گفت: شوفاژ رو روشن نکردی؟
گفتم: چرا روشن کردم
گفت: پس چرا شوفاژ هنوز سرده؟
گفتم: شاید برق رفته
گفت: چی؟!
گفتم: میگم شاید برق رفته یا آب قطع شده، شاید هم گاز قطعه
و این درحالی بود که توی حموم بودم زیر دوش آب گرم!! و چراغ حموم هم روشن بود!
گفت: شوفاژ رو روشن نکردی؟
گفتم: چرا روشن کردم
گفت: پس چرا شوفاژ هنوز سرده؟
گفتم: شاید برق رفته
گفت: چی؟!
گفتم: میگم شاید برق رفته یا آب قطع شده، شاید هم گاز قطعه
و این درحالی بود که توی حموم بودم زیر دوش آب گرم!! و چراغ حموم هم روشن بود!
دوباره ۲۳ آذر شد و تولد وبلاگمه :)
خواستم طبق رسم هرساله عکس کیک بذارم ولی نمیدونم چرا هر کاری میکنم عکس آپلود نمیشه.
خلاصه که تولدت مبارک وبلاگ مهربونم ^ــ^
قرار بود اینجا جایی باشه که بتونم حرف بزنم.
اما حالا پُرم از حرفای ناگفته...
از اونجایی که وبلاگم دختره، الآن دیگه به سن تکلیف رسیده :)
بذارید خاطره جشن تکلیف خودم رو تعریف کنم:
کلاس سوم ابتدایی بودیم و قرار بود مدرسه برامون جشن تکلیف بگیره. معلممون سر کلاس گفت: بچه ها کی میخواد مجری باشه؟ همه بچه ها دستاشون رو بردن بالا. من هم که اون موقع حتی نمیدونستم مجری چیه، دستمو بردم بالا!
معمولا اون زمان بچه هایی که مادراشون عضو انجمن اولیا و مربیان بودن، بیشتر مورد توجه معلمها و مدیر و ناظم بودن و یه جورایی نورچشمی بودن! اما مادر من عضو انجمن نبود. با این حال دیدم معلممون من رو برای مجری گری انتخاب کرد! چون صدای خوب و رسایی داشتم و لابد اعتماد به نفس لازم رو در من دیده بود.
من علاوه بر مسیولیت اجرای مراسم، یک دکلمه خوانی هم داشتم.
جالبه بگم که تو روز مراسم، من میومدم و برنامه ها رو یکی یکی اعلام میکردم، بعد که نوبت دکلمه خودم شد، خیلی طبیعی اسم خودم رو گفتم و از خودم دعوت کردم که بیام دکلمه بخونم! :))))
بعد حالا چه دکلمه ای اجرا کردم! اون زمان باب شده بود که موقع دکلمه خوندن دستا رو میبردن بالا و دوباره میاوردن پایین! طوری که انگار تو هوا یه دایره یا نیم دایره بکشی. منم هر جمله ای که میگفتم یه بار دست راستم رو تو هوا میچرخوندم، جمله بعدی دست چپم، و جمله بعدی هر دو دستم رو میبردم تو هوا!! و همین ریتم رو هی تکرار میکردم تا آخر دکلمه :)))
و وقتی هر دو دستم رو بالا میبردم، جلوی مقنعهم میومد بالا و صورتم رو میپوشوند و هر بار من میبردمش پایین! توی فیلمش هست و خیلی خنده دار شده :)))
چقدر طفلکی بودیم اون موقعها
کاش میشد اون روزها برگرده...
همین چند روز پیش بود که گفتم دلم لک زده واسه یه عروسی که توی خونه برگزار بشه، مثل قدیما. که مهموناش از ته دل شاد باشن و دنبال قیافه گرفتن و پز دادن نباشن! دلم حال و هوای خوشی های بچگیم رو میخواست که دیگه گذشتن و به خاطره ها پیوستن...
به دو روز نکشید که دعوت شدیم به یه جشن نامزدی، که از قضا توی خونه برگزار میشه! و آدماش اصلا اهل فخرفروشی نیستن.
خدا چقدر خوشگل صدای آدمو میشنوه و در چشم بهم زدنی خواسته ی به ظاهر محالِ آدمو اجابت میکنه!
همچین خدایی داریم و میریم سمت ناامیدی!
تصورم این بود که مثل سیندرلا، ملکه ی شهر میشم...
شدم سیندرلای زیر دست نامادری!
سرم گیج میره
حالت تهوع دارم
دارم بالا میارم
زندگی رو
گفت: معجزه شده که تو هم با ما اومدی؟
گفتم: معجزه؟!
آره معجزه شده...
و نمیدونست چه طوفانی تو دلم به پاست
حال بد رو چطور میشه توصیف کرد؟
از خودم میپرسم: یعنی بدترین نقطه ی زندگی اینجاست؟
مرور میکنم گذشته ها رو
نقطه های بدتر از این هم بود
همه شون گذشتن و حالا اثری ازشون نیست
یعنی میشه این یکی هم بگذره؟
خدایا به خیر بگذره...
میدونی؟
دارم فکر میکنم که:
گیریم جنگیدم و به دست آوردم
آخرش که چی؟
تهش مگه چیزی غیر از مرگه؟
بیخیال
جدی نگیر
زندگی رو میگم!
+ هر روز دعا میکنم بمیرم و تو رو توی این حال نبینم...
- من که همیشه همینطور بودم...
+ برقی که تو چشمات بود دیگه نیست...
از بین تمام اون حرفای تلخ
یه جمله ای عجیب به دل نشست
وقتی که گفت: نمیذارم کسی صاحبت بشه!
+سالتون شیرین