طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

همین چند روز پیش بود که گفتم دلم لک زده واسه یه عروسی که توی خونه برگزار بشه، مثل قدیما. که مهموناش از ته دل شاد باشن و دنبال قیافه گرفتن و پز دادن نباشن! دلم حال و هوای خوشی های بچگیم رو میخواست که دیگه گذشتن و به خاطره ها پیوستن...

به دو روز نکشید که دعوت شدیم به یه جشن نامزدی، که از قضا توی خونه برگزار میشه! و آدماش اصلا اهل فخرفروشی نیستن.

خدا چقدر خوشگل صدای آدمو می‌شنوه و در چشم بهم زدنی خواسته ی به ظاهر محالِ آدمو اجابت می‌کنه!

همچین خدایی داریم و میریم سمت ناامیدی!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۳ ، ۱۵:۳۱
اَسی ...

تصورم این بود که مثل سیندرلا، ملکه ی شهر میشم...

شدم سیندرلای زیر دست نامادری!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۲۸
اَسی ...

سرم گیج می‌ره

حالت تهوع دارم

دارم بالا میارم

زندگی رو

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۱
اَسی ...

گفت: معجزه شده که تو هم با ما اومدی؟

گفتم: معجزه؟!

آره معجزه شده...

 

و نمیدونست چه طوفانی تو دلم به پاست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۰۹
اَسی ...

حال بد رو چطور میشه توصیف کرد؟

از خودم میپرسم: یعنی بدترین نقطه ی زندگی اینجاست؟

مرور میکنم گذشته ها رو

نقطه های بدتر از این هم بود

همه شون گذشتن و حالا اثری ازشون نیست

یعنی میشه این یکی هم بگذره؟

خدایا به خیر بگذره...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۴۵
اَسی ...

میدونی؟

دارم فکر میکنم که:

گیریم جنگیدم و به دست آوردم

آخرش که چی؟

تهش مگه چیزی غیر از مرگه؟

بیخیال

جدی نگیر

زندگی رو میگم!

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۱۹
اَسی ...

+ هر روز دعا میکنم بمیرم و تو رو توی این حال نبینم...

- من که همیشه همینطور بودم...

+ برقی که تو چشمات بود دیگه نیست...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۹
اَسی ...

از بین تمام اون حرفای تلخ

یه جمله ای عجیب به دل نشست

وقتی که گفت: نمی‌ذارم کسی صاحبت بشه!

 

+سالتون شیرین

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۲۶
اَسی ...

 

 

امروز وبلاگم هشت ساله شد.

چقدر زمان زود میگذره!

چقدر کم می‌نویسم...

امسال اولین باری بود که برای تولد خودم پست نذاشتم، اما برای تولد وبلاگم یادم بود که حتما پست بذارم.

یه زمانی چقدر تو وبلاگم می‌نوشتم! الآنا هرچی دنبال سوژه می‌گردم چیزی برای نوشتن پیدا نمی‌کنم. نمی‌دونم سلیقه نوشتاریم تغییر کرده یا سختگیر شدم توی نوشتن. هر چی که هست انتخاب موضوع برام سخت شده. 

خلاصه که شاد باشید و از هر بهونه کوچیکی برای شاد بودن استفاده کنید که دنیا دو روزه :)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۲ ، ۰۱:۴۶
اَسی ...

و اینگونه بود که به سبب پرستاری از یار، و با گذشت دقیقا دو هفته از شروع علائم بیماری نامبرده و بهبودی‌شان، اینجانب نیز به بیماری ایشان که همانا آبله مرغان است دچار گشتیم.

باشد تا درس عبرتی شود برای آیندگان!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۲ ، ۱۷:۱۸
اَسی ...