طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

در تمام دوران کودکیم، کسی برام آدم برفی درست نکرد؛ بعدها خودم هم برای کسی آدم برفی نساختم

چند وقت پیش که برف نسبتا زیادی اومده بود، من خونه ی مادربزرگم بودم. یهو دلم خواست برم تو برفا و یه آدم برفی برای خودم بسازم! پسرخاله رو بهونه کردم و بهش گفتم بیا بریم آدم برفی درست کنیم :)

رفتیم تو حیاط و برای اولین بار در عمرم، یه آدم برفی خلق کردم:



سرش کار پسرخاله است

میخواستم خیلی بزرگتر از این بشه اما خانواده به سرعت برفها رو پارو کردن و فقط همین مقدار نصیبمون شد

هیچی پیدا نکردم برای دستها و دکمه هاش، اون دو تیکه چوب و اون دوتا برگ هم به سختی گیر آوردم :|


سه روز بعد که رفتم خونه مادربزرگ، آدم برفیمو در چنین حالتی دیدم!! o_O



بچم از غم دوریم کمرش شکست :دی


فردای اون روز دوباره رفتم سراغ آدم برفی دلشکستم، و دیدم که:



از شدت افسردگی، دق کرده بود :(


پسردایی بزرگه گفت: آدم برفیت اول رفت رکوع، بعد سجده، حالا هم رفته تو فاز گرد نخود کشیدن :))))

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۲۲
اَسی ...

عکس از آشپزخونه ی کلاس آشپزیمه:



به نظرتون هدفشون چی بوده از این که دستگیره رو اون بالا زدن؟! o_O

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۸
اَسی ...

هم اکنون توجه شما رو به شعری که پسردایی کوچیکه در وصف اینجانب سروده جلب میکنم:


یک دم برون آ از موبایل

ملحق به این فامیل شو


این شعر رو شب یلدا برام سرود :دی


خب دوستان! از میان هزاران شعری که درباره ی من موجوده، اگر کسی هست که شعری در وصف ما داشته باشه مستفیض میشیم ^_^ (آیکن خود تحویل گیری)


ب ن: اولین چراغ رو پرتقال جان دیوانه روشن کرد ^_^

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۸
اَسی ...

شما چه جور خواننده هایی هستین؟؟ :|

نه واقعا به شما هم میشه گفت مخاطب؟؟ :/

شما که این پست منو دیده بودین و فهمیده بودین یه تیغ تو دستم مونده! نباید بپرسین بالآخره چی شد؟؟ یعنی براتون مهم نیست که من مردم یا نه؟؟ o_O

واقعا که :(


هرچند شما بی معرفتیتونو نشون دادین اما من میگم چه اتفاقی افتاد!

بعد از این که اون تیغه رو درش آوردم، تا چند روز انگشتم درد میکرد، هر از گاهی پوستمو میکندم تا ببینم چیزی تو انگشتم مونده یا نه اما چیزی پیدا نمیکردم. ولی وقتی انگشتمو فشار میدادم درد میگرفت، نمیدونستم واقعا چیزی هست یا بخاطر کندن پوستمه

تا اینکه بعد از گذشت 12 روز، همینطور که طبق معمول داشتم پوست دستمو با موچین و سوزن میکندم، یهو گیرش آوردم!!!



همونی که سر موچین قرار داره! ملاحظه میکنید چقدر ریزه؟!

واسه همین بود که پیداش نمیکردم! با بدبختی و هزار زحمت تونستم خارجش کنم :/

اینقدر ذوق کردم که بالآخره پیدا شد!!

دیگه راحت شدم :)


این هم انگشت میزبان که اوف شده :(



۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۱۰
اَسی ...

اندر سرا همی نشسته بودندی و سخت هوس کیک خانگی کردندی! لیکن موجود نبودندی و چاره جز بیخیالی نبودندی

باری نفس غلبه کردندی و شکم بر تنبلی چیره شدندی و مجبور به آشپزی شدندی!


ازقضا هنوز فر ابداع نشدندی و با قابلمه روی اجاق، کیککی درست کردندی:



اهل خانه بسی مشعوف شدندی و از هنر حاصله انبساط خاطر یافتندی و شامگاه بعد، مجددا کیک طلب کردندی!


و اینگونه بود که دلهایی از عزا به در رفتندی :دی

۲۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۰
اَسی ...

این پست رو از خیلی وقت پیش مدنظرم بود که بنویسم، اما پشت گوش انداختم و بعد هم یادم رفت؛ امروز که دوباره تکرار شد دیگه واجب شد بنویسمش o_O

همونطور که قبلا گفتم، چند ماهه که به یه آموزشگاه میرم (مثلا اسمش ترانه باشه تو منطقه ی مثلا سعادت آباد)، اولین بار که خواستم برم به راننده تاکسی شماره 1 گفتم من آدرس آموزشگاه ترانه رو نمیدونم، راننده گفت باشه من میبرمت

بعد از چند روز دوباره همون تاکسی شماره 1 اومد، گفتم سعادت آباد؟

گفت: آموزشگاه ترانه میری؟؟

من o_O گفتم: بله

بعد که این قضیه رو برای مادرم تعریف کردم گفت: خب اون راننده تو رو میشناسه چون خونه شون نزدیک خونه ی ماست!

منم با خودم گفتم شاید چون دفعه ی قبل خودش آدرسو نشونم داده، چهره ام تو ذهنش مونده

چند هفته گذشت و من با تاکسی های مختلف میرفتم کلاس.

یه روز که سوار تاکسی شماره 2 بودم و هنوز بهش نگفته بودم کجای سعادت آباد میرم، راننده از تو آینه بهم گفت: آموزشگاه ترانه پیاده میشی؟

گفتم: o_O بله o_O

امروز با تاکسی شماره 3 داشتم میرفتم و راننده فقط میدونست باید بره سعادت آباد، نرسیده به آموزشگاه گفتم: ممنون آقا پیاده میشم

راننده گفت: اینجا یا جلوتر؟!

گفتم: O_o بله o_o جلوتر o_O

گفت: صبر کن برسیم بعد بگو وایسا!


یعنی اینقدر تابلوعه که من کجا میرم؟؟!! O_O

واقعا قیافه ی من شبیه آموزشگاه ترانه است؟؟؟ :|

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۲۶
اَسی ...

در راستای پست قبل یه کامنت اومده که میگه...

خودتون ببینید چی میگه:



خب دوستان یکی یکی مشخصات خودتون و اقوام درجه یک و دوتون رو اعلام کنید تا ببینیم چند نفر شناسایی میشن -_-

فقط نوبت رو رعایت کنید :دی

۲۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۲
اَسی ...

حدود سه چهار ماهی میشه که میرم کلاسای مختلف. تو این کلاسها احساس میکنم همه ی چهره ها برام آشناست! بدون استثنا همه ی چهره ها! میدونم که خیلی عجیبه و نمیشه اون همه آدم غریبه رو قبلا یه جایی دیده باشم اما خب همه برام آشنان :|

ازقضا یه سری ها رو شناسایی کردم!

یکیشون همسایه فعلیمون هست، یکیشون همسایه سابقمون بود، یکی دیگه هم قبلا همسایه مون بود، اون یکی دختردایی همون همسایه قبلیه بود، یکی به تازگی عروس یکی از همسایه هامون شده، یکی عروس پسر همسایه قبلیمون شده، یکی دوست عروس همسایه فعلیمونه!! :)))

یکی هم دانشگاهیم بوده، یکی هم مدرسه ایم بوده، یکی دخترعمه ی همکلاسیم بود، یکی خواهرش هم مدرسه ایم بود، یکی تو کلاس شنا با من بود!!

عجیبه نه؟؟ :دی

البته همه ی اینا رو همون اول کشف نکردم! بلکه بعد از مدتی که بیشتر سرصحبت رو باهاشون باز کردم فهمیدم.

یکی از بچه ها به من میگه تو همه رو میشناسی!! گفتم ای بابا من که کسی رو نمیشناسم -_-

امروز دوباره یکی از بچه ها رو شناسایی کردم! این دوستم سی سالشه و چند ماهه که نامزد کرده، وقتی فهمیدم نامزدش تو شرکت نفت کار میکنه باخودم فکر کردم پس تو سی سالگی هم میشه به گزینه های خوب فکر کرد!

امروز که عکس نامزدشو دیدم گفتم: عهههه من که اینو میشناسم!!! مادربزرگش همسایمونه!!! اینا که بچه بودن! کی بزرگ شدن؟؟ مگه متولد چنده؟؟

دوستم گفت همسن منه، گفتم داداش کوچیکش چندیه؟ گفت اون 69، بعد دوباره گفت نمیدونم برادر شوهرم متولد چنده

خلاصه کلی ذوق کردم که شناختمش و اینا

آخر کلاس دوستم صدام زد و گفت باید یه چیزی رو بهت بگم

گفتم چی؟

گفت نامزد من همسنم نیست، متولد 69 هست، و چون من 4 سال ازش بزرگترم به همه گفتیم همسن هستیم، الآن اگه فامیلای شوهرم این قضیه رو بفهمن خیلی بد میشه و از این حرفا...

بهش گفتم نگران نباشه و بین خودمون میمونه

وقتی رفتم خونه دوباره پیام داد که یه وقت به کسی نگی که اگه لو بره دو تا خانواده از هم میپاشه!!

گفتم چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ اگه خودتون با این قضیه مشکل ندارین پس برات مهم نباشه، گفت نه خییییلی مهمه و اصلا نباید فامیلای شوهرم بدونن

گفتم حالا چون تازه نامزد کردین شاید برای بقیه سوال باشه، یه مدت که بگذره عادی میشه، گفت نههههه تا آخر عمر باید مخفی بمونه...


خیلی ناراحت شدم از اینکه آشنا دراومدن من با خانواده شوهرش اینقدر نگرانش کرده بود و منو تهدیدی دیده بود برای زندگیش و مجبور شده بود حرفایی بزنه که دلش نمیخواد

چرا ما آدمها باید اونقدر تو زندگی دیگران دخالت کنیم که عده ای مجبور باشن برای رضایت ما، مدام دروغ بگن و حقیقت رو پنهان کنن؟ چرا وقتی دونفر همدیگه رو پسندیدن و باهم مشکلی ندارن، ما کاسه ی داغتر از آش بشیم و مانع خوشبختیشون بشیم؟ البته خود من با بزرگتر بودن دختر موافق نیستم، اما زندگی دیگران چه ارتباطی به من داره؟ خوشبخت بودن یا نبودن کسی مگه به زندگی من مربوطه که بخوام نظر بدم؟ هرچند چهره ی دوستم کمتر از سنش نشون میده، اما وقتی دونفر باهم مشکلی ندارن چرا ما داشته باشیم؟؟

خیلی وقتا خیلی از تصمیم هامون تحت تاثیر حرف مردمه، چرا باید اینجوری باشه؟ مگه دیگران تو غم و شادی ما شریکن؟ تو زندگیمون شریکن که تصمیمامون مطابق نظر اونها باشه؟؟

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۰۳
اَسی ...

بعضی از دوستا هستن که فقط اسم دوست رو یدک میکشن، هیچوقت دلشون برات تنگ نمیشه، اگه هم بشه به بهونه ی کار و زندگی ازت خبری نمیگیرن، اصلا نمیدونن زنده ای یا نه! به عبارت دیگه بود و نبودت براشون فرقی نداره

یه عده هم هستن از همون مثلا دوست ها! که فقط در مواقع نیاز میان سراغت، درواقع براشون حکم کار راه انداز رو داری

اما این وسط یه گروه سومی هم وجود داره که همیشه حواسشون بهت هست، بودنت براشون مهمه، پیگیر احوالت هستن، اگه غصه دار باشی حس میکنن، اگه نباشی میفهمن، دنبالت میگردن، میخوان خوشحالت کنن، همیشه مراقب رفتاراشون هستن که یه وقت ازشون دلگیر نشده باشی

داشتن چنین دوستایی یعنی خود خوشبختی...

ممنونم آقا میثم بامرام

ممنونم آقا محمد رضای مهربون

ممنونم یلدای عزیزم

ممنونم آقا پیمان خوب

ممنونم پرتقال جان دیوانه

و ممنونم محبوبه جانم که اصلا از وجود این وبلاگ خبر نداری


پ ن: چرا همه مجازی شدن؟ انگار دوستای مجازی بامعرفت ترن! شایدم حضورشون پررنگ تره، چرا که حضور خود ما تو دنیای مجازی بیشتر از دنیای واقعی شده o_O

۲۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۸
اَسی ...

چند تا متن طنز در دست چاپ دارم ولی...

هم ایام فاطمیه ست

و هم ...


خدا جون

خودت میدونی

همین که هستی برام بسه

:)

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۳۶
اَسی ...