طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

امروز دوباره برفیه! البته شدید نیست

داداش بزرگه گفت: بریم برف نوردی؟! :)

تو دلم گفتم هنوز که برفی نیومده که بشه قد یه کوه تا نوردیدش :|

گفتم: برف نوردی؟؟ o_O

گفت: برف دیدنی!! :)

گفتم: دور دور؟؟!! ای ول بریم ^_^


اینقدر از این بیرون رفتنای یهویی خوشم میاد ^_^

طوری که اصلا براش برنامه ای نداری و با همون لباس خونگی میزنی بیرون! گردش و تفریح :))

(البته یه نصفه و نیمه لباسی باید پوشید :دی)

خلاصه رفتیم و دور زدیم و کیف کردیم و عکس گرفتیم و برگشتیم :دی


عکسام اینقدر جالب شدن!! انگار ستاره پاشیدن رو چادرم ^_^


چادر و برف=آسمان شب


عنوان میتونست این موارد هم باشه:

1- چادری که آسمان شد...

2- طرز تهیه ی آسمان پرستاره ^_^


ب ن: به درخواست دوستان، عکس چادر آسمونیم رو اضافه کردم :)



اون برف درشت کنار دستم دقیقا شکل ستاره ست ^_^

۱۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۲
اَسی ...

امروز حس خواننده های زیرزمینی رو داشتم! یا شایدم اغتشاش گران انتخاباتی!! کاملا درک کردم انسانها موقع ارتکاب جرم و یا پیگردهای قانونی چه حسی دارن O_O

خب بذارید از اول شروع کنم:

امروز طبق معمول سر کلاس بودیم و داشتیم تمرین میکردیم، مربیمون مدام با تلفن حرف میزد و معلوم بود خیلی استرس داره! تو فاصله های بین تلفناش که به ما درس میداد، افتاده بود رو دور تند!! مباحث رو مثل فرفره میگفت و دوباره میرفت سراغ گوشیش

به همین منوال گذشت و به زمان اتمام کلاس نزدیک شدیم

که باز گوشی مربی زنگ خورد:

الو؟

جدی میگی؟؟؟

الآن کجان؟؟؟!!!!

رسیدن اینجا؟؟؟؟؟؟!!!!!

وای خاک بر سرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدافظ.....


و از کلاس پرید بیرون!

ما که در بهتی بی پایان بسر میبردیم، با چشمانی گرد شده و پوکرفیس وار به هم نگاه میکردیم و نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده!

بعد از چند لحظه مربی سراسیمه اومد تو کلاس و گفت: سریع سیستمها رو خاموش کنید که بازرس اومده!

ما با همون حالت حیرانیمون، کامپیوترامون رو خاموش کردیم

بعد مربی گفت: اگه سوالی ندارید کلاس تمومه و میتونید برید، وگرنه برید تو کلاس روبرویی و بگید ما بچه های همین کلاسیم!

همه رفتیم کلاس رو به رو! دیدیم بچه ها روپوش سفید دارن (مثل دکترا) و نشستن گل دوزی میکنن

مربیشون گفت روپوش داریم بهتون میدیم بپوشین

ما دیدیم هیچ تناسبی با بچه های این کلاس نداریم، حتی اگه روپوش میپوشیدیم باز هم باید دست خالی مینشستیم و بقیه رو نگاه میکردیم، چون نه گلدوزی داشتیم و نه بلد بودیم! این شد که تصمیم گرفتیم سوالامون رو بذاریم واسه جلسه ی بعد و بریم خونه

چند تا از بچه ها گفتن: اجازه نمیدن بریم، باید تو همین کلاس باشیم!

ما رفتیم به مربی خودمون گفتیم میشه بریم؟

گفت: اگه بچه های اون کلاس به حدنصاب رسیدن آره میتونید برید

گفتیم: اگه ما بمونیم که تعداد اون کلاس از حد نصاب بیشتر میشه که!

و اینجوری شد که بیخیال شدیم و رفتیم خونه!


حالا قضیه چی بود؟!

بر طبق اسناد به دست آمده، ما متوجه شدیم که کلاسمون به صورت غیرمجاز برگزار شده و قرار بوده تو یه مرکز دیگه تشکیل بشه!

و تا امروز هم نمیدونستیم!


دوستان!

به غیرمجازها با دید بد نگاه نکنید! غیرمجاز هم انسانه، منتها یک بیماره، یک بیمار که شاید خودش هیچ نقشی تو بیماریش نداشته باشه! شاید ناخودآگاه غیرمجاز شده باشه و خودش هم خبر نداشته باشه

با غیرمجازها مهربان باشیم و دیگران را به یک غیرمجاز تبدیل نکنیم...

:|


امضا: یک غیرمجاز بیخبر تازه باخبرشده o_O

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۰
اَسی ...

اگه جزو خواننده های همیشگیم باشید حتما پی بردید که من از اون دسته آدمهایی هستم که شبا دیر میخوابن، و طبیعتا روزها تا لنگ ظهر خوابن :/

شاید کسانی که باید صبح زود بیدار بشن الآن بگن که خوش به حالت و ما آرزومونه که یه ربع بیشتر بخوابیم و کاش جای تو بودیم و از این حرفا...

اما باید بگم که اشتباه نکنید!! چون من به مرحله ای رسیدم که آرزوم شده بود مثل بچه ی آدم شبا زود بخوابم و صبح ها زود بیدار شم

گفتنش تلخه اما من مدتها (شاید یکی دو سال) بود که صبح رو نمیدیدم! باورتون میشه یه بار که تو تابستون واسه سفر مشهدمون صبح خیلی زود بیدار شدم ذوق زده بودم؟ احساس میکردم تو یه دنیای دیگه ام! همه چی برام متفاوت بود!!

تا مدتها از دیدن صبح محروم بودم و روزام از ظهر شروع میشد تا نیمه شب، و عین خیالم هم نبود! وقتی میشنیدم کسی مثلا ساعت 11 یا 12 شب میخوابه میگفتم چقدر زووود!! چون من تو اون ساعتها اصلا خوابم نمیومد! دلیلش هم تا لنگ ظهر خوابیدن بود! راستی لنگ ظهر یعنی چی؟ اصلا مگه ظهر لنگ داره؟ پس چرا صبح و شب ندارن؟؟!! o_O

خب بگذریم

دیگه به جایی رسیدم که از این روش زندگی خسته شدم، دلم میخواست یه تغییر اساسی به برنامه هام بدم اما نمیشد، نمیتونستم...

خب آدم (مخصوصا از نوع تنبلش) تا زور بالا سرش نباشه کاری نمیکنه! واسه همین بازم همون آش و همون کاسه...

تا وقتی که تو کلاس کامپیوتر ثبت نام کردم! کلاساش از صبح بود و من خوشحال بودم از این که باید صبح زود بیدار شم!

الآن یک ماهه که صبح ها زود بیدار میشم و شبها زودتر میخوابم، البته بعضی شبا همچنان بیدارم و به جاش بعدازظهر میخوابم :/

روزای اولی که میرفتم کلاس اینقدر هیجان داشتم! از دیدن صبح! از بیرون رفتن از خونه! از دیدن جریان داشتن زندگی! از دیدن فعالیت مردم! انگار زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده باشه :)

دیگه از اون حالت خمودگی و کسالت دراومدم و به زندگی برگشتم! و چقدر زندگی قشنگ تر شده

آدم وقتی برنامه داره، انرژیش هم بیشتر میشه

من قبلا خیلی فعال بودم خیلی! اما دیگه به درجه ای از تنبلی رسیده بودم که خودمم باورم نمیشد بتونم فعال باشم حتی!


نمیدونم چی شد که اینقدر حرف زدم :|

اومده بودم اینو بگم که:

دیشب ساعت 9 شارژم تموم شد و دیگه نتونستم بیدار بمونم، و برخلاف سابق که همیشه آخرین فرد روی کره ی زمین بودم که میخوابه (میدونم نمیشه این مثال رو زد و همه ی مردم کره ی زمین ساعتهاشون یکی نیست که تو یه زمان بخوابن) دیشب زودتر از همه ی اهل خانه خوابیدم! تصمیم داشتم ساعت 6:30 بیدار شم

چند باری از خواب بیدار شدم و دیدم هوا تاریکه

بار آخر احساس کردم دیگه صبح شده، گوشیم تو شارژ و دور از دسترسم بود، دست بردم تو کیفم که نزدیکم بود و از بین خرت و پرتهام گوشی قدیمیمو پیدا کردم و دیدم ساعتش 5:41 دقیقه رو نشون میده

حساب کردم که چقدر خوابیدم! وقتی دیدم از 8 ساعت بیشتر شده خیالم راحت شد و گفتم چه بهتر که از الآن تا طلوع آفتاب بیدار باشم (توصیه شده قبل از اذان صبح بیدار شیم و تا طلوع آفتاب هم نخوابیم)

یه مدت که گذشت و منم مشغول وبگردی بودم یهو متوجه شدم که ساعت تازه پنج شده!! و اونجا بود که دو زاریم افتاد و متوجه شدم ساعت گوشی قدیمیم عقبه :|

(از آنجا که از اون گوشی استفاده نمیکنم و صرفا بخاطر اطلاعاتشه که روشنه، به تنظیم ساعتش توجهی نداشتم)

اصلا این موضوع ساعت قدیم و جدید کی میخواد حل بشه؟؟

خلاصه این که امروز روزم از ساعت 4 و 41 دقیقه شروع شد!

به افتخارم :دی


+ از طولانی شدن پست خوشم نمیاد و خودم حوصله ی خوندن پست های طولانی رو ندارم، ولی شما ببخشید! و ممنون از حوصله تون :)

++ یه کم دارم از حصارم فراتر میرم! باید بیشتر حواسم باشه o_O

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۷:۲۸
اَسی ...

امروز (درواقع دیروز میشه) پاورپوینت رو یاد گرفتم!

اینم اولین پاورپوینتی که در عمرم درست کردم ^_^

عمرا اگه متوجه بشید چی نوشتم :دی




دریافت
مدت زمان: 20 ثانیه 

۱۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۳
اَسی ...

من نمیدونم رو چه حسابیه که بعضیا عکس عزیزانشون رو میذارن رو پروفایلشون o_O

آیا واقعا کسی که برای شما عزیزه، برای دوستانتون هم عزیزه؟؟ صد البته که نیست!!

مثلا چرا من باید وقتی صفحه ی دوستمو باز میکنم هر دفعه عکس داداش و شوهرش رو ببینم؟؟ اصلا اونا چه صنمی با من دارن؟؟

خب اگه نمیخوای عکسای خودتو بذاری نذار! دیگه چه معنی داره عکسای برادر و شوهرت رو واسه مخاطبات به نمایش بذاری؟؟ من اگه نخوام جمال زیبای این دو عزیز شما رو ببینم باید چیکار کنم؟؟ چرا باید سوهان روحم بشی که من نتونم حتی یه بار بیام تو صفحت و بهت پیام بدم؟؟ حقت هست که کلا از لیست دوستانم حذفت کنم و تو و شوهر و برادرت رو به خدا بسپارم؟؟ :/

والا اه :/

۱۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۰
اَسی ...

داره بارون میاد


هر وقت بارون میباره ناخودآگاه این اشعار تو ذهنم تکرار میشن:


1- بارونو دوست دارم هنوز

چون تو رو یادم میاره

حس میکنم پیش منی

وقتی که بارون میباره


2- شونه به شونه میرفتیم

من و تو، تو جشن بارون

حالا تو نیستی و خیسه

چشمای منو خیابون


3- هر وقت که بارون میزنه

تو رو کنارم میبینم

حس میکم پیش منی

هنوزم عاشق ترینم


فکر کنم اولی و دومی مال سیاوش قمیشی باشن

سومی هم شاااااید شادمهره o_O شایدم یگانه، نمیدونم...

شاید هم اصلا اولی و سومی مال یه ترانه باشن!! :|


این ترانه ها هم قشنگن:

بازم دلم گرفته

تو این نم نم بارون

چشام خیره به نور

چراغ تو خیابون

خاطرات گذشته

منو میکشه آسون

چه حالی دارم امشب

به یاد تو زیر بارون

چه حالی داریم امشب

به یاد تو من و بارون

(بابک جهانبخش و رضا صادقی)


اگه یادم بیاد بقیه رو مینویسم

شما هم اگه ترانه یا شعری با موضوع بارون بلدید بنویسید :)


ب ن: این هم یه پست بارانی از واران

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۷
اَسی ...

به درجه ای از حسادت رسیدم که وقتی میبینم هم رده هام (هرچند انگشت شمار) به جایی میرسن نه تنها خوشحال نمیشم بلکه میشینم یه گوشه قمبرک میزنم غصه میخورم که چرا من نه؟

و از زندگی ناامید میشم...

هی :(

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۷
اَسی ...

اول از همه حلول ماه ربیع الاول رو به همه تبریک میگم :)


و حالا سوال:

ما درمقابل حس دیگران مسئولیم؟

به عبارت دیگه آیا ما آدمها در برابر احساسی که دیگران به ما دارن مسئولیم؟

با مثال توضیح دهید o_O

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۲
اَسی ...

تو کلاس نشسته بودیم که اومدن در زدن و گفتن میخوایم دریچه های کولر رو بپوشونیم

میز مربی رو خرخرکنان کشیدن پای دریچه و یه صندلی هم گذاشتن روش و آقاهه رفت رو صندلی ایستاد، در همون لحظه گوشیش زنگ خورد، همونطور که داشت با گوشیش حرف میزد چسب نواری پهن رو خرچ خرچ باز میکرد! مربی هرچقدر صبر کرد دید اینا کارشون تموم نمیشه، اونم تو همون سر و صدای باز شدن چسب و حرف زدن تلفنی اون آقاهه شروع کرد به گفتن ادامه ی جزوه به ما! حالا تو اون بلبشو که صدا به صدا نمیرسه بغل دستی منم شروع کرد به سرفه کردن!! اون خانمی هم که با اون آقاهه اومده بود برای پوشوندن دریچه ها داشت واسه خودش میزها و صندلی ها رو قیژقیژکنان رو زمین جا به جا میکرد، مربی هم بدون توقف و تند تند جزوه میگفت و ما مثل فرفره مینوشتیم!!

یه لحظه به اوضاع کلاسمون نگاه کردم و شدیدا خنده ام گرفت!! :))

اما حتی فرصت نبود بخندم! چون از جزوه عقب می افتادم!! O_o

دیدم بقیه ی بچه ها حتی به روی خودشونم نمیارن که باید بخندن :|

همه عین ماشین مینوشتن و خدا میدونه که چطوری صدای مربی بدون میز رو که ته کلاس ایستاده بود میشنیدیم :/

از همه ی اینا گذشته میخواستم برم به اونی که به آقاهه زنگ زده بود بگم اگه میدونستی مخاطبت تو چه موقعیتی داره باهات حرف میزنه زود خدافظی میکردی! :دی


+ نمیدونم چرا همش فکر میکردم امروز شهادت امام رضاست!


رحلت پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) رو تسلیت میگم...


۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۴
اَسی ...

همیشه شبها زود بخوابید که صبح خواب نمونید

اگه صبح مادرتون به زور اومد شما رو بیدار کرد، حتما صبحانه بخورید بعد برید بیرون، نگید دیر شده

اگه وقتی برگشتید خونه دیدید مادرتون سریع براتون صبحانه آورد و اصرار کرد که سریعتر بخورید تا از گرسنگی پس نیفتادید، و اگه مادرتون عادت داره تو چایی زیاد شکر بریزه، به هیچ وجه لباس عوض نکرده نشینید پای صبحانه

تا....

این شترمرغ شیرین رو مانتوتون سبز نشه :/


۲۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۴
اَسی ...