طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

1) ام اسی خوشبخت قرار بود برای چالش "اسی^_^" یه نقاشی بکشه که الآن به دستم رسیده :)

ببینید:


این نقاشی مربوط به این پست هست.

خیلی ازت ممنونم "ام اسی" عزیز ^_^

دقیقا همینطوری بودم که تو کشیدی :)))

باز هم ممنون :*


2) کی گفته من بلد نیستم غذا بپزم؟! :/


در عجبم این حجم از هنر چطور تو وجود یه آدم جمع شده! o_O


از بس دور از آشپزی هستم، اطرافیانم باورشون نمیشه این غذا کار من باشه! اهالی خونه که خودشون بودن و دیدن، ولی وقتی پسردایی بزرگه عکس غذامو دید، بعد از کلی دقت و تامل گفت: از کجا یاد گرفتی؟ گفتم از خودم؛ گفت: از خودت که عمرا باشه! راستشو بگو از کی یاد گرفتی؟

بابا خودم ابتکار به خرج دادم! چرا به خرجشون نمیره؟ :|


قصه اینطوری بود که رفته بودیم خونه همسایه مون، دوستم که دختر خانواده باشه داشت غذا درست میکرد. بعد که اومدیم خونه مامانم طی مشاهداتی که در خانه همسایه داشت، گفت امشب خودت غذا درست کن! ما هم جوگیر شدیم و نتیجه همینی شد که در تصویر می بینید :)

این هم محتویات داخل شکمش:


از آنجا که میدونم همه مشتاقن بدونن چطور و با چه موادی درست شده، نمیگم تا خودتون تشخیص بدین :دی

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
اَسی ...

خوشحال و خندان سوار قطار شدیم. قطارش اتوبوسی بود. صندلی هامون رو پیدا کردم. یه خانم رو یکی از صندلی های ما نشسته بود. بهش گفتم اینجا جای ماست؛ گفت آخه جای من اون آقا نشسته من رو فرستادن اینجا! گفتم ما چهار نفریم و به هرحال اینجا جای ماست. گفت صندلی عقب خالیه من برم بشینم؟ گفتم آره

خلاصه بلند شد و رفت.

دیدم جلوی همه صندلی ها غذا و خوراکی هست؛ بعضی هاشون نیم خورده و بعضی ها دست نخورده! خیلی تعجب کردم از اینکه چرا پذیرایی رو زودتر از مستقر شدن ما آوردن و مسافرایی که قبل از ما سوار شدن اینطوری بهشون دستبرد زدن :/

اون خانمی که جای ما نشسته بود، یکی از غذاها رو باز کرده و نصفش رو خورده بود. رفتم پیشش و گفتم اون غذا رو شما خوردی؟ گفت آره ولی پلاستیک نبود! (فکر کرد منظورم اینه که چرا خوردی و جمع نکردی، گفت پلاستیک زباله نبود که بریزمشون دور)

به غذایی که جلوش بود اشاره کردم و گفتم: پس حالا که شما اون غذا رو خوردین من این غذا رو میبرم. گفت باشه.

غذا رو بردم واسه خودمون و جایگزین غذای نیم خورده ی قبل کردم. اما بازهم خوراکی ها ناقص بودن! مثلا کیک و آبمیوه فقط دو تا بود، دوغ یکی، غذا دو تا، سالاد سه تا، ژله دو تا.

خیلی عصبانی شدم! این چه وضعش بود دیگه؟ چه معنی داره هر کی هر جا میخواد بره بشینه و خوراکی های دیگران رو بخوره :/

مسئول قطار اومد. بهش گفتم ببخشید، خوراکی های ما رو خوردن! گفت شما الآن سوار شدین؟ گفتم بله، گفت اینا مال مسافرای قبلی بوده که الآن پیاده شدن. گفتم پس پذیرایی ما رو میارین؟ گفت بله میارن براتون.

خیالم راحت شد و دیدم الکی اون همه حرص خورده بودم -_-

بین خوراکی های نفرات قبل، یه هندزفری هم روی هر میز (همون تخته که به پشت صندلی نفر جلویی وصله) بود که توی پلاستیک دربسته قرار داشت. یه آقایی اومده بود و داشت پذیرایی مسافرای قبل رو میریخت تو زباله؛ ازش پرسیدم این هندزفری ها برای چیه؟ گفت برای دیدن فیلمه، پرسیدم بعد باید همینجا بذاریمشون؟ گفت میتونید با خودتون ببرید.

کلی ذوق کردم که عجب قطار باکلاسیه که علاوه بر اون همه خوراکی، هندزفری هم میده!! :))

نوبت پذیرایی ما رسید! یه خانم و آقا با لباس فرم اومدن و برامون یه بطری آب و یه هندزفری آوردن. منتظر ادامه ماجرا بودیم، ولی هیچ خبری نشد! یعنی فقط یه آب و یه هندزفری؟ همین؟! اونوقت نفرات قبل از ما اون همه خوراکی و غذا داشتن؟ خب کوفت بخورین! چرا این همه تبعیض؟؟ :/

چند تا فیلم دیدیم: دختر، بازگشت لوک خوش شانس، ملبورن، سر به مهر

برگشتنی هم با اینکه تو یه قطار دیگه بودیم ولی باز هم فیلم دختر و بازگشت لوک خوش شانس و ملبورن رو به همون ترتیب قطار قبلی پخش کردن o_O

به اضافه ی "شانس عشق تصادف" و "شب واقعه"

"دختر" رو با اینکه دو بار دیدم ولی هیچی ازش نفهمیدم. "بازگشت لوک خوش شانس" هم یه طنز نه چندان جالب بود. "ملبورن" رو دوست داشتم، قشنگ بود؛ هرچند یکی از مسافرا معتقد بود مسخره است! اما به نظر من موضوع و بازی خوبی داشت. "سر به مهر" رو تلویزیون هم پخش کرده، قصه ی یه دختر بلاگره! فقط از همین لحاظ برام جالب بود. اگه نه شخصیت رو مخی بود! آخه آدم اینقدر ماست؟ اینقدر ضعیف؟ :/

"شانس عشق تصادف" هم یه فیلم آبکی که از همون ب بسم الله تا تهش رو میخونی :|

"شب واقعه" هم برعکس تصوری که ازش میرفت، از بس بی هیجان بود، خواب رو به ادامه فیلم ترجیح دادم -_-

از فیلم بگذریم! برگردیم سراغ همون پذیرایی :دی

تو قطار برگشت، فقط بهمون یه بطری آب دادن بدون هندزفری :|

موقع ناهار، غذا سفارش دادیم. برامون غذا و سالاد و ژله و... آوردن. تازه متوجه شدم که تو قطار رفتمون هم اون غذاها سفارش داده شده بودن و جزء پذیرایی نبوده o_O

همین دیگه :))

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۰
اَسی ...

در جوار حرم امام رضا علیه السلام، تولد خواهر بزرگوارشون، حضرت معصومه سلام الله علیها رو به همه دوستان تبریک میگم :)



دخترا روزتون (روزمون) مبارک ^_^


+ شوهرخاله به من و دخترش میگه: اگه پول دارین بدین برم براتون کادو بخرم!

o_O

پسرخاله میگه: به عنوان هدیه، تو و خواهرم برای من و داداشت غذا بپزین

:|

به قول بعضیا برید کنار محبت نپاچه روتون :/


ب.ن: آقا به من چه؟ :/

تقویم گوشی من زده امروز ولادت حضرت معصومه است :|

ما هم برای محکم کاری دو روز رو روز دختر اعلام میکنیم :دی

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۸
اَسی ...

همین الآن

خیلی یهویی

خیلی خیلی یهویی

قرار شد فردا بریم مشهد!!

به همین محشری ^_^


ان شاءالله قسمت همه آرزومندا بشه :)

نائب الزیاره همه دوستان هستم :)


شهادت امام صادق (ع) رو هم به همه تسلیت میگم...

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۴
اَسی ...

1) به دعوت بانوچه در فراخوان "خبرنگار شو" شرکت کردم و این پست رو سوژه کردم!

بشنوید :)

ضمنا من به عنوان پر سوژه شونده های اخبار رادیوبلاگیها شناخته شدم :دی


2) در مسابقه ی "نمک شو" شرکت کردم؛ هم اکنون متنم در کنار رقبا منتشر شده و تا 24 ساعت فرصت هست که لایک بگیره! (از الآن تا ساعت 12 ظهر فردا یعنی سه شنبه) ؛ گروه اول و دوم هر کدوم 3 شرکت کننده داشت، ولی گروه سوم که ما باشیم 5 شرکت کننده داره!! و رقابت تنگاتنگ تره! :))

لطفا همکاری کنید و لایک بزنید :)

اینجا

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۶ ، ۱۲:۱۱
اَسی ...

وقتشه خدمتتون عرض کنم که به چه دلیل چالش "اسی ^_^" رو راه انداختم!

خب امروز تولدمه ^_^

بزن دست قشنگه رو :)))


سال گذشته تو وبم اعلام کردم و رو پروفایل تلگرامم هم عکس تولد گذاشتم و به دنبالش پیام های تبریک زیادی دریافت کردم.

اما امسال تصمیم گرفتم به هیچ کس نگم تا ببینم کیا یادشونه! ولی برای خالی نبودن عریضه، این چالش رو ترتیب دادم تا یه حرکتی هم در راستای گرامیداشت تولدم داشته باشم؛ که عملا عملی نشد :|

هیچکس با خودش فکر نکرد که چی باعث شده چنین چالشی راه بندازم. هیچکس به ذهنش نرسید که شاید تاریخ مهمی باشه که اینطوری روز و ساعت دقیقی رو برای انتشار پست ها معین کردم؛ هیچکس نرفت چک کنه ببینه پارسال در چنین تاریخی چه پستی گذاشته بودم که حالا ممکنه تکرار اون تاریخ باشه!

بماند...

خلاصه زمان موعود رسید و من دست خالی پایان چالش رو اعلام کردم.

اما بعد از انتشار پست، با کامنت های دو دوست عزیز مواجه شدم!!

واران جان چند تا عکس فرستاده بود مبنی بر جشنی که تنهایی برام گرفته بود ^_^



و البته بعدش پست تبریک تولدم رو تو وبلاگش نوشت.

خیلی ذوق زده و غافلگیر شدم! حس خیلی فوق العاده ایه که ببینی یه دوست از راه دور برات جشن تولد بگیره ^_^

خیلی چسبید بهم ^_^


آقا میثم عزیز، آدرس پستی که برای تولدم نوشته بودن رو فرستادن و منو حسابی سورپرایز کردن!

اینجا

خییبیلی برام با ارزش بود ^_^

من دیگه اونقدر هیجان زده شده بودم بخاطر این دو اتفاق که همینطور گر و گر اشک شادی میریختم!!! :))

خیلی خوشحال شدم خیلی ^_^


امروز صبح زود که از خواب بیدار شدم دیدم آقای یک معلم گرامی و بزرگوار لینک پستشون رو تو یه کامنت برام گذاشتن، رفتم دیدم پست تبریک تولد منه ^_^

اینجا (رمزشو یواشکی بهتون میگم :دی)

اون از شب تولدم و این هم از شروع روز تولدم ^_^

اون لحظه بود که خیلی خیلی خیلی خیلی احساس خوشبختی کردم ^__^



دوستای خوب و مهربونم

مرسی که هستین

مرسی که همیشه همراهمین

خدا حفظتون کنه

الهی ازدواج و خوشبختیتون رو ببینم ^_^



پ.ن: همین الآن مطلع شدم که اولین پست چالش "اسی ^_^" که درباره ی معرفی من به دیگران هست نوشته شده!

توسط محسن خان، خان بلاگستان! :))

ببینید :دی

خیلی ممنون آقا محسن از همراهیتون :)

۱۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰
اَسی ...

ممنون واقعا از این همه استقبالی که برای چالش "اسی ^_^" نشون دادین!

فقط اونقدر تعداد پست هایی که برام نوشتین زیاده که واقعا از پس لینکشون برنمیام :|

شرمنده کردین واقعا o_O

ایشالا عمری باشه جبران کنم -_-

مرسی

اه

:/

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۰
اَسی ...

از طرف آقای صفایی نژاد به بازی وبلاگی "گاهی به کتابهایت نگاه کن" دعوت شدم.

من یادم نمیاد تا حالا به کسی کتاب هدیه داده باشم! به جز اون دفعه ای که بچه بودم و با مامان رفتیم یه کتاب داستان برای پسردایی کوچیکه خریدیم، که اون هم درواقع از طرف مامان و به انتخاب من بود و چیزی هم صفحه اولش ننوشتیم :|

هیچ کدوم از دوستام هم تا به حال به من کتاب هدیه ندادن. فقط وقتی بچه بودم خانواده برام کتاب میگرفتن و از طرف مدرسه و کانون هم کتابایی جایزه میگرفتم، اما همه شون بدون نوشته بودن.

خلاصه وقتی قرار شد تو این بازی شرکت کنم دیدم چقدر من گناه دارم و چرا هیچ کتابی به من هدیه نشده :(

تا اینکه یاد یه سری گزینه هایی افتادم!

تو یه جلسه ی نقد کتاب شرکت کرده بودم که از قبل اون کتاب به ما هدیه شده بود تا بخونیم و نقدش کنیم، جلسه ی نقد با حضور نویسنده اش بود و بعد از پایان جلسه، آقای نویسنده کتابهامون رو برامون امضا کرد:



اولین باری که رفتم جلسه ی انجمن شعر و ادب، دو تن از نویسنده های شهرمون حضور داشتن و کتابهاشون رو به همه ی حضار هدیه کردن:



بعد یاد یه گزینه ی متفاوت افتادم!

کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم که مدیرمون به یه سری از بچه ها، آلبوم عکس هدیه داد! و اولش برامون نوشته بود:



اما هیچ کدوم از اینا برام راضی کننده نبود، چرا که هیچکدوم هدیه ی یه دوست نبودن!

رفتم سراغ کتابام و با اینکه امیدی نداشتم اما صفحه ی اول همه شون رو نگاه کردم؛ یه کتاب نوشته دار یافت شد، اما اون نوشته برای من نبود! بلکه برای کسی نوشته شده بود که اون کتاب رو بعد از هدیه گرفتن، به من هدیه داده بود :/

تا اینکه یاد یه کتاب کوچیک افتادم که یکی از دوستانم تو دوران دانشجویی بهم هدیه داده بود؛ اما شک داشتم که نوشته ای داشته باشه...

ولی داشت ^_^


این تنها گزینه ای بود که بالآخره تونست منو قانع کنه! فقط همین یه دونه -_-

اعظم جانم چقدر دلم برات تنگ شده! کجایی؟؟ :((

(الآن که دارم دقت میکنم میبینم اسمش M نداره! پس این M چیه که نوشته؟! o_O)


+ همه ی دوستانی که برای این پست کامنت بذارن از طرف من دعوتن به شرکت در این بازی.

اما به طور ویژه دعوت میکنم از واران جان، یلدا جان، آقا میثم، آقا محمد رضا، و یک معلم


پ.ن: واسه شرکت تو چالش "اسی ^_^" فقط تا فردا شب فرصت مونده ها! بجنبیییید که بی صبرانه منتظر پست های پر مهرتون هستم ^__^

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۷
اَسی ...

سلام دوستان عزیزم

حالتون چطوره؟ خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟


امروز میخوام همه تون رو به یه چالش دعوت کنم :)

یه چالش اختصاصی!

با موضوع:

اسی ^_^

بله درسته! موضوعش منم! اما نویسنده و کارگردانش شمایید :)

میخوام یه پست مخصوص من تو وبتون برام بنویسید؛ این پست میتونه یه متن باشه درمورد من، یا یه نقاشی با موضوعیت من، یا یه شعر در وصف من، یا یه مطلب طنز درباره من، یا یه دستخط (حالا خوشنویسی یا دستخط خودتون) واسه من، یا اصلا یه پست در معرفی من به دیگران! یا حتی یه فایل صوتی باشه که مخاطبش من باشم!! یا یه عکس، یا یه نامه! :)

خلاصه هر چی میتونه باشه، به سلیقه و انتخاب خودتون؛ دستتون رو باز گذاشتم دیگه! هر چی کرمتونه :دی

تا ساعت 12 شب پنجشنبه فرصت دارید تا پست هاتون رو آماده کنید. اما منتشر نکنید!! حتما میپرسید چرا!

چون این پست ها باید دقیقا راس ساعت 12 شب پنجشنبه همین هفته، یا به عبارتی ساعت 00:00 مورخ 96/4/23 منتشر بشن! برای این کار پست هاتون رو بعد از آماده شدن، روی انتشار در آینده قرار بدید و تاریخ فوق رو درج کنید. عنوان پست هم باشه:

اسی ^_^

بعد از اینکه پستهاتون رو تو وبتون نوشتین، توی همین پست یه کامنت بذارید و آماده بودن پستتون رو اعلام کنید؛ تا من بعد از انتشارشون، اونها رو تو پست خودم لینک کنم. کسانی که به هر دلیل نمیخوان آدرسشون لینک بشه میتونن پستشون رو تو یه کامنت خصوصی برام بفرستن تا من تو وبلاگ خودم درجش کنم.

این چالش مختص کسانیه که منو میشناسن و مخاطب وبلاگم هستن، بنابراین نمیخوام تبلیغش کنید! اما میتونید به دوستانی که منو میشناسن اطلاع رسانی کنید :)

از الآن به مدت 3 روز و نیم فرصت دارید! ببینم چیکار میکنید ;)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۷
اَسی ...

به یاد قدیما با دخترخاله و پسرخاله اسم فامیل بازی کردم ^_^

ما همیشه این گزینه ها رو می نوشتیم:

اسم

فامیل

غذا

گل

رنگ

حیوان

شهر

اشیاء

بعضیا کشور و عدد و ورزش هم مینوشتن، ولی ما اینا رو نداشتیم.

این بار که بازی کردیم، ورزش هم نوشتیم؛

نکته ی جالبش اینجاست که من با همه ی حروف "س، گ، خ، ف، چ، الف" فقط یک ورزش رو نوشتم!

اون هم سواری بود :دی


تازه با "میم" هم میتونستم ماشین سواری رو بگم :))))

البته با "الف" میشد الاغ سواری و اتومبیل رانی و اسکیت سواری هم بنویسم :دی

دیگه نگم که با "دال" دوچرخه سواری میشه o_O

الآن که فکر میکنم میبینم موتور سواری و قایق سواری هم هستن :|


درکل "سواری" ورزشیه که بسیار جا واسه مانور داره :/


+ اگه می بینید خط من اینجوریه بخاطر عجله ایه که واسه استوپ گفتن داشتم! اگه نه خط من بسیار زیباست! -_-


++ "پرتاب نیزه" و "نیزه اندازی" هم درواقع یکی هستن :))))

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۴:۱۱
اَسی ...