پستی که امیدوارم دیگر تکرار نشود!!
بهمن پارسال رفته بودم اردوی مشهد
تو این اردو هیچ کدوم از دوستام همراهم نبودن و تنها بودم، واسه همین با 3 تا از بچه ها که هم کوپه ایم بودن آشنا شدم، و چون تو قطار با هم دوست شدیم تصمیم گرفتیم تو هتلم هم اتاقی باشیم.
یکی از این بچه ها 31 سالش بود! اما از نظر رفتاری مثل یه بچه 9 ساله بود :|
در تمام عمرم یکی مثل اون و ندیده بودم! یه دختر چادری بود، رفتاراش خیلی غیرعادی بود، مثلا وقتی تو خیابون راه میرفتیم میومد جلومون و دنده عقب راه میرفت! یا به ماشینای پارک شده لگد میزد! صداش و نازک میکرد و بلند میگفت: ررررررررررر!!! یه جورایی مثل یه جیغ یا سوت!! وقتی بهش تذکر میدادیم که زشته تو خیابون این کارا رو نکن میگفت: برو بابا یعنی چی که دختر باید سنگین باشه مخصوصا اگه چادری باشه! آدم باید شاد باشه!! :|
تو رستوران هتل داشتیم غذا میخوردیم هی با نی تو نوشابه ش فوت میکرد :| حالا کلی آدم هم نشسته بودن ...
نوشابه ی خودش که تموم شد وقتی دید من نوشابم و نمیخورم گیر داد که نوشابه مو بگیره! اما من چون میدونستم چه منظوری داره گفتم میخوام نوشابه مو بخورم! هرچقدر اصرار کرد قبول نکردم، آخرش که غذاهامون و خوردیم بلند شد و از میز فاصله گرفت، من دیرتر از بقیه بلند شدم، یهو دیدم دوید سمت میز و نوشابه مو گرفت و توش فوت کرد!!! نوشابه سرریز کرد و پاشید رو لباسش!!! گفتم: حقته واقعا :))
یکی از بچه ها یه دستبند فیروزه دستش بود، ازش گرفت و تا روز آخر اردو دست خودش بود:| دختره بعدا بهم گفت که اصلا خوشش نمیاد کسی وسایلش و بگیره ولی روش نمیشد ازش بگیره، یا مثلا گیره ی منو ازم گرفت و تا آخر اردو به روسریش میزد، روز آخر هم که بهش گفتم پس بده گفت: میدم حالا :/
همش میگفت: من خیلی از آرایش بدم میاد! اگه رژلب میزنم واسه خشکی لبمه!
اگه واسه خشکی میزنی چرا قرمز؟؟؟ یه رنگ ملایمتر هم میتونی بزنی! ریمل و دیگه واسه چی میزنی؟؟ کرم پودرشم که فراموش نمیشد! من نمیگم چرا آرایش میکرد! ولی کسی که ادعا میکنه بدش میاد دیگه نباید آرایش کنه...
اردو برنامه ی موزه گذاشته بود، گفت: موزه به درد نمیخوره بریم پارک! ما هم قبول کردیم و دنبالش راه افتادیم، گفتیم بریم پارک ملت، اینقدر بهونه آورد و این دست اون دست کرد که وقت گذشت، بعد گفت: میبرمتون یه پارک توپ! تاکسی ماکسی هم که اصلا تو کارش نبود! میگفت: راه زیادی نیست پیاده بریم! ما هم که به مسیرا آشنا نبودیم هرچی میگفت قبول میکردیم، به هر حال بزرگتر ما بود دیگه!
ما رو بعد از کللللللللی پیاده روی برد تو یه پارک کوچیک که تاب و سرسره پلاستیکی واسه خردسالان داشت :| یعنی داشتم منفجر میشدم!!! گفتم: آخه اینم شد پارک؟؟ مگه ما نی نی کوچولوییم؟؟ نیمکتاش هم فلزی بود و تو سرمای ماه بهمن اصلا قابل نشستن نبود! خلاصه تصمیم گرفتیم برگردیم...
همیشه ساز مخالف برنامه های اردو بود و میگفت: بریم بازار !! هم صبح میخواست بره بازار هم بعد از ظهر! اونم دریغ از یه بار خرید کردن! فقط ما رو راه میبرد، من و یکی از بچه ها پامون تاول زده بود، یه روز که صبح رفته بودیم بازار، بعد از ظهرش گفتیم ما که نمیخوایم خرید کنیم پامونم درد میکنه نمیایم بازار، اییییییینقدر ناراحت شد و بهش برخورد که قهر کرد! گفت شما اصلا پایه نیستین مثل پیرزن ها هستین!!
خوراکی همه رو میخورد، از همه توقع داشت خرج کنن اما خودش اصلا!!! تو قطار که بودیم ما 4 تا بلیت داشتیم، دو تا از صندلی ها هم مال خانواده ی کوپه بغلی بود، اما چون با هم بودن نیومده بودن تو کوپه ی ما، ما هم یکی از بچه ها رو که تو کوپه ی آقایون افتاده بود آوردیم تو کوپه خودمون، بعد از چند ساعت دو تا خانم از کوپه بغلی اومدن کوپه مون و ما مجبور شدیم فشرده تر بشینیم، این دختره اینقدر ناراحت شد که انگار قطار و خریده! خب اونا حق داشتن چون بلیت داشتن، این ما بودیم که یه نفر اضافه داشتیم و باید فشرده مینشستیم! همش آرنجش و به دوستش که کنارش نشسته بود میزد که اونو بفرسته سمت اون خانما که جاشون تنگ بشه!! اون خانما یه بچه هم داشتن، یکی از بچه هامون پاستیل آورده بود بچه هه دید و به مامانش گفت پاستیل میخوام، دوستم خواست بهش تعارف کنه یهو این دختره ظرف پاستیل و ازش گرفت و گذاشت تو ساک دوستم!! گفت: نمیخواد بهش بدی :/ حالا اصلا پاستیل مال اون نبود!!! اینقدر اخم کرده بود که آدم ازش میترسید! حتی دیگه با ما هم نمیخندید و حرف نمیزد، کاملا آشکارا از حضور اون دو تا خانم ابراز نارضایتی میکرد!!! وقتی چند دقیقه از کوپه رفت بیرون یکی از خانما گفت: این چرا این جوریه؟؟؟ با شماست؟؟؟
ما دیگه نمیدونستیم از خجالت چی بگیم :(
منی که اینقدر خجالتی ام و با دیگران رودربایستم چند بار تو اردو باهاش دعوا کردم!! واقعا دیگه نمیتونستم رفتاراش و تحمل کنم! حتی تو روش هم میگفتم که چقدر برام غیرقابل تحمله! یه بار داشتم تلفنی با مامان صحبت میکردم اونم کنارم بود، به مامان گفتم: نمیدونی گیر چه اعجوبه ای افتادیم!!!
بقیه ی بچه ها هم از دستش ذله شده بودن ولی روشون نمیشد چیزی بهش بگن، هی میگفتن اگه باهاش مخالفت کنیم قهر میکنه!
موقع خداحافظی به من گفت: حتما وقتی رفتی خونه همش از کارام به دیگران میگی! که چقدر اذیتتون کردم!! خندیدم و گفتم: شک نکن که به همه میگم!!!
واقعا تا اون روز حتی تو مخیله ام هم نمیگنجید که همچین آدمایی وجود داشته باشن!!! من یکی که نمیتونم یه لحظه هم چنین افرادی رو تحمل کنم، شما رو نمیدونم...!!!