طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

امروز یه همایش مجازی داشتیم و من باید مرخصی می‌گرفتم تا بتونم به همایش برسم. از چند روز پیش که بهم اطلاع دادن باید توی همایش، اجرای شعر داشته باشم، همش به این فکر می‌کردم که چطوری مرخصی بگیرم و اون ساعت خونه باشم. تا اینکه فرداش، مدیرمون گفت ساعت کاری باید تغییر کنه که بتونیم زودتر تعطیل کنیم. و به این صورت، بدون گرفتن مرخصی و بی دردسر، من می‌تونستم به همایش برسم.

از آنجا که ساعت کاریمون تغییر کرد، امروز باید همه زودتر می‌اومدن سرکار. اما یکی از همکارا فراموش کرد و نیم ساعت گذشت و نیومد. باهاش تماس گرفتم و بعد از کلی آخ آخ و وای وای، گفت الان می‌رسونه خودش رو.

وقتی اومد به من گفت: خانم فلانی! فکر کن با پدربزرگ صدام، نه اصلا با بابابزرگ ِِِِِِِِِِ پدربزرگ صَدام قرار داری! قبلش حتما زنگ بزن به من، من یادم میره! گفتم باشه :))

خلاصه که گذشت و ساعت کاریم تموم شد و خودم رو به موقع رسوندم به خونه. بماند که صبحش چقدر سر آپدیت مرورگرم و به تبعش خالی کردن حافظه گوشیم مسئله داشتم. (برای شرکت در همایش نیاز بود مرورگرم آپدیت بشه)

به زمان آغاز همایش نزدیک می‌شدم و تو خونه تنها بودم. با خودم فکر کردم اگه در حین اجرای من، یه نفر در بزنه یا تلفن خونه زنگ بخوره من چیکار کنم؟

پنج دقیقه مونده بود تا شروع همایش که یکی در زد! بدو بدو رفتم در رو باز کردم. خانمه یه چیزی آورده بود و هی حرف میزد. منم تند تند تشکر می‌کردم و تو دلم خدا خدا می‌کردم که زودتر بره. به هر ترتیبی بود بالاخره رفت. سریع برگشتم پای گوشیم. هنوز انتخاب نکرده بودم که چه شعری بخونم و اینکه پس زمینه تصویرم کدوم قسمت خونه باشه! صدای موزیک آغاز برنامه بلند شد. باعجله رفتم سراغ شعرام و دوتاشون رو انتخاب کردم. دوربین گوشیم رو باز کردم و گذاشتمش روبروم و به تصویر خودم نگاه کردم. سعی کردم اجزای اضافی پشت سرم رو از صحنه حذف کنم و آماده شدم. صدای قرائت قرآن پخش شد و بعدش سرود ملی. قیام کردم و تنهایی واسه خودم سرود ملی خوندم :)) و تجسم کردم که بقیه هم الآن ایستادن و همخوانی می‌کنن. در طول پخش سرود ملی به این فکر می‌کردم نکنه الآن صدای من برای بقیه پخش بشه! کلا وضعیت خنده داری بود. مجری، برنامه رو آغاز کرد و بعدش نفر اول شروع کرد به خوندن شعرش. من تصویر رو نداشتم و صدا هم قطع می‌شد. به مسئول پشتیبانی پیام دادم و گفت از برنامه خارج شم و دوباره بیام. در طول برنامه چندین بار خارج شدم و از نو لینک رو باز کردم. می‌ترسیدم موقع اجرای خودم هم این مشکل پیش بیاد. تا اینکه نفر قبل از من ارتباطش وصل نشد و به من گفتن تو شروع کن. یهو تصویر من اومد رو صفحه و سلام کردم. ولی صدای مجری کلا قطع شد. یه ذره مکث کردم و گفتم صداتون قطع شده. بعد هیچ اتفاقی نیفتاد! دوباره گفتم من صداتون رو ندارم شما صدای من رو می‌شنوید؟ مونده بودم چیکار کنم! یه جماعتی داشتن منو می‌دیدن و نمی‌دونستم صدامو می‌شنون یا نه! که دیدم اون زیر پیام اومد که صداتون رو داریم بفرمایید. و من شروع کردم. بعد از اینکه تموم شد همچنان صدای کسی نمی‌اومد و من مثل این اخبارگوها و مجری های تلویزیون که بعد از اتمام نطقشون زل می‌زنن تو دوربین و منتظرن تصویر عوض بشه ولی همچنان خودشون رو تو صفحه روبروشون می‌بینن، لبخند زنان به صفحه گوشیم نگاه می‌کردم و منتظر بودم تصویرم رو ببندن :| :)))

خلاصه تصویر عوض شد و من به مسئول برنامه پیام دادم و پرسیدم صدا و تصویرم قطع شد وسط اجرام یا نه، که گفت‌ نه خوب بود همه چی و فقط خودت صدای ما رو نمی‌شنیدی.

این بود گزارش امروز من :دی

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۵
اَسی ...

امروز یه خانمی اومد محل کارم و مدتی معطل شد ولی کارش انجام نشد. ازش عذرخواهی کردم بخاطر هدر رفتن وقتش. گفت نه اشکال نداره لااقل یه کم پیاده‌روی کردم. بعد من خواستم بگم آره خوب شد منم باهات صحبت کردم، یهو گفتم: «از مصاحبت با شما لذت بردم» !! خانمه هم کلی تشکر کرد و گفت منم همینطور و رفت. من تا چند دقیقه بعدش فقط داشتم می‌خندیدم! همش از خودم می‌پرسیدم: این جمله واقعا چطوری به زبونم اومد! :)))

 

امشب منتظر داییم بودیم که صدای زنگ در اومد. من تو حیاط بودم و بلند گفتم: «کیستَه؟» که مامانم در رو باز کردن و معلوم شد دوست داداشم پشت در بوده! :))

 

نه به اون لفظ قلم حرف زدن، نه به این ادای لهجه درآوردن :دی

۲۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۳۴
اَسی ...

حس هیچی رو نداشتم.

به خواستگارم جواب رد دادم. برای فردا مرخصی گرفتم. کلاس گیتارم رو یک ماه به تعویق انداختم. پیشنهاد مسئولِ نمیدونم چیِ کتابخونه‌ها رو قبول کردم اما دلشوره آزاردهنده ای به جونم افتاد. هم دلم می‌خواد دبیر محفل باشم و هم قبول مسئولیت، به شدت مضطربم می‌کنه. کاش وقتی با مسئول کل حرف می‌زنم، یا یه جوری خیالم رو راحت کنه و یا یه جوری بهش بگم من نیستم.

کز کردم یه گوشه و تو خودم جمع شدم و چشمامو بستم. کاش همه چی تموم میشد. کاش میشد برم یه جای دور و از همه چیز فاصله بگیرم.

انگار صدای درونم رو شنیده باشه اومد بالای سرم و گفت: پتو می‌خوای؟

همون طور که چشمام بسته بود گفتم: اوهوم

رفت و یه پتو آورد. نمی‌خواستم چشمامو باز کنم و دوباره برگردم به این دنیا. اما وقتی داشت پتو رو می‌کشید روم، نگاش کردم و تشکر کردم و شیرینی محبتش رو باهاش شریک شدم.

با حال خوبی که بهم تزریق شده بود به خوابی آروم فرو رفتم...

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۳۰
اَسی ...

وقتایی که فکر می‌کنم یه سری دغدغه هام به طور کل تموم شده، همین که می‌خوام یه نفس راحت بکشم، یهویی از جایی که فکرشو نمی‌کنم، سر و کله‌شون پیدا میشه...

 

وقتایی که درمورد یه موضوعی به خدا اصرار می‌کنم، همون موقع اتفاقایی می‌افته که در ظاهر فکر می‌کنم خواستم برآورده شده، اما درواقع می‌بینم که نه. این فقط یه دست گرمی برای پایان دادن به اصرارهای بی‌مورد منه!

 

وقتایی که تصمیم می‌گیرم یه سری اشتباهات رو دیگه مرتکب نشم، شیطون از راه‌هایی که به عقل جنم نمی‌رسه، جوری موقعیت ارتکاب اشتباه رو برام فراهم می‌کنه که تو خواب هم نمی‌دیدم :|

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۰۲:۵۷
اَسی ...