طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است


امشب یه نفر سیم کارتم رو ده هزار تومن شارژ کرد!!!

نمیدونستم از طرف کیه، احتمال هم نمیدادم از طرف یه آشنا باشه، مطمئن بودم اشتباهی به شماره من اومده، ولی کاری هم از دستم برنمیومد دیگه

هرچقدر صبر کردم خبری از شارژ دهنده نشد، چون مال من نبود نمیخواستم مصرفش کنم خب حلال نبود که :|

خلاصه بدجوری ذهنم درگیر بود که از کجا بفهمم کار کی بوده

تا این که بعد از گذشت یک ساعت صاحب شارژ تماس گرفت و گفت دو تا شماره رو جا به جا زده و شارژش واسه من اومده، منم مجبور شدم یه شارژ ده تومنی واسش بخرم و بفرستم :/

حالا این خطم همیشه خاموشه! شانس آورد این بار روشن بود وگرنه دیگه به شارژش نمیرسید!

بعدم من اصلا از این خط استفاده نمیکنم که بخوام ده تونم شارژش کنم :<

 

+گوشیم خراب شده باید یه گوشی جدید بگیرم، پیشنهاد دوستان واسه یه گوشی با کیفیت و با دوام چیه؟؟

۲۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۹
اَسی ...


چند وقت پیش رفته بودم خونه دوست نوعروسم ناهار دعوتم کرده بود

بعد از این که سلام علیک و خوش و بش کردیم رفت تو آشپزخونه و برام یه فنجون چایی آورد، الآنم که میدونید نعلبکی ور افتاده! بعدش شکلات تعارف کرد ولی پیش دستی واسم نیاورده بود و از آنجا که نعلبکی هم نداشتم، همینطوری شکلات و تو دستم نگه داشته بودم، بعد که دیدم چاره ای نیست شکلات فلک زده رو بدون هیچ تشریفاتی گذاشتم رو میز :|

بعد از چند دقیقه یه پیش دستی میوه گذاشت جلوم، اون چاییه هم که از بس حرف زدیم قندیل بست! تا حالا چایی به این سردی نخورده بودم!

موقع ناهار هم یه بشقاب قرمه سبزی و یه بشقاب برنج لهیده و شفته برام آورد! به زور دلستر برنج و خوردم، گفت ماست میخوای یا ترشی؟ گفتم ترشی، یه کاسه ترشی لیته گذاشت رو میز قاشق هم نذاشت توش، منم که نمیتونستم قاشق خودمو بزنم تو ترشی،نخوردمش...

 

حالا من نمیخوام ایراد بگیرم اصلا هم ادعای کدبانوگری ندارم حتی یه ذره، ولی آخه اینجوری؟؟؟؟ اونوقت میگن چرا آمار ازدواج پایینه :| خو آخه اون پسر بیچاره که تا قبل از ازدواج همه کاراشو مامانش واسش انجام میداده به چه امیدی بیاد رو یه چنین دخترایی حساب کنه؟؟

 

جالب اینجاست دوستم ازم پرسید خونه داریم چطوره؟؟ منم کلی ازش تعریف کردم!! راست گفتمااا !! یعنی وقتی اونجا بودم همه چی به نظرم خیلی هم خوب بود! بعد که اومدم خونه و به روزی که گذشت فکر کردم فهمیدم چه کلاهی سرم رفته :)))))))))

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۲:۵۵
اَسی ...

همونطور که میدونید من در خونه خاله واقع در تهران به سر میبرم!

دیشب خاله قضیه وبلاگم و فهمید و اصرار داشت مطالبم و بخونه، پرسید درباره ما هم نوشتی؟ منم به اون پست اردو اشاره کردم :) خلاصه خاله اونقدر اصرار کرد تا بالآخره وبلاگمو نشونش دادم، با دخترخالم پستام و ( در اینجا دخترخاله اشاره میکنن که بنویس پست هام) رو خوندن و هر و کر :))


داداش کوچیکه گفت: بچه ها کسی حرف نزنه وگرنه تو وبلاگ ثبت میشه!! منم گفتم: حالا که اینطوره همین حرفت و مینویسم :دی


داشتم لیمو پوست میکندم که با این پدیده مواجه شدم:

به قول دختر خاله : یه خانم بی کله که داره قر میده ;)

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
اَسی ...


مامان: امشب زودتر بخواب صبح زودتر باید بیدار شی که بریم

من: این و که یه بار گفتی :/

مامان: تو یخچال آبمیوه هست چرا نمیخوری؟

من: این و نگفته بودی !! ^_^ :))

 

دوستان قراره فردا بریم تهران، چند روزی نیستم ( مثلا اگه من سه چهار روز نباشم شما نگران میشین :دی ) حالا اگه نت داشتم میام

پیش به سوی مسافرت ... !! :)

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۷
اَسی ...


امروز تیر چراغ برق جلوی خونه مون رو عوض کردن و همین مساله باعث شد داداشم تسبیحش رو بعد از 15 سال پیدا کنه!

حتما میپرسید این دو تا موضوع چه ارتباطی به هم دارن؟

باید در جوابتون بگم که پونزده سال پیش داداشم و دوستش داشتن تو کوچه بازی میکردن، بازیشون این بوده که تسبیح داداشم رو مینداختن بالا و دوباره میگرفتنش، در همین حین تسبیح میخوره به سیم تیر برق و همونجا گیر میکنه! اینطوری میشه که 15 سال از زندگیش رو اون بالا میگذرونه!

امروز که تیر چراغ برق رو انداختن، داداشم تسبیحشو از رو سیما برداشت،

و اینگونه بود که تسبیح پس از پانزده سال تبعید به خانه بازگشت ...

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۲
اَسی ...


اون آهنگ کامران و هومن و شنیدین که میگه:

این جمله ی منه،

دوست دارم خیلی زیاد،

فقط واسه تو ساختمش،

دوست دارم خیلی زیاد،

به چشماتم خیلی میاد... ؟

بعد اونوقت این (دوست دارم خیلی زیاد) جمله ی اونه؟؟ یعنی made by کامران و هومنه؟؟ این نبوغشون منو کشته!! چقدر فسفر سوزوندن تا این جمله رو ساختن! چی کشیدن واقعا... :/

حالا این که میگن (به چشماتم خیلی میاد) منظورشون چیه دقیقا؟؟ یعنی جمله یک چیز پوشیدنی است آیا؟؟ یا مثلا کلاهه که وقتی میذاره رو سرش به چشماش میاد؟؟ پس یعنی اونا با این جمله ی خودشون که فقط هم ساخته ی خودشونه دارن سر طرفشون کلاه میذارن؟؟ 0_o ;)

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۰۴:۱۲
اَسی ...


بچه که بودم یه بار از داداشم پرسیدم: مرگ یعنی چی؟

گفت: یعنی مردن ...

گفتم: برگ یعنی چی؟؟

گفت: خب یعنی برگ درخت دیگه :/

گفتم: پس مرگ برگ آمریکا یعنی چی؟؟؟ 0_o

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۲:۳۹
اَسی ...


آدمای اطرافت دو دسته ان :

یا در کنارتن ، یا مقابلتن

اونایی که در کنارتن اگه قرار باشه دیگه کنارت نباشن ، در مقابلت می ایستن ،

به همین سادگی ...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۰۳:۰۰
اَسی ...


به مامان میگم: شبا خیلی سرده، هر چقدر پاهامو تو پتو میپیچم گرم نمیشن

میگه: جوراب بپوش، جوراب اضافه نداری تو خونه بپوشی؟؟

میگم: ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی امکان داره که من جوراب نداشته باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! میخوای بدونی من چند تا جوراب دارم؟؟ بشمارم برات؟؟؟

میگه: نمیخواد بابا قبول کردم

میگم: نه! واسه خودم سوال شد ببینم چندتاست!!

رفتم کشومو باز کردم و شروع کردم به بیرون ریختن جورابام :))

فکر میکنید چند جفت شد؟؟؟؟

30 جفت جوراب دارم!! نه کمتر نه بیشتر!! در انواع و اقسام و رنگها و سایزهای مختلف :))

فکر کنم تو این دوره و زمونه ای که مردم کمتر جوراب میپوشن، من رکورد دار باشم!! اصن کلکسیونیه واسه خودش خخخخخ

به داداش کوچیکه میگم: تا حالا این همه جوراب و یه جا دیدی؟؟؟ :دی

میگه: آره، تو مغازه جوراب فروشی :-P

۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۸
اَسی ...

1_داداش بزرگه: مگه دوباره قراره تو خونه مراسم بگیرین؟

من: نه! چطور؟

داداش بزرگه: پس این همه شیرین عسل و واسه چی خریدین؟

من: همینجوری خریدیم خودمون بخوریم!

داداش کوچیکه: واسه چی بهش میگی خب الآن میره همه شو تموم میکنه :/

من: چیه نکنه خودت واسشون نقشه داری؟؟ ;)

داداش کوچیکه: نه :|

 

2_میخوام نماز بخونم، داداش بزرگه میگه: پرادو !

من: چی؟ پرادو؟؟

داداش بزرگه: آره پرادو :)

و من در این لحظه متوجه میشم منظورش اینه که سر نماز دعا کن من پرادو بخرم!

من: سقف آرزوهاتو ببر بالاتر! پرادو چیه آخه؟

داداش بزرگه: ها ! جیپ هامر :دی

من: خخخخخخ

داداش بزرگه در حالی که داره میره بیرون : میلیارد !!

من: باشه :))))

 

3_اومدم نشستم سر سفره شام، داداش کوچیکه میگه: غر بزن!

من :|

داداش کوچیکه اشاره میکنه به بشقاب غذام و میگه: غر بزن غر بزن!!

من: حالا یه دونه آلو اشکالی نداره :/

لازم به توضیحه که من تو فسنجون همیشه دنبال گوشتای قلقلیشم، ولی گاهی میبینم اونی که من گوشت پنداشتم آلو بوده و بدجوری میخوره تو ذوقم، داداش کوچیکه برعکس منه و گوشت دوست نداره و به امید یافتن آلو به گوشت میرسه!

واسه همین من به مامانم گفته بودم(در واقع غر زده بودم) که من تو فسنجون آلو دوست ندارم، خب چرا وقتی پسرت گوشت دوست نداره براش گوشت میذاری واسه من کم میذاری؟ خو واسه هر کی هر چی دوس داره بذار :/

البته اینم بگما من درکل گوشت دوس ندارم اما گوشت چرخ کرده دوس دارم! و آلو دوس دارم ولی تو فسنجون آلو دوس ندارم

خب پس کی این مادرا باید یاد بگیرن که بچه هاشون چه سلایقی دارن؟؟

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۰۵:۰۷
اَسی ...