همسایه ها
حدود سه چهار ماهی میشه که میرم کلاسای مختلف. تو این کلاسها احساس میکنم همه ی چهره ها برام آشناست! بدون استثنا همه ی چهره ها! میدونم که خیلی عجیبه و نمیشه اون همه آدم غریبه رو قبلا یه جایی دیده باشم اما خب همه برام آشنان :|
ازقضا یه سری ها رو شناسایی کردم!
یکیشون همسایه فعلیمون هست، یکیشون همسایه سابقمون بود، یکی دیگه هم قبلا همسایه مون بود، اون یکی دختردایی همون همسایه قبلیه بود، یکی به تازگی عروس یکی از همسایه هامون شده، یکی عروس پسر همسایه قبلیمون شده، یکی دوست عروس همسایه فعلیمونه!! :)))
یکی هم دانشگاهیم بوده، یکی هم مدرسه ایم بوده، یکی دخترعمه ی همکلاسیم بود، یکی خواهرش هم مدرسه ایم بود، یکی تو کلاس شنا با من بود!!
عجیبه نه؟؟ :دی
البته همه ی اینا رو همون اول کشف نکردم! بلکه بعد از مدتی که بیشتر سرصحبت رو باهاشون باز کردم فهمیدم.
یکی از بچه ها به من میگه تو همه رو میشناسی!! گفتم ای بابا من که کسی رو نمیشناسم -_-
امروز دوباره یکی از بچه ها رو شناسایی کردم! این دوستم سی سالشه و چند ماهه که نامزد کرده، وقتی فهمیدم نامزدش تو شرکت نفت کار میکنه باخودم فکر کردم پس تو سی سالگی هم میشه به گزینه های خوب فکر کرد!
امروز که عکس نامزدشو دیدم گفتم: عهههه من که اینو میشناسم!!! مادربزرگش همسایمونه!!! اینا که بچه بودن! کی بزرگ شدن؟؟ مگه متولد چنده؟؟
دوستم گفت همسن منه، گفتم داداش کوچیکش چندیه؟ گفت اون 69، بعد دوباره گفت نمیدونم برادر شوهرم متولد چنده
خلاصه کلی ذوق کردم که شناختمش و اینا
آخر کلاس دوستم صدام زد و گفت باید یه چیزی رو بهت بگم
گفتم چی؟
گفت نامزد من همسنم نیست، متولد 69 هست، و چون من 4 سال ازش بزرگترم به همه گفتیم همسن هستیم، الآن اگه فامیلای شوهرم این قضیه رو بفهمن خیلی بد میشه و از این حرفا...
بهش گفتم نگران نباشه و بین خودمون میمونه
وقتی رفتم خونه دوباره پیام داد که یه وقت به کسی نگی که اگه لو بره دو تا خانواده از هم میپاشه!!
گفتم چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ اگه خودتون با این قضیه مشکل ندارین پس برات مهم نباشه، گفت نه خییییلی مهمه و اصلا نباید فامیلای شوهرم بدونن
گفتم حالا چون تازه نامزد کردین شاید برای بقیه سوال باشه، یه مدت که بگذره عادی میشه، گفت نههههه تا آخر عمر باید مخفی بمونه...
خیلی ناراحت شدم از اینکه آشنا دراومدن من با خانواده شوهرش اینقدر نگرانش کرده بود و منو تهدیدی دیده بود برای زندگیش و مجبور شده بود حرفایی بزنه که دلش نمیخواد
چرا ما آدمها باید اونقدر تو زندگی دیگران دخالت کنیم که عده ای مجبور باشن برای رضایت ما، مدام دروغ بگن و حقیقت رو پنهان کنن؟ چرا وقتی دونفر همدیگه رو پسندیدن و باهم مشکلی ندارن، ما کاسه ی داغتر از آش بشیم و مانع خوشبختیشون بشیم؟ البته خود من با بزرگتر بودن دختر موافق نیستم، اما زندگی دیگران چه ارتباطی به من داره؟ خوشبخت بودن یا نبودن کسی مگه به زندگی من مربوطه که بخوام نظر بدم؟ هرچند چهره ی دوستم کمتر از سنش نشون میده، اما وقتی دونفر باهم مشکلی ندارن چرا ما داشته باشیم؟؟
خیلی وقتا خیلی از تصمیم هامون تحت تاثیر حرف مردمه، چرا باید اینجوری باشه؟ مگه دیگران تو غم و شادی ما شریکن؟ تو زندگیمون شریکن که تصمیمامون مطابق نظر اونها باشه؟؟
دوستت طفلی چقدر استرس داره !! خب این کارشون که خیلی ریسک داره ! یکبار حقیقت رو بگه خیال خوشد هم راحت کنه !! شایدم نمیتونه!!