طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


آری چشمهایت عاشقم کردند!

قبلش هم عاشق بودم، اما با دیدن چشمانت دلم دگرگون شد. این چشمها را از کجا آورده ای؟؟

من زیباترین لبخند را در چشمان تو دیدم؛ آنگاه که بعد از وداع برایم بوسه ای فرستادی و لبخند زدی، دست تکان دادی و رفتی...

دیگر هرگز آن نگاه تکرار نشد...

و آن لحظه ی رویایی!

نکند واقعا رویا بوده باشد؟ مگر میشود این همه زیبایی واقعی باشد؟؟

یادت هست وقتی به لبانت خیره شده بودم و لبخند به لب داشتی، گفتم: "چقدر رنگ رژت به لبت می آید" خجالت کشیدی و سریع چادرت را جلوی لبت گرفتی؛ با این کارت مرا از دیدن لبانت محروم و به سمت چشمانت هدایت کردی!

نمیدانی آن لحظه چقدر چشمانت تماشایی شده بودند، که اگر میدانستی، جلوی چشمانت را میگرفتی که طاقت از کفم ربوده بودند!

من باختم

دلم را

به چشمانت...

برد من باخت در برابر تو بود!


+ ننوشیده از جام چشم تو مستم

خمار است میخانه من چه کردی


پ.ن: به دعوت واران

لینک چالش

هر کی دوست داره شرکت کنه از طرف من دعوته

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۶
اَسی ...

امشب داشتیم میرفتیم خونه داییم که رو زمین یه لی لی دیدم! چقدر برام نوستالژی بود! منو برد به سالهایی که شاید هر روز تو کوچه با دوستام بازی میکردیم! و چقدر شلوغ و پر سر و صدا بودیم! (مخصوصا من)!

تو خونه دایی با پسردایی ها از خاطرات بچگیمون گفتیم و اینکه چقدر شاد و خوش بودیم (البته هنوز هم هستیم الحمدلله) و اینکه بچگی خوبی داشتیم :)

تو مسیر برگشت به خونه دوباره رسیدم به اون لی لی. خواستم دوباره بچگی کنم و خاطراتمو زنده کنم! پریدم و لی لی بازی کردم. ولی چقدر با زمان بچگی فرق داشت! انگار داشتم کوه رو حرکت میدادم!

از کی تا حالا من اینقدر بزرگ شدم؟


پریروز بعد از مدتها وبلاگم رو آپ کردم. بعد از دریافت کامنت هاتون کلی خوشحال شدم و انرژی گرفتم! با خودم گفتم چرا این همه حس خوب رو از خودم دریغ میکنم؟

از کی تا حالا من اینقدر از وبلاگم دور شدم؟


تو مدتی که وبلاگم راکد بود فکر میکردم دیگه فراموش شدم! اما وقتی پست جدیدمو نوشتم، با یه کامنت غافلگیرکننده مواجه شدم که نوشته بود دیشب تو شب قدر به یادت بودم! خییییلی خوشحال شدم و خیلی برام باارزش بود که یه دوست وبلاگی بدون اینکه ازش بخوای، اونم تو زمانی که چند وقته پیدات نیست، به یادت باشه و برات دعا کنه! مرسی عاشق بارون جانم :*

امروز هم که بعد از مدتها خاموشی رفتم به وبلاگ یکی از دوستان و برای پستش کامنت گذاشتم، در جواب گفت که دیشب ویژه دعام کرده! چه خوشبختی ای بالاتر از این که یه دوست وبلاگی تو شب قدر دعات کنه! درصورتی که چند وقته ازت بیخبره و اصلا فکر نمیکنی کسی از دنیای وبلاگی به یادت باشه! مرسی بیست و دو جانم :*

 از کی تا حالا من یادم رفته که چه دوستای وبلاگی خوبی دارم؟

۳۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۳
اَسی ...

نابینایان عزیز!

همه به صف شید! لطفا همدیگه رو هل ندید! به تعداد همه تون تیر چراغ برق هست -_-


اگر نابینا هستید و قصد سفر به شهر ما رو دارید، کلاه ایمنی فراموش نشه :|


+ جدیدا شهرداری داره پیاده رو های شهرمون رو برای عبور نابینایان مجهز میکنه؛ ولی همونطور که میبینید فقط نابینایان قهرمان در رشته دو با مانع از پس عبور از موانعش برمیان o_O

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۰
اَسی ...