طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

 

 

امروز وبلاگم هشت ساله شد.

چقدر زمان زود میگذره!

چقدر کم می‌نویسم...

امسال اولین باری بود که برای تولد خودم پست نذاشتم، اما برای تولد وبلاگم یادم بود که حتما پست بذارم.

یه زمانی چقدر تو وبلاگم می‌نوشتم! الآنا هرچی دنبال سوژه می‌گردم چیزی برای نوشتن پیدا نمی‌کنم. نمی‌دونم سلیقه نوشتاریم تغییر کرده یا سختگیر شدم توی نوشتن. هر چی که هست انتخاب موضوع برام سخت شده. 

خلاصه که شاد باشید و از هر بهونه کوچیکی برای شاد بودن استفاده کنید که دنیا دو روزه :)

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۲ ، ۰۱:۴۶
اَسی ...

و اینگونه بود که به سبب پرستاری از یار، و با گذشت دقیقا دو هفته از شروع علائم بیماری نامبرده و بهبودی‌شان، اینجانب نیز به بیماری ایشان که همانا آبله مرغان است دچار گشتیم.

باشد تا درس عبرتی شود برای آیندگان!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۲ ، ۱۷:۱۸
اَسی ...

پارسال طی یک اقدام خودشیرینانه رفتم یه انگشتر طلا خریدم که هدیه بدم به یکی. ولی بعدش پشیمون شدم و به مبلغی پول برای دادن هدیه بسنده کردم و انگشتر رو نگهداشتم.

و چقدر الان از تصمیمی که برای نگهداشتن انگشتر گرفتم راضی ام. وقتی یادم میاد میخواستم چه خبطی انجام بدم که همچین هدیه ای به اون آدم بدم مو به تنم سیخ میشه!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۲ ، ۰۳:۱۱
اَسی ...

هیچوقت ناامید نشو

چون دقیقا همون نقطه که هیچ امیدی نداری، یهو ورق برمی‌گرده!

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۱۶
اَسی ...

اپیزود اول

دختر در اتاق خوابیده. بقیه بیرون از اتاق در حال تصمیم گیری درباره افطار هستند.

پدر خانواده رو به مادر خانواده: براش فرنی درست کن

پسر دوم خانواده: براش شله مشهدی بگیریم که مقوی باشه

چند ساعت بعد پدر خانواده وارد اتاق شده و دختر را بیدار می‌کند: پاشو موقع افطاره!

دختر از اتاق خارج شده و می‌بیند کسی جز پدر در خانه نیست. سفره افطار پهن است. یک فنجان چای و یک فنجان شیر و یک پارچ شربت و یک ظرف سالاد و کمی پنیر و مربا و نان روی سفره قرار دارد.

پدر رو به دختر: قرار بود بقیه برات شله بگیرن ولی هنوز برنگشتن خونه. فعلا افطار کن تا شله برسه.

 

اپیزود دوم

سی و پنج دقیقه مانده به اذان صبح.

پدر خانواده رو به مادر خانواده: سحری چی می‌خوای درست کنی؟

مادر خانواده رو به دختر: تن ماهی می‌خوری؟

دختر: آره خوبه

پسر اول خانواده رو به مادر خانواده: پس برنج درست کن با تن ماهی بخوره

دختر: نه برنج نمی‌خواد، با نون می‌خورم 

پدر خانواده رو به مادر خانواده: نه یه قابلمه کوچیک برنج درست کن براش

دختر: آماده میشه؟

بقیه: آره میشه

پانزده دقیقه مانده به اذان صبح.

مادر خانواده: برنج آماده نشد، همون تن ماهی رو می‌ذارم رو گاز

پدر خانواده: مگه اذان ساعت ۴:۳۰ نیست؟

دختر: نه بابا ۳:۵۵ اذانه 

پسر اول خانواده: من فکر می‌کردم اذان ساعت ۵ باشه!

دختر سفره را پهن می‌کند: فقط ده دقیقه وقت هست.

مادر تن ماهی را آورده و دختر شروع می‌کند. چند لقمه بیشتر نخورده که صدای اذان بلند می‌شود و دختر برای شستن دهانش به سرویس بهداشتی می‌رود.

از بیرون سرویس بهداشتی صدای بقیه می‌آید:

پدر خانواده: چرا زودتر غذا رو درست نکردی؟

مادر خانواده: من نمی‌دونستم اذان زود میگه

پسر اول خانواده: شما که می‌دونین روزه می‌گیره، چرا به فکر سحری نبودین؟

مادر خانواده: باید همون اول تن ماهی رو می‌جوشوندم. شما پدر و پسر منو مجبور کردین برنج بپزم وقتم گرفته شد.

 

اپیزود سوم

دختر در اتاق درحال خواندن نماز ظهر است. بقیه بیرون از اتاق گفتگو می‌کنند.

پسر دوم خانواده: دیشب شما تا کی بیدار بودین؟

بقیه: تا اذان صبح

پسر دوم خانواده: سحری چیکار کردین؟

مادر خانواده: خواستم برنج بپزم با تن ماهی بخوره که دیر شد برنج آماده نشد. تند تند چند لقمه تن ماهی با نون خورد فقط.

پسر دوم خانواده: شما که می‌دونین اون اهل برنج نیست، چرا الکی بخاطر برنج وقت رو تلف کردین؟

مادر خانواده: اگه برنج درست نمی‌کردم پدر و برادرت می‌گفتن تنبلی کردی!

 

+ من نَمیرم براشون؟

ماشاءاللّٰه لا حول و لا قوة الا باللّٰه العلی العظیم🧿

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۰۶:۱۴
اَسی ...

گفت: همه شما مغز نخودی هستین به جز اَسی!

گفتم: پس قبول داری که من عقلم زیاده 😎

گفت: نه، به تو نگفتم چون اگه بگم بهت برمیخوره 😑

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۵۲
اَسی ...

رفته بودیم جایی، توی مسیر از جلوی چند تا فروشگاه رد شدیم که خیلی وقت بود میخواستم ازشون خرید کنم. مجالی نبود و منم حرفی نزدم و فقط نگاه کردم و گذشتم.

عصر همون روز خیلی یهویی دوباره رفتیم همون مسیر، با این تفاوت که این بار فرصت کافی داشتیم. و من تمام خریدهام رو انجام دادم.

و خدایی که حتی به حسرتِ نگاهت جواب میده، بدون اینکه به زبون آورده باشی...

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۰۵:۳۸
اَسی ...

یه وقتایی بعضی از آدما رو توی گذشته دفن می‌کنی، جوری که دیگه هیچکدوم از خاطراتشون رو یادت نمیاد، در واقع نمیخوای که یادت بیاد. بعد یهو میبینی بعد از چند سال از زیر خروارها خاک سر بیرون میارن و جوری وانمود میکنن که انگار همه چی مثل سابقه و هیچ اتفاقی نیفتاده و ازت توقع دارن مثل قبل رفتار کنی

فاز اینجور آدما چیه؟ آیا خودشونو میزنن به اون راه یا واقعا متوجه نیستن؟ تا کی می‌خوان به همین روش ادامه بدن؟

از اون طرف آدم چقدر باید ساده باشه که حرفشونو باور کنه و با طناب پوسیده شون بره تو چاه

باز جای شکرش باقیه که خدا یه سری افراد رو وسیله نجات آدمای ساده قرار میده.

اسم این افراد فرشته نجاته.

+عنوان: آهنگ «فرشته نجات» از کامران و هومن

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۰۱:۲۹
اَسی ...

روز شهادت حضرت فاطمه بود.

اسنپ گرفتیم. موقع پیاده شدن خواستیم کرایه بدیم که راننده گفت: پول نمی‌گیرم بفرمایید.

صلواتی بود.

موافقین ۱۰ مخالفین ۲ ۰۸ دی ۰۱ ، ۱۹:۵۴
اَسی ...

امروز سالگرد آغاز نوشتنم توی وبلاگه. یا بهتر بگم تنها وبلاگم.

 

 

هفت سال گذشته. کمتر می‌نویسم اما می‌نویسم.

تولدت مبارک هفت ساله‌ی من

همچنان برام پر از حس های خوب هستی و از داشتنت خوشحالم.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۱ ، ۰۰:۰۰
اَسی ...