طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام

ایام عزای حسینی رو تسلیت میگم...

الهی خدا توفیق عزاداری توام با بصیرت رو به ما بده که تاثیراتش تو زندگیمون هم ادامه داشته باشه.


نمیدونم چه جوریه که وقتی محرم میشه، هر کی هر جای دنیا باشه خودشو میرسونه به وطنش تا موقع عزاداری، تو کشور خودش، تو شهر خودش، و یا حتی تو محله ی خودش باشه!

مثلا من امسال تمام همسایه های قدیمیمون رو دیدم که الآن سالهاست خونه شون رو فروختن و رفتن، یا خونه شون خراب شده و رفتن، یا خونه رو اجاره دادن و رفتن، یا ازدواج کردن و رفتن و بعد از اونا پدر و مادراشون مردن و خونه شون متروکه مونده. بچه هایی رو دیدم که بزرگ شده بودن و بعضیاشون به سختی قابل شناسایی بودن! و بزرگترهایی که دیگه پیر شده بودن. دقیقا هم همه شون اومده بودن محله ای که سالها پیش توش زندگی میکردن!

در مواقع عادی، هماهنگ کردن یه عده ی انگشت شمار برای یه مهمونی یا سفر یا یه گردش، از شکستن شاخ غول هم سخت تره! همیشه چند نفر هستن که موقعیتشون جور نشه

حالا اون همه آدمی که اصلا معلوم نیست تو کدوم نقطه از جهان دارن زندگی میکنن، واقعا چی باعث میشه که همگی باهم تو یه روز خاص، تو یه ساعت خاص، و تو یه مکان خاص جمع بشن برای عزاداری؟!

اتفاق عجیبیه!


+ عنوان: به درخواست واران جان پست جدید نوشتم، چون از خوندن عنوان قبلی خسته شده بود!

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۶ ، ۰۱:۲۱
اَسی ...

گفته بودم یکی از بچه های حلقم سر به هواست؛ دو شبه میرم هیئت، همش میبینم جلوی در وایستاده، پسرا هم که همه جلوی هیئت صف کشیدن! من نمیدونم مادرش کجاست، چرا بهش نمیگه بره داخل هیئت! دیشب یکی از بچه ها رو هم با خودش آورده بود بیرون.

امشب بچه ها صدام زدن و گفتن اون دختر، یکی از بچه ها (همونی که باهاش بیرون بود) رو از راه به در کرده و الآن هر دوشون bf دارن!

حالا من موندم چیکار کنم. بچه ها رو این حساب که من معلم بسیجشونم اومدن با من درمیون گذاشتن و طبیعتا توقع دارن اون دو تا رو هدایت کنم! من نمیدونم واقعا باید چیکار کنم! برم مثل مبصرای کلاس جلوی در وایسم و نذارم برن بیرون؟ یا مثلا بگم این کارا اشتباهه؟ یا برم به مادرشون بگم؟ چیکار کنم خب؟ :(

بچه ها تا خودشون به این باور نرسن که کارشون غلطه دست ازش برنمیدارن! اگه زور بالا سرشون باشه فایده نداره و میرن یواشکی انجام میدن. بعدم اصلا متوجه نیستن که! چطور میتونم هدایتشون کنم؟

وای که چقدر سخته بخوای یه نفر و از راهی که پیش گرفته منصرف کنی و قانعش کنی که داره اشتباه میکنه، مخصوصا اگه بچه باشه و هیچی هم حالیش نشه


+ یکی از نگرانی های همیشگیم درمورد آینده، تربیت فرزنده. واقعا وظیفه ی خطیریه!

۲۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
اَسی ...

یک ماه پیش یکی از دوستام خبر داد که یه مدرسه ی جدید تو شهرمون تاسیس شده و گفت بریم واسه تدریس ثبت نام کنیم. دوباره مثل همیشه کلی امید تو دلم زنده شد و با کلی انگیزه رفتیم به مدرسه. با روحیه ای وصف نشدنی خودمونو معرفی کردیم و درخواستمون رو گفتیم. دوباره مثل همیشه گفتن اسمتون رو مینویسیم اگه نیاز بود تماس میگیریم. دوباره اون همه امید از بین رفت و دیدیم آبی از این مدرسه هم گرم نمیشه. پرسیدم: حالا امیدی هست؟ گفتن: نه، اما شاید سال دیگه که تعداد دانش آموزا بیشتر شد نیاز به معلم های بیشتری داشته باشیم. وقتی از مدرسه اومدیم بیرون اونقدر ناراحت و عصبی بودم که به دوستم گفتم: اصلا من نمیخوام برم سرکار :/ :(

تا اینکه 20 روز بعدش یه شماره ناشناس تماس گرفت، از مدرسه بود! تو پوست خودم نمیگنجیدم!! گفت میخوایم از کسانی که ثبت نام کردن آزمون بگیریم و ببینیم روش تدریسشون چطوریه. باورم نمیشد که تماس گرفته باشن!! به مادرم گفتم معجزه شده!! خیلی هیجان داشتم و دوباره چنان امیدی به رگهام جاری شده بود که نظیرش رو نداشتم تا به حال!! دیگه خودم رو پذیرفته شده میدیدم! خلاصه با کلی استرس و بدبختی کتاب مورد نظر رو گیر آوردم و روز آزمون با اعتماد به نفس کامل رفتم مدرسه! خیلی حالم خوب بود خیلی! مدیر مدرسه معلم سابقم از آب دراومد و کلی تحویلم گرفت! با خودم گفتم خب دیگه تمومه! تدریسم رو به خوبی به پایان رسوندم و از کلاس رفتم بیرون. گفتن در هر صورت ما باهاتون تماس میگیریم و نتیجه رو به اطلاعتون میرسونیم. قرار بود تا اول مهر خبر بدن. اما هرچی انتظار کشیدم زنگ نزدن. تا اینکه دیروز خودم تماس گرفتم. گفتن ببخشید شما پذیرفته نشدین. پرسیدم کی پذیرفته شده؟ گفتن یه دبیر رو آوردیم چون والدین خیلی رو درس حساس بودن!

خب اگه اولیا حساسن پس چرا جوانای مردمو الکی امیدوار میکنین؟ خودتون گفتین که هدفتون از احداث این مدرسه اینه که نیروهای جوان و تازه نفس رو به روی کار بیارین چون اطلاعاتشون به روزه و تازه فارغ التحصیل شدن، برعکس بقیه مدارس که بازنشسته هایی با سی سال سابقه رو استخدام میکنن!

شما نمیفهمین این همه امیدوار کردن و بعدش اون ضربه ی مهلک ناامیدی چی به سر ما میاره؟؟؟

فکر میکردم امسال دیگه پایان بیکاریمه...

پسرخاله به دخترخاله پیغام داده بود که بیاد بهم بگه: اگه تو آزمون تدریس قبول نشی خری!

مهر پارسال پسردایی کوچیکه با طعنه گفت: دوباره سال تحصیلی شروع شد و تو هنوز بیکاری!

هرچند بچه ان و یه چیزی میگن، ولی بدجوری نمک میشه رو زخمم...

هر کی منو میبینه میگه: کار پیدا نکردی؟ کار نداری؟؟

نه ندارم! آقا! خانم! من کار ندارم! باید به همه دنیا توضیح بدم؟؟

امروز به مامانم گفتم یه پلاکارد بزنیم سردر خونه، روش بنویسیم دختر ما کار نداره :/


مرسی از کسانی که برام دعا کردن. لابد مصلحت این بوده...

خدایا شکرت


ب.ن: الآن یادم افتاد امروز تولدمه!! دوم محرم! چرا یادم رفته بود؟! ...

۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۰
اَسی ...