طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز پنجمین سالگرد تولد وبلاگمه ^_^

 

 

کلبه کوچولوی من برام یه گوشه دنجه واسه ثبت خاطرات و احساسات و دغدغه‌ها و حرفهای نگفته‌م.

خوشحالم که دارمش :)

 

+ جای یک معلم عزیز خالی که دیروز تولدشون بود. از همینجا بهشون تبریک میگم 🌹

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۳۶
اَسی ...

سلام دوستان

من الحمدلله حالم خوب شده. ممنون از عزیزانی که جویای احوالم شدن.

اومدم بگم که:

اینجا یه چالش برگزار شده که همه میتونن شرکت کنن. پس وقت رو از دست ندید و شما هم شرکت کنید :)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۳:۳۳
اَسی ...

شنبه:

آغاز گلودرد مادر و برادرم

 

یکشنبه:

با اندکی سوزش گلو و اندکی سردرد بیدار شدم. با خودم گفتم چطوره امروز رو مرخصی بگیرم! به مدیرم پیام دادم ولی جواب نداد. زنگ زدم سریع پیام داد که جلسه است. دوباره پیام دادم و گفت اشکال نداره امروز رو نیا.

بعد از تایید مرخصیم، اندکی تب هم اومد سراغم.

 

دوشنبه:

خواستم برم دکتر. اما به این فکر کردم که اگه با تاکسی برم ممکنه بقیه مسافرا یا راننده رو مریض کنم. نای پیاده رفتن هم نداشتم. بیخیال شدم و زنگ زدم به مدیرم و مرخصی گرفتم.

 

سه شنبه:

اصلا انرژی نداشتم. تصمیم گرفتم امروز هم مرخصی بگیرم. پیام دادم به مدیرم ولی جواب نداد. منم بنا رو بر این گذاشتم که خودش احتمال میده امروز هم نرم و نرفتم!

 

چهارشنبه:

با خودم گفتم من که این چند روز رو نرفتم سرکار، بد نیست امروز هم واسه محکم کاری مرخصی بگیرم! زنگ زدم به مدیرم و گفت این هفته رو استراحت کن.

و بدین ترتیب کل هفته رو مرخصی بودم.

 

پنجشنبه:

خوشحال و سرحال بیدار شدم و رختخوابم رو جمع کردم و مسواک زدم و غذامو درست و حسابی خوردم و به زندگی عادی برگشتم. چند روز بود رختخوابم جمع نشده بود و همش درحال استراحت بودم. چند روز بود درست و حسابی غذا نخورده بودم. چند روز بود مسواک نزده بودم حتی! نمیدونم کرونا بود یا سرماخوردگی، هر چی که بود رفع شد خداروشکر.

 

 

(از زاویه‌ای دیگر)

یکشنبه:

مامان: چرا خوابیدی پاشو دیگه همش می‌خوابه!

من: مامانم خب مریضم! از اینکه سرکار نرفتم تعجب نکردید؟!

 

دوشنبه:

دایی: چی شده شنیدم مریض شدین!

مامان: آره من و پسرم سرماخوردیم.

دایی: اسی چش شده؟

مامان: اسی چیزیش نیست خوبه

من: من چیزیم نیست؟ پس چرا دو روزه سرکار نمیرم؟ لابد حالم خوب نیست دیگه

 

سه شنبه:

مامان: نذر کردم که مریضی داداشت کرونا نباشه یه وقت

من: واسه اون نذر کردین اونوقت مریضی من رو به حساب نمیارین؟!

 

چهارشنبه:

مامان: چرا غذاتو نخوردی خوابیدی؟ پاشو غذاتو تموم کن!

من: خب لابد نمیتونم بشینم دیگه توان ندارم

 

پنجشنبه:

مامان: چرا موهاتو کوتاه نمیکنی تو؟ برو موهاتو کوتاه کن!

من: یه امروزم که دیگه نمی‌خوابم و غذامو خوردم و هیچ مشکلی ندارم شما به موهام ایراد میگیرید؟! :))))

 

 

+ تو این مدت شک داشتم که کرونا گرفتیم یا نه. رفتم درِ جعبه عطرهام رو باز کردم تا حس بویاییم رو امتحان کنم. به محض باز شدن در جعبه، بوی عطر به مشامم رسید و خوشحال شدم. اما امروز اصلا مزه غذاها رو حس نمی‌کنم. دوباره رفتم سراغ جعبه عطرهام. در جعبه رو باز کردم خبری نشد. درِ یکی از عطرهام رو برداشتم و باز هم خبری نشد. عطر رو زدم به دستم و به زور بوش رو حس کردم. خلاصه که حس بویایی و چشاییم ضعیف شده، هر بدی از ما دیدید حلال کنید :دی

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۷:۱۴
اَسی ...