طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

امروز سالگرد آغاز نوشتنم توی وبلاگه. یا بهتر بگم تنها وبلاگم.

 

 

هفت سال گذشته. کمتر می‌نویسم اما می‌نویسم.

تولدت مبارک هفت ساله‌ی من

همچنان برام پر از حس های خوب هستی و از داشتنت خوشحالم.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۱ ، ۰۰:۰۰
اَسی ...

امشب

از تمام ماشین هایی که از کوچه مان می‌گذرند

متنفرم!

چون تو در هیچکدامشان نیستی...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۱ ، ۲۲:۲۷
اَسی ...

ازدواج باعث میشه یه سری تغییرات توی زندگی آدم اتفاق بیفته.

مثلاً منی که هیچوقت دست به سیاه و سفید نمیزدم، حالا تو کارای خونه کمک میکنم و تک و توک دارم آشپزی رو تجربه میکنم.

اینکه وارد یه خونواده جدید بشی برات چالشهایی رو به دنبال داره.

میشی عضو خانواده ای که سبک زندگیشون با تو فرق داره، خلقیاتشون رو نمیشناسی، حتی ممکنه زبونشون با تو متفاوت باشه.

کم کم با خصوصیات اخلاقیشون آشنا میشی، سبک زندگیشون برات جا می‌افته و دیگه کمتر تعجب میکنی، حتی یاد میگیری به زبونشون حرف بزنی.

این روزها از تغییراتی که در خودم به وجود اومده شگفت زده میشم. اینکه با این سرعت تونستم خودم رو با شرایط جدید وفق بدم، بعضی از عقاید و نظراتم عوض شده، تو بعضی زمینه ها شبیه آدمایی شدم که به زندگیم اضافه شدن.

در خودم نمی‌دیدم که بتونم با آدمای جدید، راحت دمخور بشم. فکر نمیکردم چنین تغییراتی در من شکل بگیره.

اما شد

شدم آدمی که تصورشو نمیکردم

عشق چه‌ها که نمیکنه!

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۱ ، ۱۲:۵۰
اَسی ...

به گمانم عشق

جایی میان چهارخانه های پیراهن مردانه ات پنهان شده

وقتی آن را به تنم می‌کنم

و دانه دانه دکمه هایش را می‌بندم

و خودت آستین هایش را برایم تا می‌زنی

تا اندکی اندازه ام شود 

و از نگاه کردن به من در آن لباس ذوق می‌کنی

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۴۴
اَسی ...

شده حسادت کرده باشید به صدای قهقهه زن دیوانه ای که از کوچه میگذرد؟

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۲۵
اَسی ...

امروز تلخ‌ترین تولد عمرم رو سپری کردم

داییِ مامان رفت...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۰:۴۴
اَسی ...

دیروز صبح، با احساسِ وجودِ چیزی در گوشم از خواب پریدم. یه چیزی داشت توی گوشم می‌جنبید! صدای خفیفی میداد و قطع میشد. ذهنم به سرعت داشت آنالیز می‌کرد که آیا مورچه است؟ قبلا از یه نفر شنیده بودم که توی گوشش مورچه رفته بوده و اونقدر صدای بدی داشته که مغزش داشته سوت می‌کشیده و تا خود بیمارستان اذیتش کرده. ولی تو گوش من صدا شدید نبود. در حد صدای خروج گاز از بطری نوشیدنی وقتی که دربش کاملاً کیپ نیست. شک داشتم که نکنه روی گوشم خوابیدم و گوشم داره واکنش نشون میده. ولی نه، انگار واقعا یه حشره بود. دیدین مورچه ای رو که رو سطح آب افتاده و داره به سرعت دست و پا میزنه و تلاش میکنه خودشو نجات بده؟ این همونطوری بود و حس میکردم هی دست و پا میزنه و دوباره مکث میکنه. خیلی وحشتناک بود! اینکه یه حشره بره تو گوشِت و هیچ جوری دستت بهش نرسه! یاد نمرود افتادم که با پشه از پا دراومد!

هرچقدر نور انداختیم داخل گوشم اصلا چیزی معلوم نمی‌شد. اینقدر گوشم رو کشیدم و فشار دادم و سرمو تکون دادم و پریدم و پا کوبیدم تا بالآخره اومد تو معرض دید! و خیلی آروم و سلانه سلانه راهشو کشید و از گوش ما خارج شد! بله همین مورچه ریز که بین دو انگشت له میشه!

 

بعدازظهرش خوابیده بودم که یهو بیدار شدم و دیدم رو دستم خوابیدم. سریع بلند شدم و خواستم دستمو تکون بدم که دیدم نمیشه! با اون یکی دستم، این دستمو گرفتم و بالا و پایین بردم. اصلا حسش نمی‌کردم! قدرت حرکت نداشت و حتی حس لامسه اش هم کار نمی‌کرد! انگار اصلا مال من نبود! یه لحظه دقیق شدم ببینم به بدنم وصله یا نه! خیلی ترسیده بودم! چند بار با اون یکی دستم حرکتش دادم و بالا و پایین بردم تا یه کوچولو حس گزگز درش ایجاد شد. کم کم گزگز شدید شد و از حالت کرختی دراومد و یواش یواش انگشتامو تکون دادم.

خیلی خیلی وحشتناک بود! قبلا پیش اومده بود که رو دست یا پام فشار آورده باشم و خواب رفته باشن، ولی به این شدتش رو تجربه نکرده بودم. یاد کسایی افتادم که بر اثر حادثه ای، اعضای بدنشون از کار می‌افته.

واقعا چقدر سلامتی نعمت عظیمیه. و اگه خدا اراده کنه در یک آن میتونه انسان رو از هستی ساقط کنه...

خدایا سلامتیمون رو حفظ کن

آمین

الهی شکرت شکرت شکرت شکرت....

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۶
اَسی ...

چند روز پیش داشتم تو کوچه مون می‌رفتم، یه مقدار جلوتر از خونه‌مون بگید کیو دیدم؟!

سوسن پرور!

داشت با یه جمعی میومد. دوبار صداش زدم ولی متوجه نشد. یکی از همراهانش بهش گفت با شمان. منو نگاه کرد و سلام علیک کردیم. بهش گفتم می‌تونم باهاتون عکس بگیرم؟ گفت بله حتما

اومد پیشم، گفتم از این طرفا؟ خندید. گفتم خوش اومدین به شهر ما! تشکر کرد. یکی از همراهاش گفت: میخواین من ازتون عکس بگیرم؟ گفتم بله و گوشیمو دادم بهش. دو تا عکس گرفتیم.

بعدا فهمیدم برای برنامه بومگرد اومده بودن.

۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۸
اَسی ...

گفت: دستمو همیشه بگیر

نذار دستم از دستت خالی بمونه

موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۲
اَسی ...

وقتی این پست رو نوشتم، گذشت و گذشت و یه آن به خودم اومدم دیدم بیش از نیمی از سال گذشته و پاییز هم درحال تموم شدنه و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده! با خودم گفتم ای دل غافل! حالا با چه رویی برم پست بذارم؟

تا اینکه!!

با آغاز زمستان، قرعه به نام من افتاد و بزرگترین اتفاق زندگیم رقم خورد.

دیگه ما هم رفتیم قاطی خروسا😅

به وقت ۱۰/۱۲/۱۴۰۰ 💍

قسمت همه مجردها

پیشاپیش سالتون عسل 😊

۱۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۲۴
اَسی ...