با اینکه هیچوقت بوی سیگار رو دوست نداشتم
نشستم توی تاکسی. بقیه مسافرها و راننده هم سوار شدن و حرکت کردیم.
به محض بسته شدن درهای تاکسی، یه عطر مردونه آمیخته به بوی سیگار تو فضای ماشین پیچید. با استشمامش پرت شدم به دوران کودکیم. به روزهای پر تب و تاب و هیجانانگیز گذشته. اون عطر برام یادآور خاطرات سالیان درازی بود. عطر مردونه ای که اسمش رو نمیدونم، مخلوط با بوی سیگاری که مارکش رو نمیدونم. عطری که سالها بود به مشامم نرسیده بود و با این وجود به خوبی تو ذهنم مونده بود. به راستی که ذهن ما چه قدرت خارقالعاده و ناشناخته ای داره! و اتاق بایگانیش چه اطلاعاتی رو که در خودش ذخیره نکرده! حتی اگه سالها خاک بخورن و به یاد آورده نشن اما مثل روز اول سالم و دست نخورده میمونن.
نمیدونم کدوم یکی از چهار آقایی که تو تاکسی بودن اون عطر خاص رو زده بود و کدومشون اون سیگار مخصوص رو کشیده بود. اما دقیقا همون بو بود. خود خودش بود. همون ترکیب دوستداشتنی و منحصر به فرد که باعث شد من غرق در گذشتهها بشم.
در تمام طول مسیر، عمیقا اون عطر رو نفس کشیدم
با بغض...
با اشک...