چهار عنوان در یک پست
(اشک)
دراز کشیده بودم. وارد اتاق شد. بلند شدم. گفت راحت باش. گفتم راحتم.
با بغض گفت: این همه درس بخون لیسانس بگیر فوق لیسانس بگیر حالا باید تو خونه بخوابی
دیدم که اشکاش چکیدن...
(لبخند)
کنارش نشسته بودم و قرآن تلاوت میشد. رسیدیم به آیه 15 سوره نباء: لِنُخْرِجَ بِهِ حَبًّا وَ نَباتاً
دست گذاشت رو زانوم و با لبخند گفت: یادت باشه قرآن که تموم شد یه چیزی برات تعریف کنم!
بعد از پایان تلاوت قرآن گفت: زمانی که بچه بودی با مادرت میرفتیم کلاس. یه روز سر کلاس، همین آیه تلاوت شد و تو یهو به مادرت گفتی "مامان من نبات میخوام" حالا هرچقدر میگفتیم بیخیال شو الآن نبات از کجا بیاریم کوتاه نمیومدی! از اون زمان به بعد هروقت این آیه رو میشنوم یاد تو می افتم :)
(مقابله به مثل)
به دنیا اومدن بچه اش رو تبریک نگفتم، بهم تسلیت نگفت
تولدش رو تبریک نمیگم، بهم تسلیت نگفت
با اینکه دلخور بود اما نامزدیش رو تبریک گفتم، بهم تسلیت گفت
(باشد برای بعد)
حدسم روی شش نفره
زمان همه چیز رو مشخص میکنه