتم: شاید برق رفته

گفت: چی؟!

گفتم: میگم شاید برق رفته یا آب قطع شده، شاید هم گاز قطعه

 

و این درحالی بود که توی حموم بودم زیر دوش آب گرم!! و چراغ حموم هم روشن بود!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۳ ، ۰۲:۲۲
اَسی ...

دوباره ۲۳ آذر شد و تولد وبلاگمه :)

خواستم طبق رسم هرساله عکس کیک بذارم ولی نمی‌دونم چرا هر کاری میکنم عکس آپلود نمیشه.

خلاصه که تولدت مبارک وبلاگ مهربونم ^ــ^

 

قرار بود اینجا جایی باشه که بتونم حرف بزنم.

اما حالا پُرم از حرفای ناگفته...

 

از اونجایی که وبلاگم دختره، الآن دیگه به سن تکلیف رسیده :)

بذارید خاطره جشن تکلیف خودم رو تعریف کنم:

کلاس سوم ابتدایی بودیم و قرار بود مدرسه برامون جشن تکلیف بگیره. معلممون سر کلاس گفت: بچه ها کی میخواد مجری باشه؟ همه بچه ها دستاشون رو بردن بالا. من هم که اون موقع حتی نمیدونستم مجری چیه، دستمو بردم بالا!

معمولا اون زمان بچه هایی که مادراشون عضو انجمن اولیا و مربیان بودن، بیشتر مورد توجه معلم‌ها و مدیر و ناظم بودن و یه جورایی نورچشمی بودن! اما مادر من عضو انجمن نبود. با این حال دیدم معلممون من رو برای مجری گری انتخاب کرد! چون صدای خوب و رسایی داشتم و لابد اعتماد به نفس لازم رو در من دیده بود.

من علاوه بر مسیولیت اجرای مراسم، یک دکلمه خوانی هم داشتم.

جالبه بگم که تو روز مراسم، من میومدم و برنامه ها رو یکی یکی اعلام میکردم، بعد که نوبت دکلمه خودم شد، خیلی طبیعی اسم خودم رو گفتم و از خودم دعوت کردم که بیام دکلمه بخونم! :))))

بعد حالا چه دکلمه ای اجرا کردم! اون زمان باب شده بود که موقع دکلمه خوندن دستا رو میبردن بالا و دوباره میاوردن پایین! طوری که انگار تو هوا یه دایره یا نیم دایره بکشی. منم هر جمله ای که میگفتم یه بار دست راستم رو تو هوا میچرخوندم، جمله بعدی دست چپم، و جمله بعدی هر دو دستم رو می‌بردم تو هوا!! و همین ریتم رو هی تکرار میکردم تا آخر دکلمه :)))

و وقتی هر دو دستم رو بالا میبردم، جلوی مقنعه‌م میومد بالا و صورتم رو می‌پوشوند و هر بار من میبردمش پایین! توی فیلمش هست و خیلی خنده دار شده :)))

چقدر طفلکی بودیم اون موقع‌ها

کاش میشد اون روزها برگرده...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۳ ، ۰۲:۰۱
اَسی ...

همین چند روز پیش بود که گفتم دلم لک زده واسه یه عروسی که توی خونه برگزار بشه، مثل قدیما. که مهموناش از ته دل شاد باشن و دنبال قیافه گرفتن و پز دادن نباشن! دلم حال و هوای خوشی های بچگیم رو میخواست که دیگه گذشتن و به خاطره ها پیوستن...

به دو روز نکشید که دعوت شدیم به یه جشن نامزدی، که از قضا توی خونه برگزار میشه! و آدماش اصلا اهل فخرفروشی نیستن.

خدا چقدر خوشگل صدای آدمو می‌شنوه و در چشم بهم زدنی خواسته ی به ظاهر محالِ آدمو اجابت می‌کنه!

همچین خدایی داریم و میریم سمت ناامیدی!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۳ ، ۱۵:۳۱
اَسی ...

تصورم این بود که مثل سیندرلا، ملکه ی شهر میشم...

شدم سیندرلای زیر دست نامادری!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۲۸
اَسی ...

سرم گیج می‌ره

حالت تهوع دارم

دارم بالا میارم

زندگی رو

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۱
اَسی ...