طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

چند روزه خونه نیستم و از اینترنت به دور :دی

واسه همین نبودم! البته هنوزم نیستم! یه زنگ تفریح کوچیک داشتم که تونستم بیام :)


امروز تو باشگاه، مربیمون بهمون حرکات اختصاصی هر فرد و گفت

به همه ی بچه ها نرمشای مختلفی که واسه تناسب اندامشون خوب بود و آموزش داد، اما به من و فقط به من گفت که با دمبل کار کن!!!

نه که من تافته ی جدا بافته ام ^_^

آخه همه واسه لاغری میان باشگاه اما من واسه رو فرم اومدن و پر کردن رفتم! تازه یه رژیم پر کالری هم بهم داده! اما من نمیخوام رعایتش کنم، چون خیلی مضره!!! o_O

امروز تو کلاس درحین ورزش، چشمم افتاد به حلقه هایی که رو دیوار آویزون بودن! به سرم زد که امتحانشون کنم، آخه همیشه برام سوال بود که چطوری حلقه میزنن :|

کلاس که تموم شد به دوستم گفتم: بریم حلقه بزنیم؟ گفت: بلدی؟ گفتم: نه :))

رفتیم هرکدوم یه حلقه برداشتیم

تو دلم میگفتم الآن کل باشگاه به ما میخندن :دی

با دستم حلقه رو دورم چرخوندم و خیلی راحت تونستم کنترلش کنم و بچرخونمش!!!!! اصلا باورم نمیشد!!! اینقدر ذوق زده شدم که نگو!!! دوستم میگفت: تو که بلد بودی چرا الکی گفتی تا حالا نزدی؟؟؟

گفتم باور کن اولین بارمه!!! :)))

اما دوستم باورش نمیشد!! البته خودشم بلد نبود! واسه همین بیشتر شک میکرد به حرفم!

من با هیجان حلقه میزدم و دوستم نمیتونست :)))

به دوستم گفتم: من چه استعدادهای نهفته ای داشتم و خودم خبر نداشتم!!!

گفت: پس منم باید بزنم!

حالا من مثل استادایی که چند ساله این کاره ان هی براش توضیح میدادم که چیکار کنه اما اون یاد نمیگرفت! ول کن هم نبود! میگفت منم باید بتونم! آخرشم موفق نشد!

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۴
اَسی ...

این و امشب شکار کردم! عکسش و گرفتم که شما هم ببینید :دی



به نظرتون الآن آیفونش هم کار میکنه؟؟ o_O

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۷
اَسی ...

دقت کردین وقتایی که میخواین خیلی بی سر و صدا کاراتون و انجام بدین، بدتر میشه؟؟؟

خدا نکنه یکی تو خونه خواب باشه و شما بخواین وسایل رو خیلی آهسته جا به جا کنید! یهو انگار زلزله میاد!!!

همه ی وسایل میخورن به هم، یا از دستتون می افتن رو زمین!! یه سر و صدایی بلند میشه که فردی که خوابیده اگه سکته نکنه شانس آوردین o_O

چه کاریه آقا؟؟ اصلا ساکت بودن به شما نیومده، همون روال عادیتون و داشته باشید آرامش بیشتر برقرار میشه :|

والا :/

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰
اَسی ...

بالآخره استارت باشگاه و زدم!

اونم به یاری دوستم! میگفت: من باید تو رو از خونه بکشونم بیرون!

و موفق هم شد!! :دی

به این میگن دوست واقعی! ببینید چقدر به فکر منه! ^_^


میریم کلاس فیتنس!!

امروز اولین جلسه مون بود

بریم که داشته باشیم فیتنس گرل شدن رو!! :)))

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۷
اَسی ...


ولادتت مبارک آقای مهربون :)

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۸
اَسی ...

هفت ماه پیش طی نوسانات برقی، یکی از یخچال هامون سوخت! این یخچال، قدیمی بود، بهش میگفتیم یخچال قدیمی.

به اون یکی یخچالمون هم چون بعدتر خریده بودیمش، میگفتیم یخچال جدیده!

وقتی یخچال قدیمیه سوخت، رفتیم یه یخچال دیگه خریدیم و جایگزینش کردیم، دقیقا هم در همون محلی قرار دادیمش که اون یخچال قدیمیه قرار داشت.

حالا هفت ماهه که ما تو خونه یه معضل بزرگ داریم! و اونم اینه که کدوم یخچال قدیمیه و کدوم یکی جدید :|

آخه اون یخچالی که سوخت، اسمش قدیمی بود و اونی که نسوخت، جدید بود، اما حالا یکی جدیدتر اومده o_O

این یخچالی که تازه خریدیم درواقع جایگزین یخچال قدیمیه ست و باید اسمش هم قدیمی باشه، ولی درواقع جدیده! اونی که داشتیم هم یک عمری اسمش جدیده بوده و الآن نمیتونیم چیز دیگه ای صداش کنیم

داستان داریم واقعا :/

امشب مامانم گفت: این بطری رو ببر بذار تو یخچال قدیمی (منظورش اونی بود که تازه خریدیم)

من گفتم: منظورت یخچال جدیده ست دیگه؟ (منظور من یخچالی بود که یک عمر بهش گفتیم جدید ولی الآن قدیمی شده)

گفت: آره درسته این یکی جدیده نه اون! ( و همچنان منظور مادرم یخچالی بود که تازه خریدیم)

شما فهمیدین چی شد؟؟!!

گفتم: اصلا معلومه کدوم قدیمیه و کدوم جدید؟؟ بهتره بگیم کوچیکه و بزرگه

مامانم گفت خب اسماشون و بگیم

گفتم: بزرگ، کوچیک، تمام! :/

داداش کوچیکه گفت: عه! ما سه تا یخچال داریم؟؟ :دی


خلاصه امشب حرف آخر و زدم! ولی گمون نکنم این بحث جدید و قدیم تموم شدنی باشه :|

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۶
اَسی ...

داشتم با خودم شعر "ببعی میگه بع بع" رو زمزمه میکردم، این سوال واسم ایجاد شد که اصلا این شعر یعنی چی؟؟

ببعی میگه بع بع

دنبه داری؟ نه نه

پس چرا میگی بع بع؟

خب ببعی ها که دنبه دارن، پس چرا اینجا در جواب گفته میشه"نه نه"؟؟


طی تفکرات عمیقم به کشف بزرگی دست زدم!!

دقت بفرمایید که ما در این شعر از بچه میپرسیم که: ببعی چی میگه؟

و بچه از خود صدای بع بع در می آورد!

در این هنگام ما هوش بچه را میسنجیم! بدین گونه که:

بچه پیش خودش داره صدای ببعی رو تقلید میکنه، اما ما با این حرکتش او رو در قالب یک ببعی واقعی میپنداریم و ازش میپرسیم:

ای ببعی کوچولو! آیا شما دمبه داری؟؟

و اون بچه که در خودش دمبه ای نمیبینه جواب میده: نه نه!

بعد ما میگیم: اگه تو دمبه نداری یعنی ببعی نیستی، پس چرا بع بع میکنی؟؟

در صورتی که خودمون ازش پرسیدیم ببعی چی میگه!! :))

تا کشفیات بعدی خدانگهدار :|


+ ولی خودمونیما! بچه ها شعر ها رو بدون توجه به معنی و فقط طوطی وار حفظ میکنن o_O

۱۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۵
اَسی ...

از وقتی این بازی راه افتاد همش به این فکر میکردم که اگه کسی از من دعوت کنه چه پیشنهادهایی مطرح کنم!

وقتی دیدم آقای روزمرگی به بازی دعوت شدن مطمئن بودم که منو دعوت میکنن! که همینطور هم شد :))

ممنونم ازتون

راستش من زیاد اهل کتاب و فیلم و آهنگ و بازی و شعر نیستم! یعنی قبلا بودم اما الآن مدتیه حس هیچکدومشون و ندارم :|

به هرحال پیشنهادات من:


کتاب

بر باد رفته نوشته ی مارگارت میچل که در دو جلد به چاپ رسیده

اسکارلت نوشته ی الکساندرا ریپلی که در ادامه ی بربادرفته نوشته شده و دو جلد هست

من با این کتابها زندگی کردم! خیییلی دوست دارم این قصه رو


فیلم

 gone with the wind که از روی کتاب بر باد رفته ساخته شده و چهار ساعت هست! (پیشنهاد میکنم کتابش رو حتما بخونید، چون فیلمش خلاصه شده و مسلما اون توصیفات و تجسماتی که تو داستانِ مکتوب هست تو فیلم نیست)

رویای خیس

دل شکسته

روز سوم

ذغال (هندی :دی)


شعر

کتاب بارتاب نفس صبحدمان که شامل اشعار فریدون مشیری هست رو دوست داشتم


پیشنهاد ویژه

توصیه میکنم برید گردش، سفر، صله ی رحم

روابطتون رو با دوستان و اقوام و آشنایان بیشتر کنید، برید به دیدنشون، دعوتشون کنید به خونه تون، از خلاصه کردن ارتباط تو دنیای مجازی بپرهیزید

اگه با کسی قهر هستید کینه و غرور و کنار بذارید و برید باهاش آشتی کنید

برید به کلاسای هنری و ورزشی، کلاسهایی که علاقه دارید ولی هیچوقت جدی نگرفتینشون

کارای عقب مونده تون و انجام بدید، کارایی که شاید سالهاست میخواین انجام بدین ولی عقب انداختینشون

اگه میتونید شعر بگید، داستان بنویسید، نقاشی بکشید، آثارتون رو ثبت کنید

به اطرافتون بیشتر دقت کنید، به محیط پیرامونتون توجه کنید، از طبیعت سرسری رد نشید!

به خودتون برسید! رفتارهایی داشته باشید که خوشحالتون میکنه، جوری باشید که از خودتون رضایت داشته باشید

اهدافتون رو مشخص کنید و برای رسیدن بهش تلاش کنید

به همه خوبی کنید و با بزرگترها و کوچکترها مهربون باشید


البته پیشنهاد من مختص تابستون نیست! برای همه ی زمانهاست


ضمنا تو گرمای تابستون شربت تگری فراموش نشه :دی


پ ن: از آنجا که یک سری از دوستان قبلا تو این بازی شرکت کردن و یک سری از دوستان هم قبلا به بازی دعوت شدن من از همین تریبون از همه ی دوستانم که هنوز تو این بازی شرکت نکردن دعوت میکنم که پیشنهاداتشون رو با ما به اشتراک بذارن :)

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۲
اَسی ...

بخوانید

یعنی عاااالی بود!!! خندییییدم :))))))

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۲
اَسی ...

یه وقتایی به یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی خودت و گول بزنی

چیزایی بهت ثابت میشه که هیچوقت نمیخواستی باورشون کنی

گاهی خوش بینی بیش از حد هم میشه حماقت...


از یه جایی به بعد باید فراموش کنی

میشه! اما خیلی سخت...


هی دارم تکرار میکنم به درک!

ولی تو دلم میگم چرا؟؟؟

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۱
اَسی ...