طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

چرا این خونه تکونی اینقدر سخته؟؟؟ :(


این روزها درگیر کمک به مادر در انجام ماموریت خطیر خانه تکانی هستم :دی

ولی واقعا چقدر تمیز کردن خونه سخت و طاقت فرساست :( تمومی هم نداری :/

تو این روزا به این نتیجه رسیدم که دستمزد کارگر هایی که نظافت منزل انجام میدن باید از دستمزد رئیس جمهور هم بیشتر باشه :|

واقعا توانایی زیادی رو میطلبه!!


روز اول که مامان گفت باید خونه تکونی رو شروع کنیم، بهش گفتم: پشت بام با من :دی

مامان گفت: زحمت میکشی :/

گفتم: خب باشه، زیرزمینم با من :)))

ما اصلا زیرزمین نداریم ;)


۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۰
اَسی ...

امروز رفتیم جمعه بازار!

چقدر جنسا ارزون و مناسب و درعین حال قشنگ بودن!!! کلی خرید کردم و یه عالمه خوشحالم ^_^

میخواستم شلوار بگیرم گفتن اتاق پرو هم داریم!! گفتم کجاست؟؟ 0_o به یه نقطه ی دور اشاره کردن و گفتن: اون چادر نارنجیه!!

سه تا شلوار برداشتم که پرو کنم، رفتیم سمت چادر، مامانم بیرون چادر ایستاد و وسایلم و برام نگه داشت، چادرش اینقدر کوچیک بود که سرم میخورد به سقفش!! خلاصه یکی یکی شلوارا رو پرو کردم، مامان گفت: این شلواری که دست منه از همه شون قشنگ تره! گفتم: مامان؟؟ اون که شلوار خودمه!!! :)))

من قصد خرید نداشتم، پول نقد هم با خودم نبرده بودم! اما کلی خرید کردم!! جالبه فروشنده ها کارتخوان هم داشتن :|


+نظرتون چیه یه بازی وبلاگی راه بندازیم و عکس خریدای عیدمون و به اشتراک بذاریم؟؟ و ببینیم سلیقه ی چه کسی مورد پسند تره!

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۵
اَسی ...

سلام دوستان :)

باید به عرضتون برسونم که این سه روز اینترنتم مشکل پیدا کرد و من نتونستم بیام، ببخشید اگه پشت در موندید ;)


امروز یه فیلم درباره ی چراغ جادو دیدم و به این فکر افتادم که اگه یه روز غول چراغ جادو رو ببینم، چه آرزویی ازش میخوام؟؟

شما چطور؟!

اگه قرار باشه غول چراغ جادو 3 تا آرزوی شما رو برآورده کنه، اون آرزوها چی هستن؟؟؟!!! :)


+ ب ن: آرزوهای من...

1_ظهور امام زمان (فکر نکنین کلیشه ایه، چون واقعا آرزومه)

2_سعادت دنیا و آخرت خودم و عزیزانم

3_ ثروت :دی

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۵
اَسی ...

پیرو پست دیروز، اینجانب با مادرجان قهر بودم :/

امروز که از حمام اومدم دیدم مامانم داره یه آهنگ زمزمه میکنه، بیشتر که دقت کردم متوجه شدم داره واسه من میخونه!! وقتی به مضمون شعر پی بردم، بهت و حیرتم از دیروز هم بیشتر بود!!! o_0

متن شعر فوق بدین قرار است:

گل در اومد از حموم

سنبل در اومد از حموم

شغال در اومد از حموم!!!

وقتی مطمئن شدم که دقیقا همینا رو میگه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود :)) ولی از آنجا که قهر بودم نمیخواستم به روی خودم بیارم :/

ولی مثل این که مادر جان دست بردار نبودن!! کم کم آهنگ از حالت زمزمه خارج شد و به وضوح به گوش میرسید!! منم که هر چقدر سعی میکردم جلوی خندم و بگیرم خندم شدیدتر میشد!! تا این که زدم زیر خنده و به این صورت صلح برقرار شد :)))

۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۵۷
اَسی ...

نمیدونم کِی..

اما..

انداختتش دور...

بی اطلاع من...

یه کیف پر از خاطرات کودکیم...

پر از نقاشی ها و دست نوشته هام...

حتی اون کاغذه که روش اندازه ی دست کوچولوم و ثبت کرده بودم...

آخه چرا؟؟

میگه اونا آشغال بودن :(

لااقل به من میگفت که اون وسایلی که برام مهم بودن رو از تو کیف برمیداشتم...

حالا من موندم و دنیای آدم بزرگا...


+اینم بی ربط به پست نیست

۱۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۶
اَسی ...

امروز با مامان بیرون بودیم، یکی از دوستای قدیم مامان و دیدیم، داشتیم باهاش قدم میزدیم که پسرش هم به ما رسید

مامان گفت: این کدوم پسرته؟

دوست مامان گفت: این حمیدمه :)

مامان: این حمیده؟؟ چرا اینقدر زشت شده؟؟ :/

دوست مامان: چه میدونم :))

مامان: اون پسرت رضا هم همین قدر زشته؟؟!!

دوست مامان خندید و گفت: اون یه کم بهتره :)))


حالا پسره اومده بود سلام علیک کنه، من داشتم از خنده منفجر میشدم :)))))))

بعد که رفتیم خونه به مامان گفتم این چه حرفی بود به دوستت زدی؟؟

مامان که تازه متوجه شده بود چه سوتی ای داده حالا نخند کی بخند :))))))))))

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۴
اَسی ...

پیش دانشگاهی بودم، یکی از بچه های کلاسمون دوستمو با شماره ناشناس اذیت کرده بود، دوستم از من خواست که به تلافی کارش با خط خودم اذیتش کنم، آخه اون همکلاسیمون با من صمیمی نبود و شماره ی منو نداشت، اینم بگم که همکلاسی مورد نظر نامزد هم داشت
اینطوری شد که من شروع کردم به پیامک دادن بهش و ایشونم استقبال کرد :)
خودمو یه پسر دانشجو معرفی کردم و گفتم تو یه شهر دیگه هستم و این که شماره رو تصادفی گرفتم، گذشت و گذشت تا این که ما علنا شدیم بوی فرند ایشون و ایشون هم همیشه به من پیامک میداد و خیلی خیلی به من مایل شده بود، من به هیچ عنوان بهش ابراز علاقه نمیکردم و فقط یه رابطه ی معمولی و ساده داشتم، اما اون به هر بهانه ای سعی میکرد خودشو برام لوس کنه و نظرمو جلب کنه، دوست داشت غیرتیم کنه!! راستش من دیگه کمتر سعی میکردم جوابش و بدم و همیشه اون میومد سراغم، از وضعیت بوجود اومده ناراحت بودم چون میدیدم یه دختر با وجود نامزد داشتن اینطور راحت با یه غریبه دوست شده، جالبه بهتون بگم رابطه ی ما فقط محدود میشد به پیامک!!! اوایل چند باری خواست تماس بگیرم ولی من به بهونه های مختلف دست به سرش کردم و بعد از یه مدت کوتاه گفتم که گوشیم از دستم افتاده و خراب شده و موقع مکالمه فقط صدای طرف مقابل شنیده میشه ولی صدای من نمیره! اونم خیلی راحت قبول کرد و اعتراضی نکرد، رو پیغامگیر گوشیم هم صدای یه پسر و گذاشته بودم و اونم فکر میکرد صدای خودمه
اون دوستم که پیشنهاد این رابطه رو داده بود هم کاملا درجریان بود.
تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم، نمیدونستم چه جوری به این بازی خاتمه بدم، از یه طرف عذاب وجدان داشتم چون من باعث ایجاد این وضعیت شده بودم از یه طرفم ناراحت بودم که فهمیده بودم همکلاسیم چه جور آدمیه...
این دوستی دو ماه طول کشید، تا این که یه روز بهش گفتم میخوام بیام شهر شما و ببینمت، اونم قبول کرد و یه روز جلوی هتلی که مثلا محل اقامت من بود قرار گذاشتیم، قرار شد من و دوستم باهم بریم سرقرار
صبح بود و اون زودتر از ما رسیده بود و پشت سرهم به من زنگ میزد که زودباش ماشین و بردار بیا بیرون من جلوی درب هتلم!
بالآخره من و دوستم رسیدیم و تظاهر کردیم که اتفاقی از اونجا میگذریم! باهاش سلام و احوال پرسی کردیم و اونم گفت که با خواهرش اومده درمانگاه و الآن خواهرش تو درمانگاهه و اونم باید بره پیشش، میخواست زود ما رو دک کنه و از موقعیت دورمون کنه!
وقتی داشت میرفت بهش گفتم: کجا؟ منم!
متوجه نشد و گفت: ها؟
گفتم: منم!!!
چشماش گرد شد و گفت: تو؟؟؟؟؟!!!!!!!!
من و دوستم الکی شروع کردیم به خندیدن که از میزان وخامت وضعیت موجود بکاهیم!!
بهش گفتم: هرچند من میدونستم که تو فهمیدی اصلا تابلو بود!!
گفت: نه! من به دوست داییم شک داشتم آخه قبلا هم اذیتم کرده بود
هرچی من اصرار میکردم که تو منو شناخته بودی و لااقل فهمیده بودی دخترم اما اون زیر بار نمیرفت و میگفت به دوست داییش شک کرده :|
من مثلا میخواستم کمتر پیش ما ضایع بشه ولی اون بیشتر خودشو ضایع میکرد
خلاصه اونم که دید خیلی ضایع شده همچنان تاکید داشت که الآن خواهرش از درمانگاه میاد و رفت به سمت درمانگاه، ما هم باهاش رفتیم و تو حیاط درمانگاه باهاش صحبت میکردیم، یه مدت گذشت و وقتی خبری از خواهر داخل درمانگاه نشد گفت: برم ببینم خواهرم کجا مونده، خداحافظ!
و رفت...
بعد از اون جریان همچنان به من پیامک میداد و ارتباطش رو قطع نکرد...

واقعا چرا یه آدم باید اینقدر ساده باشه و زود اعتماد کنه؟ حتی یک بار صدای منو نشنیده بود و با من قرار گذاشت، یه درصد احتمال نداد که شاید من یکی از دوستای شوهرش باشم و از طرف شوهرش مامور به امتحانش شده باشم؟
۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۸
اَسی ...

یه دوستی داشتم به (طوطی وار) میگفت: تو دیوار!!

بهش گفتم: درستش طوطی واره

وقتی دید بد سوتی داده کم نیاورد و گفت: نه ما تو لهجه ی خودمون میگیم تو دیوار!

گفتم: بعد اونوقت یعنی چی؟؟؟

گفت: یعنی همینطوری یه چیزی تو دیوار بگی :دی

خوشم میاد قانعم نشد :|


یه دوست دیگه داشتم وقتی میخواست بگه (خودمو زدم به کوچه ی علی چپ) میگفت: خودمو زدم به دیوار علی چپ!!!

بهش گفتم: یعنی رفتی خودتو کوبیدی به دیوار؟؟؟ :))))))


یه بار پسرداییم (سرویس بهداشتی) رو خونده بود: سیروس بهشتی :)))))))


مامانم (آسان آپ کن) رو خوند: آسمان آب کن :)))))))


من داروخانه ی (دکتر شریعت) رو خوندم: دختر شربت :))))))


یه بارم پمپ بنزین بودیم رو دیوار نوشته بود: هنگام بنزین زدن خودرو را خاموش کنید، من جمله رو اینطور خوندم: هنگام بنزین زدن خود را فراموش کنید :|

۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۸
اَسی ...


بچه که بودیم یه شعری میخوندیم نمیدونم شما هم بلدید یا نه، واسه یادآوری متن شعر رو مینویسم:

ای خاله طوطی          خودت میدونی

من با تو قهرم             آشتی ندارم

رفتم خیابون               شرشر بارون

بارون خیسم کرد         زیر ماشینم کرد

یه مرد احمق             دست تو جیبم کرد

یه تومنی برداشت       هیچی نگفتم

دو تومنی برداشت       هیچی نگفتم

سه تومنی برداشت     زدم تو گوشش

گوشش خون اومد       بردمش دکتر

دکتر دوا داد           آب انار داد           آب خیار داد

دادم بهش خورد         فردا صبحش مرد (در بعضی از نسخه ها اومده که: سه روز دیگه ش مرد)

 

یعنی واقعا این شعر بیداد میکنه!!!

بچه که بودم وقتی میخوندم متوجه عمق فاجعه نمیشدم! ولی الآن فهمیدم که:

قهر=فرار از خانه=خیس شدن در باران=تصادف=دزدی=کتک کاری=خون ریزی=بیمارستان=مریض داری=مرگ!!!

ولی یه نکاتی هست که برام قابل درک نیست!

مثلا وقتی ایشون تصادف میکنه چرا چیزیش نمیشه؟

چرا دوبار اولی که اون مرد احمق از جیبش پول برمیداره چیزی بهش نمیگه؟یعنی تا دو بار دزدی مجازه؟؟

قدیما سه تومنی هم بوده آیا؟؟؟

حالا چرا بعد از این که دزده رو زده به جای این که ببردش پیش پلیس بردتش دکتر؟؟

بعد اونوقت اون دکتر احیانا آبمیوه فروش نبوده؟؟ آیا آب خیار هم داریم؟؟ مگه آب انار و آب خیار با هم نمیسازن؟؟؟

تازه چند برابر پولی که ازش دزدی کرده براش خرج کرده آخرشم افاقه نکرده و طرف مرده :|

علت مرگش چی بوده دقیقا؟؟؟

پیام پست: با کسی قهر نکنید تا قاتل نشوید :|

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۸
اَسی ...

اول دبیرستان که بودم (تکرار میکنم اول دبیرستان بودم) که میشه کلاس نهم فعلی! یه همکلاسی داشتم که مدعی بود میتونه مولکول های هوا رو ببینه!!! O_O

یه روز به من گفت: من میتونم مولکولای هوا رو ببینم ولی به هر کی میگم باور نمیکنه :(

گفتم: یعنی چی؟؟؟ مولکول های هوا اصلا قابل دیدن نیستن!!

گفت: من بعضی وقتا میتونم ببینم!!

گفتم: بعضی وقتا؟؟؟ بعد شکلشون هم مثل حباب های ریزه که یه خط هایی هم دنبالشونه؟؟؟

گفت: آره !!

گفتم: اونوقت هر طرفی چشمت رو حرکت میدی مولکول ها هم به همون طرف حرکت میکنن؟؟؟!!!

گفت: آره آره!! :)

گفتم: آیکیو جان! اونایی که شما میبینی مولکول هوا نیست!! بلکه علتش چشم شماست که گاهی بر اثر خیره شدن زیاد به یه نقطه یا هر دلیل دیگه ای یه چنین اشکالی میاد جلوی چشمت!! اگه مولکول هوا باشه پس چرا همیشه نمیبینی؟ مگه هوا همیشه نیست؟ چرا تمام مولکول های هوا رو نمیبینی و فقط دو سه تا میبینی؟ از همه مهمتر چرا با حرکت چشم تو مولکول ها حرکت میکنن؟؟ نکنه توانایی تسخیر مولکولی هم داری!!! :)))))

 

ببینید عمر ما کنار چه نوابغی صرف شد :|

 

آیا شما نیز مولکول های هوا را دیده اید؟؟!! o_O

۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۸
اَسی ...