طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

همونطور که خیلیاتون میدونید، یه چالشی راه افتاده تحت عنوان مساحت زیست

واران جان از طریق وبلاگ خانمی، من رو به این چالش دعوت کرده

من هم به دعوتش لبیک گفتم و شرکت کردم :)


من مثل خیلی از خانمای دیگه، به لوازم آرایش و زیورآلات وابسته نیستم، یعنی اصلا اهلش نیستم! البته بهشون علاقه دارما! ولی استفاده نمیکنم. به حرفه و هنر خاصی هم مشغول نیستم که ابزار کار داشته باشم. قبلا یه کتابخون حرفه ای بودم، ولی الآن مدتهاست که کتاب هم نمیخونم.

بنابراین تنها چیزی که باقی میمونه، همین همدم روزها و شبهای منه؛ همون که اگه نباشه زندگیم لنگ میمونه، و انگار یه چیزی کم دارم.


بله! همه ی زندگی من خلاصه میشه توی گوشیم...

عای عم معتاد :|


+ همه ی کسانی که برای این پست نظر بدن، از طرف من دعوتن به شرکت در این چالش


پ.ن: از بین تمام مساحت های زیستی که دیدم، بهترینش رو دکتر میم نوشته! بینظیر بود واقعا ^_^

۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۲:۴۶
اَسی ...

در خانه خاله به سر میبریم

زردآلو خوردم، به پسرخاله میگم: یه چکشی، گوشت کوبی چیزی بده هسته اش رو بشکنم!

کشوی کابینتو باز کرده داره میگرده...

میگم: اوناهاش همون کوچیکه رو بده دیگه مگه کوری؟ :/

میگه: اینو باهاش فلافل درست میکنن! -_-



خب من از کجا بدونم :/

شک کردم که ممکنه چراغ قوه باشه، ولی فلافل؟! o_O


+ موقع عکس گرفتنم رفت پشت کابینت قایم شد یواشکی دستشو آورد بالا :دی

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۹:۱۵
اَسی ...

حالا که ماه رمضون تموم شده و دیگه کسی روزه نیست که بخواد بر ما خرده بگیره، بر آن شدیم تا پست های خوشمزه بنگاریم :دی


گفتیم یه غذایی هم بپزیم که فکر نکنن هیچی بلد نیستیم!


این شما و این املت سبزیجات ^__^



از تلویزیون یاد گرفتم!

آقاهه گفت باید تخم مرغ، کامل روی مواد رو بپوشونه و مواد داخل قرار بگیرن، بعد که خودش خواست همین کار و انجام بده، نشد و تخم مرغ تا نصفه مواد اومد و بیشتر نیومد! یهو دید خیلی ضایع شده گفت: من خواستم یه مقدار از موادم بیرون باشن تا ترکیب رنگیشو ببینید!

بعد یهو تصویر قطع شد، بعد که برگشتن دیدیم تخم مرغ رو از سمت مقابل دوباره تا زده تا مواد جمع و جور بشن :|

بابا بلد نیستی چرا میای تو تلویزیون خودتو ضایع میکنی؟؟ :/


خلاصه ما هم از یه ور تا زدیم، کامل مواد و نگرفت، از یه ور دیگه اقدام کردیم، با شکست مواجه شدیم -_-

این شد که این شد o_O


پ.ن: من اینجوری گفتم که یه وقت دلتون نخواد و ایضا چشم نخورم! اگه نه بسیووور هم عالی بود ^_^

:)))

۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۰
اَسی ...

کی می دونه اسم این گیاه چیه؟



۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۲:۱۹
اَسی ...

رهایی

گاهی

چون سقوط است...

تازه میفهمی

اسارت هم

برای خودش

لذتی داشت!

موافقین ۹ مخالفین ۳ ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۰
اَسی ...

امروز که دستش رو گرفته بودم، تو ذهنم یهو خواستم ببوسمش

اما روم نشد

گفتم حالا وقت زیاده!

شاید وقتی عروس شدم، بعد از خوندن خطبه عقد این کار رو کردم

اما شاید یه کم کلیشه ای باشه

شاید هم غرورم اجازه نده

...


امشب که روی صندلی نشسته بود، رفتم پایین پاش نشستم

دستم رو گذاشتم رو پاش

دستش رو گذاشت رو دستم

گفت:

"دستم خیلی درد میکنه"

سرم رو بردم پایین

دستش رو بوسیدم

برای اولین بار!


منتظر بودم ببینم عکس العملش چیه!

اما اصلا به روم نیاورد

خوشحال بودم

بالآخره موفق شدم

تونستم :)


اما

درمورد پدرم

این آرزو به گور رفت...



پ.ن: این حسن رو از خودتون دریغ نکنید!

۱۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۰:۵۷
اَسی ...

از آنجا که به ما گفته اند تغییر کرده ایم و دیگر مثل سابق نیستیم، بر آن شدیم تا پستی به سبک گذشته بنگاریم تا اثباتی باشد بر اصالت وجودی اسی :دی

باشد که مورد پسند افتد ^_^


چند وقته مهمون نداشتیم؟؟ اووووو هشت ماه!!!

اصلا مهمونامون رو یادتون میاد؟ :))



خب خدمتتون عارضم که ایشون دهمین مهمون ما هستن:



که منت به سرمون نهادن و برای دومین سال پیاپی به گل نشستن ^_^


اگه میبینید گلدونش اینطور خاصه!!! واسه اینه که به عقیده برادر جان خیلی هم فانتزی و زیباست! و کاملا عامدانه به این شکل در اومده o_O

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۰
اَسی ...

یکی از لذت های دنیا لباس شستن است! آری لباس شستن :)

اگر تا به حال تجربه نکرده اید کلاه بزرگی بر سرتان رفته است!

من در تمام عمرم از زیر کار در رو بودم، ولی مدتی است گاهی لباسهایم را میشویم، البته با ماشین لباسشویی. اما آبکشی اش را با دست انجام میدهم.

اصلا روح انسان تازه میشود! راست است که میگویند آب مایه حیات است! وقتی با آب سر و کار داری حس زندگی در شریان هایت موج میزند!

لباس شستن

آب دادن به گلدان و باغچه

آب پاشی حیاط

شستن فرش

...

البته ظرف شستن اینگونه نیست :/


امروز در حیاط خانه مان لباس هایم را آبکشی کردم، بعد برای گرفتن آب اضافی شان، آنها را چلاندم، و بعد محکم تکاندم! وای که چقدر قطره ی ریز و سرد به سر و صورتم پاشیده شد!! آن هم در این ظهر گرم و آفتابی که روزه هم داشتم! خیلی چسبید!!

چندین بار دیگر شاتالاق شترق مانتو ام را تکان دادم، آنقدر که صدای مادرم بلند شد: چه خبر است؟؟

یکی دو بار دیگر هم تکاندم و با خود گفتم: خب دیگر بس است، این را پهن کنم و بروم سراغ تی شرتم :دی

مانتو را روی بند رخت پهن کردم، تی شرتم را آب کشیدم و چلاندم، خیلی چلاندم، با خوشحالی تکانش دادم، ولی حتی یک قطره هم نداشت :|

باز هم به معرفت مانتو -_-

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۸
اَسی ...

همسایه ی (جدید) ما داره خونه اش رو تعمیر میکنه، از وقتی اینجا رو خریدن ما منتظریم ببینیم کی کار تعمیرشون تموم میشه و ساکن میشن، ولی انگار حالا حالاها نمیخوان بیان! خیلی کارشون طول کشیده، اگه یه زمین گرفته بودن تا حالا خونه تکمیل شده بود، ولی اینا علاوه بر ساختن دارن توامان یه جاهایی از خونه رو هم خراب میکنن! در واقع بیشتر خراب و ساز میکنن تا ساخت و ساز! o_O

هشتاد بار از این به بعد پست رو نوشتم و پرید ://

خلاصه که 24 ساعت شبانه روز آرامش نداریم :|

دیشب مهمون داشتیم، در تمام طول مدت خوردن افطاری، و بعدش صحبت کردن، و دیدن تلویزیون، اون صدایی که از همه بلندتر بود صدای خونه سازی بود! مهمونامون میگفتن وای چقدر اینجا پر سر و صداست!! گفتم آره اینجا میدون جنگه، از هر طرف صدای تیربار و مسلسل میاد :|

واقعا هم صدای تیربار بود! با یه دستگاهی داشتن کاشی های دیوار رو میکندن o_O

تا آخر مهمونی همچنان "ته ته ته ته" صدا میومد، ساعت 12 شد و مهمونا خوابیدن! ولی ظاهرا تا چراغ ما روشن بود اونا فرض رو بر این میذاشتن که ما بیداریم و میتونن به بناییشون ادامه بدن! شاید هم اصلا اهمیتی به خواب و بیداری ما نمیدادن! :|

دیگه رفتیم بهشون گفتیم واقعا نمیخواین بیخیال شین؟؟ O_O

و اینجوری شد که دوباره رنگ آرامش رو دیدیم، ولی کوتاه!

تا سحر بیدار بودم و ساعت 4 و نیم خوابیدم، هنوز به پادشاه اول نرسیده بودم که دوباره جنگ در گرفت و از هر طرف صدای مسلسل بود که به گوش میرسید! هر چقدر سعی کردم نشنیده بگیرم نشد! بیدار شدم و رفتم پنجره رو بستم، اما هووووچ تاثیری نداشت...


مدت زمان خواب: 2ساعت :|


الآن جواب سحرخیزی من رو کی میده؟؟؟؟ :/


ب.ن: از اتاق فرمان اشاره میکنن اون دستگاه که صدای مسلسل میده، اسمش "پیکور" هست!

با تشکر از شما بنای عزیز :دی

+ اصلاح میکنم: کارگر عزیز :|

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۳۴
اَسی ...

میگوید: چرا نمیخوابی؟ محکومی به بیداری؟!


- آری، محکومم...

به زندگی!

موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۸
اَسی ...