طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات


یه گاز کوچولو
کارگردان: داداش بزرگه
تهیه کننده: اسی

برنامه امشب سینماهای وبلاگی :|
۱۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۴
اَسی ...

وقتی از شدت فکر و خیال خوابت نبره و اونقدر عصبانی باشی که دلت بخواد به زمین و زمان فحش بدی، به جایی میرسی که تصمیم میگیری بیخیال همه ی خط قرمزات بشی و بیای تو وبلاگت داد بزنی تا شاید صدات به گوش باعث و بانیش برسه و غیرتش به جوش بیاد (هرچند از این بی رگها اثری از غیرت دیده نمیشه)

چرا یه جوان فوق لیسانسه باید سرخورده باشه؟ چرا باید عارش بیاد از بیان مدرکش به دیگران؟ چرا باید همیشه از همه پنهان کنه تحصیلاتشو؟ چرا باید اونقدر این مدرک و درس خوندن براش بی ارزش بشه که بخاطر فرار از نگاههای تمسخرآمیز اطرافیان و طعنه و کنایه شون، تنهایی رو برگزینه؟ چرا به هیچ عنوان به جوانها بها داده نمیشه؟

آخه اون بازنشسته ها تا کی باید کار کنن؟ کسی که بازنشست میشه یعنی ازکارافتادست، کی میتونه ذره ای با انرژی و توان یه جوان رقابت کنه؟ اگه اینطوره پس اصلا بازنشستگی واسه چیه؟ چه معنایی داره؟

اگه جوان بی تجربست فقط یه ماه لازمه تا بتونه خودشو ثابت کنه، اونوقت خواهید دید تا چند برابر اون بازنشسته ها بازدهی داره

ای مسئولین بی فکر! لطفا بفهمید که دارید ما جوانها رو نابود میکنید

ما ازتون نمیگذریم، حق یه نسل به گردن شماست

اگه جوانها کار نداشته باشن به سمت خلاف میرن، وقتی جیبشون خالی باشه بزهکار میشن، نداشتن مشغولیت اونا رو میکشونه به سمت اعتیاد و هزار جور سرگرمی منفی و پوچ دیگه

یعنی خاااک بر سر کشوری که جوانهای نازنینش رو اینطور به قهقرا میبره که بسیار ملتها آرزوی داشتن چنین برومندانی رو دارن

منی که هرگز نمیتونم به جایی جز ایران برای زندگی فکر کنم، کم کم دارم به این نتیجه میرسم که رفتن از ایران خیلی بهتره، که کاش اصلا تو ایران به دنیا نیومده بودم

ایییین همه دم از ایران و ایرانی بودن میزنیم و دلمون خوشه بهترین هوش دنیا رو داریم! اما وقتی این هوش به کار گرفته نشه به چه دردی میخوره؟ فقط پای بازی های کامپیوتری و چگونه مخ زدن و انواع کارای ناشایست صرف میشه

بعد توقع دارن ما جذب علم بشیم و میان میگن: "اگه دختر خانمی شهره ی شهر میشه، به چی شهره میشه؟ آیا برای دانششه؟ کم داریم فلان خانم تو المپیاد و ورزش و ..." همش شعار!! بله کم داریم! اما چه بسیار دخترایی که شاخ اینستا شدن و هزار جور عمل جراحی انجام دادن و شدن الگوی بقیه ی دخترا

همه هم براشون به به و چهچه میکنن

ولی اون دختری که همیشه تو مراحل تحصیلش، تو نوجوانیش، به مناسبات مختلف تشویق شده، چه بسیار جایزه گرفته، چه موفقیت هایی که نداشته، حالا نشسته گوشه خونه و از ارتباط با دوستان و اقوام گریزانه، چرا که باید برای همه همون حرفای همیشگی رو توضیح بده مبنی بر علت بیکار بودنش

که حالا دوست لیسانس ردیش!! بیاد بگه: مدرکت تو حلقم!

هرچقدرم خودشو به بی خیالی بزنه و بگه من هیچ مشکلی ندارم و همه چی گل و بلبله اما بازم عده ای باشن که گاهی روحش رو بیازارن

دلم خیلی پره خیلی

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۳
اَسی ...

برای حذف تلگرام اولش خواستم فقط شمارمو تغییر بدم تا کانالا و گروهها برام بمونن، به محض این که شمارم عوض شد دو نفر اومدن پیام دادن! یکیشون که آشنا بود و از پروفایلش شناختمش، هرچند میخواست مثلا ناشناس باشه! اما نفر دوم آشنا نبود و شمارش یه عدد با من فرق داشت! میگفت چقدر جالبه شماره هامون یه جوره ^_^

من :|

از چند تا مخاطبم پرسیدم وضعیت تلگرامم براشون چطور نمایش داده میشه، گفتن شمارت عوض شده! یعنی واسه همه قابل نمایش بود درصورتی که حتی این شماره رو قبلا نداشتن!

وقتی وضعیت رو اینطور دیدم تصمیم گرفتم بیخیال کانالا و گروها بشم و تلگرامم رو کلا حذف کردم، اما متوجه شدم اکانتم همچنان پابرجاست! دوباره نصبش کردم و این بار اکانتم رو حذف کردم

بعدترش یادم افتاد که یه سیم کارت داشتم که اصلا ازش استفاده نکردم، گفتم چطوره با اون اکانت بسازم! اینطوری دیگه راحتم و احساس نا امنی نمیکنم!

خلاصه رفتم پیداش کردم و یه اکانت جدید ساختم

به محض ورودم دو نفر پیام دادن!!! که البته هیچکدوم شمارشون مثل من نبود و آشنا هم که قطعا نبودن چون هیچکس این شماره رو نداشت

یکیشون شکلک تعجب فرستاد و اون یکی هم گفت همه دارن میرن شما تازه اومدی؟

و من همچنان پوکرفیس :|

عجب ملت بیکاری داریما! الکی شماره های تصادفی سیو میکنن و منتظرن ببینن کی میری تلگرام تا بیان بهت پیام بدن o_O

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۵
اَسی ...

این چه وضعشه؟؟ دیگه کسی هم مونده تو بیان؟؟ هر روز میای میبینی یکی در وبلاگشو تخته کرده رفته :/

کجایی خشایار "زیر آسمان شهر" که بزنی تو مخشون؟؟

کجایی غلام شیش لول بند که قاطی کنی و با فن کاراته نصفشون کنی؟

این قوم هیچیشون نیست، فقط کتک لازم دارن :/


+آقاگل چرا وبلاگتو بستی؟ گفتی یه مدت نیستی فقط :|

امروز هر چی وبشو باز کردم هیچ نتیجه ای نمیومد، فکر کردم نتم ضعیفه، اما الآن دیدم فقط یک حرف "ا" نوشته و بس :|

بلاگفان هم که میخواست این فضای غمگین بلاگ رو عوض کنه و شادمون کنه، حالا خودش با رفتنش داره به این جو دامن میزنه :(

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۳
اَسی ...

آقا چرا همه منو بخاطر پست قبل متهم کردن؟؟

مگه چیکار کردم؟ غیر از این بود که اتفاقی دستم بهش خورد و ناخواسته قطع شد؟؟؟

بعدم مگه چه ضرری براش داشت؟ خیلی زود تو یه گلدون جدید کاشته میشه و یه زندگی مستقل رو شروع میکنه، بدون اینکه کمترین آسیبی بهش برسه سود هم کرد حتی!

اما در مقابل، اون در حقم چیکار کرد؟؟ علاوه بر شوک بزرگی که بهم وارد کرد و درد شدیدی رو در ناحیه ی انگشت اشاره برام به ارمغان آورد، دو تا از تیغ های مبارکش رو تو دستم جا گذاشت!!

ملاحظه بفرمایید:



مگه یه انگشت چقدر طاقت داره؟؟ آیا از بین شما کسی هست که بتونه 24 ساعت چنین شیء تیز و وحشتناکی رو تو انگشتش تحمل کنه و با همین وضعیت بره امتحان عملی هم بده؟؟

اونوقت هی ازش طرفداری کنید

هی منو سرزنش کنید

:(((((


+ دیروز فکر نمیکردم چیزی تو دستم مونده باشه، چند تا تیغ بود که همون موقع از انگشتم جدا کردم، اما امروز رسما انگشتم فلج شده بود! کافی بود کوچکترین برخوردی با محیط اطراف داشته باشه، دادم بلند میشد! اصلا معلوم هم نبود کجاست دقیقا! با بدبختی پیداش کردم و با مکاااافات از انگشتم خارجش کردم

فکر میکردم خیلی ریز و مویی باشه که دیده نمیشه، اما چون کاملا تو گوشت فرو رفته بود خارج از دیدم بود

وقتی موفق به خروجش شدم از اندازه ی بزرگش هنگ کردم که چطور چنین چیزی تو انگشتم بوده!! O_O

احتمالا یکی دیگه هم مونده :((((

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۷
اَسی ...


منو زد :((

کشتمش :/

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۷
اَسی ...

آخییییشششش

راحت شدم!!!

چقدررر احساس سبکی میکنم! انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده!

حالا میتونم یه نفس رااااحت بکشم ^_^


من از اون دسته آدمایی هستم که هیچی و دور نمیندازن! همه چی رو نگه میدارن و خیلی سخت از وسایلشون دل میکنن

این فقط شامل واقعی ها نیست! بلکه در زمینه ی مجازی هم صدق میکنه

واسه همین همیشه حافظه ی گوشیم درحد انفجاره! کوچکترین پیامی رو حتی حذف نمیکنم!

اما مدتی بود بخاطر تلگرام احساس میکردم تحت نظرم! واقعا که چقدر فضای مجازی نا امنه!! اصلا آدم احساس راحتی نمیکنه :(

این شد که

تلگرامم رو حذف کردم! ^_^

از تمام کانالها و گروهها و خاطراتم دل کندم و الآن خیلی راحت ترم :)


+ این شبکه ها واقعا آدمو اسیر میکنه :/

ب ن: وای استیکرای خوشگلم :((

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۱
اَسی ...

هدیه دادن و هدیه گرفتن هردوشون خوشحال کننده هستن

شاید فکر کنیم که هدیه گرفتن خیلی شیرین تره، اما هدیه دادن گاهی به مراتب بیشتر از هدیه گرفتن آدمو خوشحال میکنه، چرا که وقتی از کسی هدیه میگیریم فقط از اون هدیه خوشحال میشیم اما وقتی هدیه میدیم علاوه بر این که از کار خودمون خرسندیم، از شادی طرف مقابل که ما مسببش بودیم هم خوشحال میشیم!

حس خوبی که هدیه دادن در ما به وجود میاره خیلی موندگار تر از وقتیه که هدیه دریافت میکنیم!

و در میان انواع هدیه ها، چه هدیه ای زیباتر از گل؟ که از دوز محبت بالایی برخورداره!!!

میخواستم برای یکی از اقوام گل بگیرم، تو مسیر خونه شون یادم بود که یه گل فروشی هست، هرچقدر رفتم پیداش نکردم، تا اینکه یهو یه بوی خوش به مشامم رسید ^_^

فهمیدم درست اومدم :)

و بوی گل من رو به گلزار کشوند ^_^



+ عنوان از مولوی

(هر چقدر گشتم اون متن یا شعر که میگه "بوی گل آدرس گلستان رو به ما نشون میده" پیدا نکردم :| )

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۴۷
اَسی ...

امیدوارم میهمان برنامه ی ماه عسل 96، آتش نشان هایی باشن که زنده از زیر آوار ساختمان پلاسکو بیرون اومدن...

الهی نگاهی.....

موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۱۵
اَسی ...

به پیشنهاد جولیک قرار بود یک روز کامل رو اختصاص بدیم به مادرامون

منم این روزها دارم بیشتر برای مادرم وقت میذارم، البته نه بخاطر این چالش!

اما حالا که دیدم چنین چالشی هست تصمیم گرفتم بنویسمش

یه مادر شهید که دوست مادرمه یه کتاب به مادرم داده، اون کتاب زندگینامه ی فرزند آزاده و جانبازشه به قلم خودشون، این آقا برادر شهید هم هستن، خاطرات جنگ و اسارتشون رو نوشتن

این شبها با مادرم میشینیم و من این کتاب رو براشون میخونم، خیلی حس خوبی داره! اینکه دارم مادرمو خوشحال میکنم، اینکه از لذت خوندن کتاب بهره میبرم، اینکه کتاب خوندن دو نفره رو تجربه میکنم! اینکه تمام شخصیت های کتاب رو از نزدیک میشناسیم! همیشه از شنیدن خاطرات قدیم افراد خوشحال میشم، خیلی برام جالبه که بدونم در گذشته مردم چطور زندگی میکردن


قرار هر شب من و مادرمه که بشینیم دوتایی کتاب بخونیم ^_^

تا دیر نشده برم به قرار امشبمون برسم :)


برسد به دست جولیک در آخرین لحظات مهلت شرکت در چالش :دی


۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۸
اَسی ...