طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیدانم کجا

کی

کدام روز

کدام ساعت

کدام دقیقه

چگونه

من پا به دنیای آدم بزرگها گذاشتم!


چرا دیگر جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی میخکوب نمیشوم؟

چرا دیگر دلم برای عروسک قنج نمیرود؟

چطور شد که خاله بازی از یادم رفت؟

چرا به لی لی بازی تمایلی ندارم؟

چه شده که بازیها برایم بی مزه شده اند؟

چرا وقتی تلویزیون کارتون نشان میدهد، شبکه را عوض میکنم؟

چطور شد که جیبهایم از شکلات کاکائویی خالی شد؟

مگر میشود منی که آن همه هیجان و داد و فریاد داشتم برای بالابلندی و قایم باشک و دنبال بازی و استوپ آزاد، اینطور بی ذوق و بی انرژی باشم؟


چقدر دنیای آدم بزرگها کسل کننده است!


دلم برای شور و نشاط خرید مدرسه و نگرانی آغاز مهر و کتابهای جلد نشده و سیل مشقهای ننوشته که پیشرو داشتم تنگ شده...


نمیدانم کی

کدام وقت

کدام لحظه بود

که من

دیگر بزرگ شدم...

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۹
اَسی ...

بدم می آید

عصبی میشوم

پرخاشگر میشوم

وقتی کسی به من بگوید:

"ببخشید"

اصلا چه کسی این واژه را ساخته؟

آیا غیر از این بوده که فردی اعصاب خردکن بوده؟

فردی خطاکار

گناهکار

رنجاننده

این واژه را ساخته تا دیگران را فریب دهد!

بد کند و باز بد کند

دل بشکند و ککش هم نگزد!

اگر او خطا و ثواب را بازمیشناخت هرگز خطا نمیکرد!

وقتی کسی خطا کرد یعنی آن عمل در نظرش صحیح است!

چون هیچوقت کسی کاری که از نظرش نادرست است انجام نمیدهد!

حتی وقتی یک بزهکار، بزه میکند، معتقد است که کارش درست است، وگرنه انجامش نمیدهد، حالا هرقدر بشنود که اشتباه میکند، تاثیری روی نظر و عملش ندارد

پس اگر از کسی "ببخشید" شنیدید،

هرگز

هرگز

هرگز نبخشید!

چون اگر میدانست بد است محال بود بد کند

او هرگز نخواهد فهمید بد چیست...



۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۵
اَسی ...

من کنت مولاه فهذا علی مولاه

عید غدیر خم بر تمام شیعیان مبارک باد


عیدتون مبارک دوستان!!! ^_^

سیدها کجان؟؟ ما عیدی میخوایم ها ! :دی

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۹
اَسی ...

من گیج شدم!

برام سوال پیش اومده!

میخوام با کمک شما به جواب برسم.


نظر شما درباره ی آرایش چیه؟ درباره ی نفس آرایش کردن؟ میزانش؟ سنش؟ موقعیتش؟

از نظر شما ظاهر یک خانم باید چطور باشه؟ نوع پوششش؟ چطور باشه بهتره؟

شما چطور میپسندین؟

لطفا نظر واقعیتون رو بگید، نگران برداشت دیگران نباشین، اگه نمیخواین کسی نظرتون رو بدونه ناشناس کامنت بذارین، فقط جنسیتتون رو بگید چون برام مهمه که این نظر یه خانمه یا یک آقا!

ممنون...

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۷
اَسی ...

دیگه وقتشه دوباره مهمون بیاد برامون! :)


هشتمین میهمان وارد می شود!!



تیغ های زرد و گل گلیش و میبینین؟ ^_^

ایشون خیلی بی آزارن! تیغاشون اصلا خطرناک نیست! میشه خیلی راحت بهش دست زد چون نوک تیغها خم شدن به سمت خود کاکتوس!


خب دیگه تا شما یه خوش و بشی با مهمونمون داشته باشین منم برم چایی بیارم :دی

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۴
اَسی ...

امروز یه روز تاریخی بود!

چون من امروز برای اولین بار در عمرم، چای دم کردم!!

به افتخارم!!

هوراااااا ^_^


خب فکر میکنم تا حالا فهمیده باشین که من چقدر کدبانو و هنرمندم! که البته روز به روز هم داره به هنرام اضافه میشه! امروز هم چای درست کردن رو تجربه کردم! اونم با راهنمایی های مامانم!

مامان گفت آب رو بذار جوش بیاد بعدش قوری رو تا نصف پر کن بذار دم بیاد! من تو قوری تا نصفش آب شیر ریختم! مامان گفت همون آبی که گذاشتی بجوشه رو باید بریزی تو قوری!! O_O

خب چیکار کنم بلد نیستم :|

به مامان گفتم باید تو تاریخ ثبت بشه که امروز واسه اولین بار چایی دم کردم! مامان گفت زشته واقعا :/

گفتم : تازه میخوام تو وبلاگم هم بنویسم :)))

وقتی خاله رو از این اتفاق نادر مطلع کردم گفت: نگو واسه اولین بار!! گفتم: خب اولین بارم بود :دی


الآنم فقط دارم به شما میگما ! اونم بخاطر اینه که اینجا کسی نمیدونه من چند سالمه ;)


چایی که آماده شد به مامان گفتم: بخور ببین چایی من خوشمزه تره یا چایی هایی که تو درست میکنی! اگه این چایی بهتر بود که هیچ، ولی اگه چایی های تو بهتر بودن از این به بعد همیشه تو چایی دم کن :دی خخخخخ


شب مامان اینا رفته بودن مهمونی، منم در نبودشون خونه (البته وسایل خودم :دی) رو مرتب کردم! وقتی برگشتن مامان داشت میگفت که این وسیله و اون وسیله رو بذار سر جاش، گفتم: مامان جان قبل از این که بگین یه نگاه بندازین ببینین انجام دادم یا نه :/

گفت: باشه دستت درد نکنه، خدا یه شوهر کچل نصیبت کنه! ;)

حالا بیا و خوبی کن :|


یه کارت عروسی خوشگل و تور توری برامون آوردن ^_^


همونطور که دیدید، پشت کارت هیچ اسمی نوشته نشده!

گفتن ما فامیلیتون و نمیدونستیم، خودتون هر اسم و هر تعداد نفر که دوست دارید پشت کارت بنویسید!

حالا هرکی عروسی میخواد دستش بالا :دی

دعوا نکنید کارتش بزرگه! ریز مینویسم که اسم همه تون جا بشه ;)

۲۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۸
اَسی ...

خونه خاله که بودم پسرخاله یک ریز میومد میگفت بیا تیکن بازی کنیم! منم که اصلا بلد نیستم! میرفتم همه ی دکمه ها رو میزدم و همش هم میباختم :/ پسرخاله هم کلی ذوق میکرد که منو میکشه!! بهش میگفتم قبول نیست! تو بلدی و اگه از منِ نابلد ببری هنر نکردی :/

میگفت اتفاقا با این که بلد نیستی اما خوب بازی میکنی!

خلاصه ول کن نبود و توقع داشت بیست و چهار ساعته باهاش تیکن بازی کنم! منم که دیدم راه گریزی نیست گفتم: من اصلا از تیکن خوشم نمیاد، یه فیلم بذار ببینیم

رفت کیف سی دی هاشون رو آورد، هرچی نگاه کردم چیزی جز انیمیشن نیافتم، اونم از نوع بچگانه! بالآخره انیمیشن فروزن رو انتخاب کردم و گفتم همین رو ببینیم!

خلاصه فیلم رو گذاشتن و من درطول فیلم همش میگفتم ساکت باشین ببینیم چی میگن! کارتون قشنگی بود، آخرش قابل پیش بینی نبود!

فرداش دوباره پسرخاله ساز تیکن و زد، منم گفتم نه فیلم ببینیم بهتره! اونم گفت لاک پشت های نینجا ببینیم! دخترخاله اومد گفت نه، پاندای کونگ فو کار2 ببینیم! دیگه داشت دعواشون میشد! گفتن هرچی تو بگی، منم دیدم اصلا حوصله ی لاک پشت نینجا رو ندارم گفتم: همون پاندای کونگ فو کار! پسرخاله هم گفت: پس پاندا کونگ فو کار 3 رو ببینیم!

فیلم رو گذاشتن و من هی با گوشیم بازی میکردم! اونام حرص میخوردن که گوشی رو بذار کنار و فیلم و ببین! نمیدونم چه اصراری داشتن که من کارتون ببینم o_O حتی وقتی بلند میشدم میرفتم آب بخورم فیلم رو استوپ میکردن تا من برگردم! اگه هم جایی رو نمیدیدم میزدن عقب! میگفتن چرا فیلم فروزن و با دقت نگاه کردی ولی اینو نمیبینی؟ گفتم: فروزن خوب بود :دی

کم کم خسته شدم و جلوی تلویزیون دراز کشیدم ، هر از چند گاهی دختر خاله به پسرخاله میگفت: برو ببین چشماش بازه یا نه!

آخرش هم وسط فیلم خوابم برد :)) آخرای فیلم بیدار شدم و بالآخره فیلمه تموم شد! گفتم: نه قشنگ بود! دخترخاله گفت: چقدرم که تو دیدی!!

البته یه روز هم فیلم "مردان مریخی، زنان ونوسی" رو دیدیم که اونم به یمن سوپری محلشون و به صورت رایگان نصیبمون شد که البته قشنگ بود :)

راستی موقع برگشت از تهران هم تو اتوبوس، فیلم "من سالوادور نیستم" رو دیدم و چقدر خوشم اومد! این رضا عطاران واقعا محشره ^_^ چقدر هم که من یکتا ناصر رو دوست دارم :)


همین دیگه!


قشنگ معلومه که من چقدر از بازی و فیلم و انیمیشن به دورم یا باید بیشتر توضیح بدم؟؟ :)))

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۱۳
اَسی ...

همونطور که گفتم هفته ی پیش در تهران و در خونه ی خاله بودیم

1-بعد از مدتها اومدیم بستنی سالار بخوریم، وقتی شانس نداری بهتر از این نمیشه:



اصلا معلوم نبود چوبش کجاست o_O


2-خاله جان کسالت داشت و ما رفته بودیم عیادتش

مامانم کار با اجاق گاز خاله رو بلد نبود، من خواستم بهش یاد بدم!

رفتم با کلی قیافه گرفتن و تریپ کار بلدها رو برداشتن به مامان گفتم: ببین منم مثل تو اولین باره میخوام این گاز و روشن کنم، اصلا کاری نداره! اول این پیچ و میچرخونی و نگه میداری تا گاز خودش روشن شه، به همین راحتی!

چند بار تکرار کردم ولی روشن نشد :|

گفتم: خب بهتره از فندک استفاده کنیم!

فندکو روشن کردم و بخاطر گاز زیادی که پیچیده بود آتیش یهو شعله گرفت و من که ترسیده بودم سریع فندک و پرت کردم!


حتما از خودتون میپرسین این چیه؟!

تو این گیر و دار، فندک به ناخنم ضربه زده بود و شکونده بودش! ناخنم قلفتی کنده شد!

مامانم که مات و مبهوت به من خیره شده بود، زد زیر خنده!!!

آخه مثلا قرار بود من یادش بدم و گفته بودم بلدم!!!

واقعا از هر انگشتم یه هنر میریزه! عکس فوق هم نمونه شه :)))


3-ماهی عید خاله اینا هنوز زنده ست!

دیدم آب تنگش خیلی کدر شده و بیشتر به لجنزار شبیهه تا تنگ ماهی!

از آنجا که من در هر زمینه ای سررشته دارم!! تصمیم گرفتم واسه اولین بار در عمرم آب ماهی رو عوض کنم!!

تو یه لیوان آب ریختم و گذاشتم یه مدت بمونه تا کلرش خارج بشه، بعد با احتیاط آب تنگ و خالی کردم و مراقب بودم که یه مقدار از آب بمونه

وقتی آب به ته تنگ رسید دیدم تمام آشغالاش مونده ته آب و اگه با همین وضع تنگ و پر کنم هیچ فرقی با قبلش نداره!

کل تنگ و خالی کردم تو سینک ظرفشویی!! ماهیه افتاد کف سینک و هی بالا و پایین میپرید! منم هول شده بودم! خواستم با دست بگیرمش ولی یه وول خورد و من ترسیدم!! هم از خود ماهیه میترسیدم و هم از مردنش!! پسرخاله رو صدا زدم ولی نیومد.

چایی صاف کن و برداشتم و باهاش ماهی رو گرفتم و انداختمش تو لیوان آب!!

پسرخاله سر رسید و با دیدن اوضاع گفت: وای مامان! ماهی رو انداخته تو لیوان تو!!! :)))

از اون طرف صدای خاله بلند شد که: چرا تو لیوان انداختیییی!!!

بعد که بهش گفتم با چایی صاف کن گرفتمش گفت: دستت درد نکنه پس کل خونه رو کثیف کردی O_O

خلاصه نتیجه این شد:


یه لیوان آب خیلی براش کم بود و فقط ته تنگش و گرفت :دی

خلاصه تا زمانی که ما تهران بودیم ماهیه زنده بود! از اون به بعدش دیگه برمیگرده به مشیت الهی ;)

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۱۲
اَسی ...

گفته بودم که مادربزرگم آلزایمر دارن


مادربزرگ: اَسی؟

من: بله؟

مادربزرگ: اسمت چیه؟

من: مادربزرگ همین الآن خودتون منو به اسم صدا زدین که!!!

مادربزرگ: یادم میره! خب حالا برو کنار دیوار وایسا، همون جایی که جرز داره! وقتی من میخوام برم منو ببر.


و اینجا بود که من به کاربرد با اهمیت خودم درباب جرز دیوار پی بردم :|


+ اصولا به موارد بی مصرف اینطور اطلاق میشه که: به درد لای جرز دیوار میخوره :/

و به مواردی از اون بی مصرف تر گفته میشه: به درد لای جرز هم نمیخوره!! O_O

باز جای شکرش باقیه ...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۷
اَسی ...

سلام دوستان همیشه همراهم :)

بعد از یه غیبت که بیشتر از اونی که فکر میکردم طول کشید بالآخره اومدم به کلبه کوچولوم ^_^

وای که چقدر دلتنگ بودم!!


خب باید بگم که تو مسابقه به مقام شامخ سیزدهم نائل شدم!

ممنونم از دوستانی که به من رای دادن و واقعا شرمندمون کردن :)

چند تا 10 گرفته باشم خوبه؟؟ :)))


خیلی پست تو ذهنم هست! ان شاءالله یکی یکی براتون مینویسمشون :)


علی الحساب این مسابقه رو داشته باشید تا خدمت برسم ;)

منم جزء شرکت کننده ها هستم! ولی نباید لو بره که کدومشون و کی فرستاده! فقط همینقدر میگم که رای بدید اینجا :)


+عنوان: دور از جونتون البته :))))

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۴۴
اَسی ...