طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

اومدم پست بذارم هر کاری کردم عکس آپلود نشد :(

از همینجا از یک آشنا عذرمیخوام که گفتم با بیان مشکلی ندارم :|

من با بیان و بهتره بگم بیان با ما مشکل داره :/

نمیدونم این پست ثبت میشه یا نه، ریسکی مینویسم

موضوع بحث هم که آزاده دیگه!

هر چه میخواهد دل تنگت بگو :)


ب ن: از همین تریبون به پت اعلام میکنم که اینجا هم بارون گرفت!

ظاهرا قراره امروز روی من کم شه، چون هر چی میگم برعکسش اتفاق می افته :|

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۷
اَسی ...

من همین الآن خیلی یهویی فهمیدم که "طلوع" اسم دخترانه است!

یعنی وبلاگ من، کلبه کوچولوی من، طلوع من یه دختره!

هیچوقت به این فکر نکرده بودم که وبلاگم دختره یا پسر! فقط یه کلبه میدیدمش، اما حالا فهمیدم ایشون خانم هستن

پس اگه احیانا بچه دار شدید و بچه تون دختر بود میتونین به اسم "طلوع" هم فکر کنید حتی!!


تا طلوعی دیگر بطلوع :دی

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۱
اَسی ...

مدتی بود به سفارش یکی از دوستان میخواستم کتاب بخرم، اما امروز و فردا میکردم، البته دلیل داره!

یادمه چند سال پیش یه کتابفروشی خوب تو شهرمون بود که کتابهای رمان زیادی داشت، کتابهاش رو اجاره هم میداد، و اگه کتابی رو سفارش میدادی برات می آورد

به امید رسیدن به همون کتابفروشی از خونه زدم بیرون، اما با مغازه ای خالی مواجه شدم! انگار سالها بود که مغازه تخلیه شده، از بس من و امثال من به کتاب علاقه داریم!! طرف ورشکست شده و معلوم نیست کی مغازه رو جمع کرده بود! و از آنجا که بود و نبود اون مغازه خیلی مهم بوده! حتی متوجه نشدیم کی تعطیل کرده و رفته...

به چند تا مغازه ی لوازم التحریری!! سر زدم اما جز کتابهای کودک چیزی نداشتن.

یه کتابفروشی جدیدالتاسیس دیگه هم رفتم که فقط کتاب درسی و کمک درسی و دانشگاهی داشت

متاسفم برای مردمی که کتاب نمیخونن، برای شهری که یه کتاب فروشی معتبر نداره...

وقتی وضعیت رو اینطور دیدم خورد تو ذوقم، و روزها طول کشید تا دوباره برم دنبال کتاب، البته تو یه شهر دیگه!

دیروز صبح بیدار شدم (برخلاف همیشه) !! و رفتم یه شهر دیگه، چند تا کتابفروشی رفتم ولی اکثر کتابهاشون درسی بود، انگار کتاب غیر درسی نباید خونده بشه :/

خلاصه رسیدم به یه مغازه ی خوب و این کتاب رو خریدم:



و اینگونه شد که به قشر مرفهین بی درد جامعه پیوستم!

چرا؟؟ چون از همین کتاب با یه مترجم دیگه داشتن که قیمتش یک چهارم این کتاب بود!! و باز از همین کتاب با همین مترجم داشتن که قیمتش نصف این کتاب بود! اما این کتابی که گرفتم بخاطر جلدش و نوع کاغذش گرونترین در نوع خودش بود :پی

قابل توچه یک آشنا ;)

۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۴
اَسی ...

قهر، دلخوری، کینه توزی، انتقام!!

اینها صفتهایی هستن که به انسان آسیب میزنن

چرا خودمونو درگیرشون کنیم؟

حیف ما نیست؟

حیف زندگیمون نیست؟ مگه چقدر عمر میکنیم که بخوایم همه شو صرف خودخوری کنیم و تلخ بگذرونیم؟ مگه غیر از اینه که با دشمنی، فقط خودمون رو عذاب میدیم؟؟ به طرفمون که ضرری نمیرسه!

وقتایی که غرور رو کنار میذاریم و همه ی صفتهای خط اول پست رو از خودمون میتکانیم و از در آشتی وارد میشیم، چقدرررر حس خوب به وجودمون تزریق میشه! چه حس رضایت قشنگی به قلبمون سرازیر میشه ^_^

خودمون رو از این حس محروم نکنیم

بخشش رو از قلبمون دریغ نکنیم


حس خوب الآنم رو مدیون بیست و دوی عزیز هستم :)

پست تامل برانگیزشو بخونید!

اینجا

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۶
اَسی ...

شب بود، نزدیکای نیمه شب بود گمونم

داشت برام تعریف میکرد که: وقتی موهامو میریزم رو صورتم خواهرزاده هام خیلی ازم میترسن!

گفتم چه جوری؟

همه ی موهاشو آورد جلوی صورتش و یه ملافه انداخت روی سرش!

گفتم وای خیلی وحشتناک شدی!

گفت جدی میگی؟

گفتم آره! میخوای فیلمتو بگیرم خودت ببین!

گفت باشه

چراغ اتاق رو خاموش کردیم، در اتاق رو باز کردیم که یه مقدار نور از راهرو بیاد که بشه فیلم گرفت

دوربینو روشن کردم، از گوشه ی اتاق به سمتم حرکت کرد درحالی که یه ملحفه ی سفید روی کل بدنش کشیده بود و تمام موهای سرش روی صورتشو پوشونده بود و از خودش صدای هیولا در می آورد!!

من نزدیک در بودم، دیدم دو نفر توی راهرو قدم زنان نزدیک میشن، همین که رسیدن جلوی اتاق ما دیدن یه هیولا کرنش کنان داره به سمتشون میره!!

چنان جیغی زدن که کل ساختمون لرزید!! و از وحشت پا گذاشتن به فرار!! واسه رسیدن به اتاقشون انگار خودشون رو میزدن به در و دیوار از بس سر و صدا تو راهرو پیچیده بود! بعدشم صدای گریه و ضجه!!

ما که خیلی ترسیده بودیم و فکر میکردیم واقعا سکته رو زده باشن سریع در اتاقمون رو بستیم و چراغو روشن کردیم و رفتیم رو تختهامون دراز کشیدیم، خودمون رو زدیم به خواب و گفتیم اصلا به روی خودمون نیاریم!

چند دقیقه که گذشت اون دو نفر اومدن در اتاقمونو زدن، اما ما جواب ندادیم، در رو باز کردن و گفتن: پاشین میدونیم بیدارین! شما بودین ما رو ترسوندین؟؟ الکی خودتونو نزنین به خواب! کار خودتون بوده!

من داشتم یواشکی میخندیدم و دیگه نمیتونستم جلوی لرزش بدنمو بگیرم، دیدم خیلی تابلوعه! از زیر ملحفه اومدم بیرون. همون لحظه دوستم بلند شد و گفت: چیه چی شده بچه ها؟ چرا نمیذارین بخوابیم؟

گفتن: ما که میدونیم شما بودین! اشاره کردن به من و گفتن: تو هم داشتی فیلم میگرفتی!

بالآخره رو کردیم و گفتیم آره ما بودیم اما قصد ترسوندن شما رو نداشتیم!

گفتن: اتفاقا ما همون موقع داشتیم درمورد جن حرف میزدیم و با دیدن اون صحنه خیلی وحشت کردیم، طوری که موقع وارد شدن به اتاقمون در رو از جا کندیم!!

ازشون عذرخواهی کردیم و گفتیم ما داشتیم واسه خودمون فیلم میگرفتیم!

گفتن: حالا میشه فیلمشو بیارین ببینیم؟

دوستم گفت: نه ما فیلمو حذف کردیم! (نمیدونم چرا نخواست نشونشون بده)

بعد هم اونها رفتن

نشستیم فیلمو دیدیم، خیلی جالب شده بود! بیشتر به خاطر واقعی بودن ترس اون دو نفر!! یه دوربین مخفی حسابی شده بود!

بهش گفتم فیلمو برام بریز

گفت نهههه نمیتونم!!

گفتم به کسی نشون نمیدم، فقط مامانم ببینه بعدش پاک میکنم

گفت: نههههه موهام بیرونه خانوادم منو میکشن اصلا نمیشه!

هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد

خیلی ناراحت شدم، از اینکه بهم اعتماد نکرد، درصورتی که خودش چند باری از من عکس گرفته بود، با اینکه عکس خیلی مهمتر از فیلمه و میشه با فتوشاپ کلی تغییرش داد اما فیلمو نمیشه، ضمنا توی فیلم اصلا چهرش دیده نمیشد، اما بخاطر بیرون بودن موهاش فیلمو نداد!

تا چند روز باهاش حرف نمیزدم...


امروز دیدم عکس خودشو گذاشته رو پروفایلش! که هر بیگانه ای به راحتی میتونه سیوش کنه! عکسی که چهرش کاملا واضح و درشت دیده میشد، گردنش هم به وضوح مشخص بود و موهاش هم کاملا بیرون بود طوری که روسریش اصلا دیده نمیشد از بس عقب رفته بود

اینجاست که آدم دلش میسوزه...

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۴
اَسی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۷
اَسی ...

یه وقتایی یه حرفایی میزنی که زیاد هم توشون جدی نیستی، اما دیگران جدی میگیرن!

یه وقتایی یه موضوعی رو وانمود میکنی در حالی که واقعی نیست، اما کم کم خودت هم باورت میشه و یهو میبینی واقعا همونطور شدی که وانمود میکردی!

یه وقتایی به مواردی فکر میکنی که عملی نیست، یعنی نمیخوای اتفاق بیفته، فقط بهشون فکر میکنی، اما به مرور میبینی تو رفتارت هم نمود پیدا میکنه و وقوعش دیگه اونقدرام برات دور از ذهن نیست

مراقب فکر و رفتارمون باشیم

یه وقتایی شوخی شوخی جدی میشه...

۱۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۱
اَسی ...

یکی از کاکتوسهای نه چندان زیبامون (البته به نظر من) که احتمال نمیدادم تو لیست مهمونامون قرارش بدم، چند وقتی بود که ابراز وجود کرده بود و چند تا غنچه داده بود!

هر روز که میگذشت یکی از غنچه هاش بزرگ و بزرگتر میشد، تا جایی که به اندازه ی یک پیاز متوسط شد و شکلش هم مثل پیاز بود!

من هر روز میرفتم غنچه شو لمس میکردم و تو ذهنم یه گل صد پرِ رنگ رنگ تجسم میکردم!! اما انگار غنچه هه تو خالی بود!

تا اینکه بعد از گذشت روزها، دیروز که خونه مون مهمون اومده بود، از ما درباره ی گلمون سوال کردن. گفتیم مگه باز شده؟؟؟ گفتن آره!!

همه رفتیم تو حیاط و با این گل عجیب رو به رو شدیم:



اصلا توقع نداشتم یه چنین موجودی از آب دربیاد! باورتون میشه ازش ترسیدم؟؟!! حس میکردم یه موجود زنده ست (نه که گیاه زنده نباشه، اما فکر میکردم یه جانوره) شبیه این گیاه های گوشتخوار بود!

همینطور که داشتیم نگاهش میکردیم یکی از مهمونا گفت: این بوی چیه؟ چه بوی بدی!

یکی دیگه گفت: آره بوی گربه مرده میاد!!

درکمال تعجب متوجه شدیم که بو از گل ساطع میشه!!! واقعا بوی لاشه ی حیوان مرده میداد!!!

گل بود و به بوی بد نیز آراسته شد o_O

خیلی خورد تو ذوقم :/

تا اینکه بعد از ظهر شد و دیدیم گله همچنان داره به باز شدنش ادامه میده! تا جایی که گلبرگهاش کاملا به سمت عقب خم شدن



و کم کم دیدم که نه! خوشم اومد! داره قشنگ میشه :)



بعد از اینکه عکاسیم تموم شد دستام بوی مردار گرفته بود :|

با اینکه اصلا بهش دست نزدم! ولی قدرت بوش زیاده، مگسهای زیادی رو هم جذب میکنه و رَوِش گرده افشانیش اینجوریه


+هشدار: هنگام احوال پرسی با مهمونمون، بینی خود را نگه دارید O_O

۲۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۴۶
اَسی ...