طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

میپرسد: خسته نمیشی؟

کاش میدانست که من چقدر خسته ام، آنوقت هرگز این سوال را نمیپرسید ...
-آری خسته ام!
خیلی هم خسته ...
۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۸
اَسی ...

 

1_امروز رفته بودم بیرون، یه خانم آشنایی بهم رسید و گفت: سلام خاله خوبی؟

گفتم: سلام ممنون

گفت: فروشگاه جنس جدید آوردن؟؟

گفتم: کدوم فروشگاه؟؟

گفت: لَباس فروشی

گفتم: کدوم لباس فروشی؟؟

گفت: همونی که تو هستی

گفتم: من؟؟

گفت: دیگه نمیری؟؟

گفتم: من اصلا اونجا نیستم!

گفت: پس اون خواهرت بود؟؟

گفتم: ممم اون دوستمه!

گفت: لباس جدید آوردین؟؟

گفتم: نمیدونم

گفت: مگه تو اونجا نبودی؟دیگه نمیری اونجا؟؟

گفتم: من رفته بودم خرید کنم

گفت: لباس جدید آوردین؟؟

گفتم: من خبر ندارم

گفت: مگه تو دختر کی نیستی؟؟

گفتم: کی؟؟

گفت: همونی که امسال پدرش فوت کرد؟؟

گفتم: بله

گفت: خدا پدرت و بیامرزه

گفتم: ممنون

گفت: تو یه دونه دختری؟؟

گفتم: بله!

گفت: موفق باشی!

 

به نظرتون فهمید من تو اون فروشگاه کار نمیکنم یا نه؟؟؟

 

2_اومدم خونه به مامان گفتم: همین که رسیدم پشت در صدای گنجشکا از تو حیاط بلند شد! انگار حیاط ما آشیونه شونه ^_^

داداش کوچیکه گفت: منم همین که رسیدم پشت در دیدم یه گربه لم داده جلوی در!!

گفتم: اصلا تو چی میگی؟ من دارم حرفای ادبی میزنم :/

گفت: منم دارم حرفای بی ادبی میزنم :دی

 

3_داداش بزرگه یه آدامس برام آورد و گفت: این رفته اون ور آب و برگشته

گفتم: عه؟؟!!

گفت: الآن فهمیدی چه جوری؟؟

گفتم: یعنی یه بار صادر شده به خارج دوباره وارد کشور شده؟؟

گفت: نه! تو مترو خریدمش گذاشتم تو ساکم با خودم بردمش کربلا و برگردوندمش :))

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۵
اَسی ...

وقتی لباسم رو بند رخت قندیل بسته بود ولی هواشناسی شهر ما رو گرمترین نقطه ی استان اعلام کرد!!!

 

 

امروز رفتم بانک مرکز استان و بعد از این که منو از این باجه به اون باجه فرستادن بالآخره کارتم و رفع مسدودی کردم! (این اصطلاحی بود که متصدیای بانک میگفتن :| ) گفتن چند ساعت طول میکشه تا کارت فعال بشه
وقتی کارم تموم شد و داشتم از درب بانک خارج میشدم احساس کردم یه چیزی به پام گیر کرد، هر چی جلوتر رفتم دیدم اون شیء هم داره باهام میاد! شستم خبردار شد که ای دل غافل! ته کفشمه که کنده شده!!! آخه قبلا هم تجربه شو داشتم! نگاه کردم دیدم بعله! کف چکمه م از پاشنه تا نزدیک پنجه کنده شده! راه که میرفتم هی کف چکمه ازش جدا میشد و همین که پامو از زمین برمیداشتم تلق میخورد به چکمه و صدا میداد!! سریعا خودمو به ماشینمون که جلوی بانک پارک بود رسوندم و نجات پیدا کردم :))

 

بعدازظهر رفتم با همین کارتم از عابربانک پول بگیرم، چون میترسیدم دوباره کارتم مسدود شه :دی

پول نداد :|

رفتم یه دستگاه عابربانک دیگه بازم پول نداد، مبلغ و کمتر از موجودی زدم و . . .!!

.

.

بعد از گذشت 6 سال موفق به دریافت پولم شدم :)))

 

البته یه مقدار ته کارت مونده که اونم میرم باهاش خرید میکنم :)

 

 

+همه شاهد باشین که من در راه رسیدن به پولم از بس دوندگی کردم، یک جفت چکمه فدا کردم!!

 

۲۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۱۸
اَسی ...

الآن پسردایی بزرگه پیام داد که اگه بیداری داداش کوچیکم و بفرستم بیاد چند تا عکس برات بفرسته که بدی به داداش کوچیکت!

گفتم باشه!

بعد از چند دقیقه پسردایی کوچیکه زنگ زد که بیا پای پنجره بلوتوثت و روشن کن چند تا عکس برات بفرستم!!

گفتم الآن تو زیر پنجره مونی؟؟ حالا چرا از پنجره؟؟ میام جلوی در!!

رفتم در و باز کردم دیدم پسردایی کوچیکه داره از سرما میلرزه! فکش کاملا رو ویبره بود طفلی نمیتونست حرف بزنه!! عکسا رو برام ریخت

هرچی گفتم بیا تو حداقل یه کم گرم شی بعد برو گفت نه! گفتم پس مراقب باش، به شوخی گفت بیا منو برسون :دی

خندیدم و گفتم رسیدی خونه تک بزن

یه مدت گذشت خبری ازش نشد

یه تک به گوشیش زدم سریع زنگ زد

گفت: من رسیدم خونه خیالت راحت باشه!

گفتم: خسته نباشی پس چرا تک نزدی؟

گفت: یادم رفت :دی


+میگما چقدر من از بقیه عقبم! تلگرامم خوب چیزیه ها :|

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۴
اَسی ...


سلام دوستان :)

چون میدونستم خیلی از رفتنم ناراحتید زود برگشتم :دی

نمیدونم از کجا شروع کنم یا چطور شروع کنم، پر از حسهای مختلفم!

دقت کردین یه وقتایی چقدر مشکل واسه آدم پیش میاد؟ انگار مشکلات صف کشیدن و به نوبت پشت سرهم خودشون و نشون میدن، اونوقته که آدم فکر میکنه چقدر بدبخته، و درست در نقطه ای که آدم هیچ امیدی نداره، خدا یهویی همممممه ی گره ها رو باز میکنه!!

چقدر خوبه که وقتی داری میری سفر، سرشار از حس شادی و امید و خوشبختی باشی، و عجیب تر این که موقع بازگشت به خونه اونقدر بغض تو گلوت باشه که راه نفست رو بگیره...

از آب و هوا براتون بگم!! اولش که راه افتادیم تو آفتاب پختیم! یه کم که گذشت دیدیم جاده مه گرفته ست!! بوته های روی کوهها بخاطر مهی که وجود داشت روشون شبنم نشسته بود و این شبنما یخ زده بودن! تا حالا چنین منظره ای ندیده بودم! کوههای قهوه ای مخملی با بوته های خاکستری ^__^

جلوتر که رفتیم یهو برف شروع شد!! وای که تجربه ی این همه حس خوب اونم یه جا خیلی خوشاینده :)

دوباره هوا بهتر شد و بعدشم بارون بود و بارون بود و بارون... :)

من عاشق سفرم، عاشق جاده، مخصوصا تو شب، عاشق طبیعت، عاشق دیدن مناطقی که تا حالا نرفتم، دوس دارم همه ی دنیا رو ببینم

برگشتنی مسیر و اشتباهی اومدیم و دو ساعت راهمون طولانی تر شد، اما من خیلی از این بابت خوشحال بودم! چون میتونستم جاهایی رو ببینم که تا حالا ندیدم

به نظرم خدا بینظیرترین نقاش دنیاست...

مامان میگفت: چشماتو باز کن و مناظر و ببین!

این دومین بار بود! قبلا هم اتفاق افتاده بود که یه چنین حرفی رو تو چنین شرایطی بهم گفته بود!

یه وقتایی انگار همه خاطرات دارن تکرار میشن، انگار یکی از قبل اینجوری برنامه ریزی کرده که یه چیزایی رو یادت بندازه...

از ترانه هایی که تو ماشین گوش میدادیم که نگو! همش وصف حال آدم بود انگار! اونجاهایی که هوا بارونی بود ترانه ها هم بارونی بودن و چقدر میچسبید...!

مامان گفت: نگاه کن پرنده ها تو آسمون لنگر انداختن! چقدر این جمله ی مامان زیبا و ادبی بود:***

موقع برگشت خیلی درگیر بودم، درگیر احساسات متضاد! یه سری اتفاقاتی می افتاد که از خنده میترکیدم! اونقدر میخندیدم که دلم درد میگرفت! جالبه همین الآنم که خواستم از خنده هام بنویسم داداشم درمورد همین موضوع باهام حرف زد :)))

یه وقتایی هم اونقدر دلم میگرفت و مستاصل میشدم که دوست داشتم های های گریه کنم

چقدر خوبه که خدا گریه رو آفرید! به نظرم یکی از نعمتای بزرگ خداست، دوسش دارم...

و چقدر احساس چیز خوبیه، اگه قرار بود مثل ماشین باشیم فاجعه بود

موقع برگشت شب بود و تاریک، داداشم تو یکی از پیچای تند به خاطر سرعت زیاد نتونست ماشین و کنترل کنه، ماشین سر خورد و رفتیم تو گاردریل، من گرم صحبت بودم که یهو دیدم ماشین گاردریل و نشونه گرفته! از عجایب بود که منِ جیغ جیغو اون لحظه فقط سعی داشتم کاری کنم که داداشم و مامانم به اعصابشون مسلط باشن و دست و پاشون و گم نکنن، منی که چند دقیقه قبل بخاطر این که مامان دستشو از پشت سرم آورد کنار صورتم که بهم سیب بده ترسیدم و جیغ زدم!!

سپر ماشین خورد به گارد ریل و ماشین منحرف شد به وسط جاده، طوری که کل راهو سد کرده بودیم، از شانسمون هیچ ماشینی از رو به رو نمیومد، ماشینای پشت سرمون هم با ما فاصله داشتن و تونستن قبل از رسیدن به ما توقف کنن، چراغ داخل ماشینم روشن کرده بودیم که مامان بتونه ساندویچ درست کنه و همینم باعث شد تو اون تاریکی، بقیه ماشینا بهتر بتونن ما رو ببینن، خونسردی خودمو حفظ کردم و به داداشم گفتم میتونی ماشین و به کنار جاده هدایت کنی؟ بعدم با دستم به ماشینای پشت سرمون علامت دادم که توقف کنن تا ما بریم کنار، آروم زدیم بغل، داداشم گفت شما پیاده نشین، رفت ماشین و نگاه کرد و اومد، گفت چیزی نشده فقط سپر ضربه خورده

خدا رو هزاااااااار مرتبه شکر که فقط سپر ماشین داغون شد، داداشم میگفت با این ضربه ای که ما به گارد ریل وارد کردیم چپ کردن حتمی بود، گفت تو چنین شرایطی اصلا ماشین و نمیشه کنترل کرد و ما واقعا شانس آوردیم که سریع تونستیم جمعش کنیم، یه کامیون هم وقتی ما رو دید رفت جلوتر نگه داشت و دوید سمت ما، گفت حالتون خوبه چیزیتون که نشده؟ گفتیم خوبیم، به داداشم گفت: این پیچ خیلی تنده وقتی من دیدم سبقت گرفتی خیلی ترسیدم آروم برو خانواده همراهته! ما هم ازش تشکر کردیم و دوباره حرکت کردیم

همونجا بود که لرزش دست و پای من شروع شد! هر چی سعی میکردم کنترل کنم شدیدتر میشد! خیلی حالم بد بود ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و نذاشتم بقیه متوجه حالم بشن و این استرس به اونا هم منتقل بشه

خدایا صدهزار بار شکرت...

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۲
اَسی ...


اول از همه بذارین بگم امروز چی شد!

پیرو پست قبل باید بگم که: امروز رفتم بانک و همون کارت قبلیمو که مسدود شده بود با خودم بردم، رفتم سراغ همون متصدی دیروزی! این آقا تو آخرین باجه میشینه و همیشه بیکاره (لااقل طی این دو روزی که من رفتم قبل از من هیچ مراجعه کننده ای نداشت!)

با دیدنم سلامی گفت و بعد من کارت قبلیمو بهش دادم، کارت و گرفت و رفت پیش یکی از همکاراشو بعد از چند دقیقه اومد، سیستمشون و چک کرد و گفت: این کارت بدون ثبت کدملی شما صادر شده، شما باید برید همون مرکزی که کارت و صادر کرده و ازشون بخواین کارت و براتون فعال کنه

گفتم: مگه شعبه ها به هم مرتبط نیستن؟ چرا شما نمیتونین فعال کنین؟

گفت: چون کدملی نداره باید فتو شناسنامه و کارت ملیتون و ببرین شعبه ی صادرکننده، بعد که کد ثبت شد میتونین به هر شعبه ای خواستین واسه کارای بانکیتون مراجعه کنید

گفتم: چون جایزه گرفتم نمیدونم چه اطلاعاتی از من تو حساب ثبت شده، حالا موجودی داره دیگه؟

گفت: بله، حساب خوبی هم هست، حساب جاریه!

تشکر کردم و رفتم بیرون.

+لازم به ذکره که شعبه ی صادرکننده، مرکز استانه و من برای رسیدن به پولم باید برم اونجا! خیلی دور نیست :)

 

و حالا اصل مطلب!!!

فردا دارم میرم شمال :)

یه چند روزی نیستم!

گریه نکنینا :دی

زودی برمیگردم ;)

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۶
اَسی ...

من خیلی پولدارم!!! میدونستید؟؟؟

اگه باور ندارید اینم سندش:


همونطور که ملاحظه نمودید من این همه کارت بانکی دارم!! حالا چرا این همه؟؟

راستش همه رو جایزه گرفتم (از بس زرنگم :دی)

تو هر کدوم یه مقدار اندکی پول بوده که برداشت شده به جز یکی!

این یکی و خالی نکردم تا این که چند سال گذشت و تاریخ انقضاش گذشت، رفتم بانک کارتم و تمدید کردم بعد از یه مدت که خواستم خرید کنم دیدم میگه عملیات ناموفق! دوباره رفتم بانک گفتن تاریخش گذشته، گفتم تمدیدش کرده بودم! گفتن دوباره برات تمدیدش میکنیم!

یه مدت گذشت، رفتم عابربانک پول بگیرم دیدم بازم خطا میده :| دوباره رفتم بانک گفتن این کارت باطل شده باید یه کارت جدید بگیری، یه پولی بابت هزینه صدور کارت گرفتن و یه کارت دیگه بهم دادن و گفتن یکی دو روز کارت و تو دستگاه نزن، منم دوباره بیخیالش شدم.

چند وقت پیش خواستم خرید کنم دیدم کارتم موجودی نداره!! امروز رفتم بانک قضیه رو گفتم، گفتن کارتت کلا موجودیش صفره! گفتم باباجون کارتم موجودی داشته چون نمیشد برداشت کنم کارت جدید بهم دادین! گفتن نه هیچ موجودی یی نداره کاری هم نمیتونیم انجام بدیم، گفتم پس اون کارت قبلیم که توش پول بود چی؟؟ اونو بیارم حله؟ گفتن فکر نمیکنیم حالا میخوای بیار :/

رفتم خونه کارت قبلی رو برداشتم دوباره برگشتم بانک دیدم در و بستن! ساعت 1 و نیم ظهر بود! خودشون تو بانک بودن، گفتم در و باز کنین!! گفتن فردا :|

مگه پایان وقت اداری ساعت 2 نیست؟؟ اصلا بانک کشاورزی خر است

از من میشنوین رو کارت حساب نکنین فقط پول نقد و بچسبین :/

پولم و خوردن هیچ، یه پولم دستی ازم گرفتن یه کارت خالی بهم دادن :(

بدبختی پررو هم نیستیم بریم اونجا داد و بیداد راه بندازیم :( موجودی زیاد نبود ولی همونم چون حق منه نمیخوام بانک بخوره، دلیلی نداره کوتاه بیام :/

فردا دوباره میرم -_-

۲۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۲۶
اَسی ...


اتاق داداشام یه کم سرده واسه همین بعضی شبا داداش بزرگه میاد تو اتاقی که کامپیوتر هست

امشبم اومده، هی گفت چراغ و خاموش کن، بعدم خوابید

من خواستم زودتر بخوابم ولی کارم طول کشید، الآن رفتم چراغ و خاموش کردم اومدم پای نت

همین که خواستم تایپ کنم با تاریکی مطلق کیبورد مواجه شدم :|

فکر میکنید چطوری دارم تایپ میکنم؟

کیبورد و آوردم بالا و از نور مانیتور استفاده میکنم :دی

 

دست ادیسون درد نکنه که این نعمت بزرگ و کشف کرد :)

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۳۶
اَسی ...


امشب یکی از دوستام زنگ زد گفت شوهرش رفته یه شرکت مشغول به کار شده، شرکتشون دیپلم برق میخواد، گفت میشه از داداشت بخوای دیپلمش رو بده که ما از روش کپی بگیریم واسه شماره پرونده؟؟ قرار شد با داداشم صحبت کنم و بهش خبر بدم

زنگ زدم به داداشم و قضیه رو گفتم، داداشم هم قبول نکرد

دوستم دوباره تماس گرفت، بهش گفتم داداشم قبول نکرده

یه کم غرغر کرد و بعد گفت: میشه شماره شو بدی خودم ازش بخوام؟ منم گفتم باشه و شماره رو گفتم (نا گفته نماند که این دوستم از همسایه های قدیم ما هستن و از بچگی باهم بزرگ شدیم)

همونطور که من هنوز پشت خط بودم با تلفن خونه شون شماره داداشم و گرفت، به داداشم گفت یعنی ما اندازه یه دیپلم پیش شما اعتبار نداریم؟؟

داداشم گفت بحث اعتبار نیست، من نمیتونم مدرکمو بدم که شما ببرین عکس شوهرتون و بزنین روش و اونم ببره شرکتشون تحویل بده، این کار جرمه

دوستم سریع گفت: نهههههههه!!! شرکت شوهرم ازشون تحقیق خواسته گفته برین از ده تا دیپلم برق کپی بگیرین واسه ما بیارین! به یه نفر دیگه هم گفتن ده تا دیپلم انسانی بیاره!! اگه اونطوری بود که شما فکر میکنین که من اصلا سراغ شما نمیومدم!!! شوهرم خودش فوق دیپلم تجربی داره!!!

داداشم هم گفت اگه اینطوره مساله ای نیست

بعد که دوستم تماس و با داداشم قطع کرد به من گفت پس آماده کن الآن میام میگیرم منم گفتم باشه

رفتم زنگ زدم به داداشم گفتم تو که حرفاشو باور نکردی؟؟ گفت اونش دیگه از گردن ما ساقطه، ما بهش گفتیم که رضایت نداریم که با مدرک من استخدام بشه بقیه ش دیگه به وجدان خودشون برمیگرده، بعدم گفت اگه کپیشو میخواد کپی بده بهش، گفتم باشه و قطع کردم

یه برگ کپی از دیپلم داداشم آماده کردم، دوستم اومد، برگه رو براش بردم، گفت این چیه؟ اصلش و بیار ببرم کپی بگیرم! گفتم خب همین کپیه دیگه! گفت: نه! کپی رنگی میخوام!!!

رفتم اصل مدرک و براش آوردم، اونم برد و بعد از یکی دو ساعت برگردوند...

 

یه سوال: فوق دیپلم تجربی چی بودینگا؟؟؟ جدیده؟؟؟ 0_o

سوال دوم: شرکتا جدیدا از کارکنانشون مشق شب میخوان؟؟؟ :|

 

بعضیا فکر میکنن همه عالم و آدم احمقن و خودشون خییییلی زرنگن :/

 

مدتیه همش به این فکر میکنم که چرا ما آدما اینقدر از هم دور شدیم؟ چرا رابطه ها قطع شده؟؟ اما امشب به این نتیجه رسیدم که اگه قراره آدما فقط بخاطر منافعشون با دیگران ارتباط داشته باشن همون بهتر که اصلا با کسی رابطه نداشته باشیم...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۸
اَسی ...


جمعه مورخ 25 دی، شوهرخاله تصمیم گرفت بره یه بازار معروف که قبلا تعریفش و شنیده بود! زنگ زد به دوستش و آدرس و پرسید، دوستش گفت خانواده رو هم ببر اونجا کلی خرید میکنن!! گفت اسم اون بازار خَلازیره! ما با خودمون گفتیم حتما اسمش خَنازیره و دوست شوهرخاله اشتباه گفته! چون خَلازیر که معنی نداره ولی خنازیر جمع خِنزیر و به گفته ی دخترخاله به معنای خوک هست (اون بچه معنیش و میدونست من نمیدونستم :| )

خلاصه همه آماده شدیم و با این امید که کلی خرید کنیم راه افتادیم، منم پیش خودم فکر کردم که حتما یه گوشی توپ میتونم از اونجا بخرم!

مکان مورد نظر در منطقه 19 تهران واقع شده بود، یعنی اون پایین پایینا ! تو راه از چند نفر آدرس پرسیدیم و متوجه شدیم اسمش خُلازیر هست!! بالآخره رسیدیم و به سختی واسه ماشین جای پارک پیدا کردیم بس که شلوغ بود!

به اولین محل فروش اجناس که رسیدیم کاملا هنگ کردیم!!!

اونجا یه مکان دست دوم فروشی بود!! دست دوم که چه عرض کنم؟؟ قراضه فروشی بود!! واقعا همه جنساشون آشغال بود، فکر نکنین دارم غلو میکنما ، واقعا یه چیزی از آشغال هم اونور تر بود...

لوازم خانگی، ابزار کار، پوشاک، کیف و کفش، لوازم پلاستیکی، وان حمام!! و هر چیزی که فکرشو بکنین از داغون ترین نوع اونجا به فروش میرفت!! ما وقتی جنساشون و میدیدیم همش مسخره میکردیم! میگفتیم آخه کی میاد اینا رو بخره؟؟ هی اجناس و به هم نشون میدادیم و میخندیدیم که یهو دیدیم فروشنده ها بدجوری چپ چپ نگاهمون میکنن!! خیلی بهشون برخورده بود!

آخه شما نمیدونین چطور بود که! اگه احیانا کسی رفته باشه میدونه چی میگم، اگه هم کسی نرفته پیشنهاد میکنم هررررررگز پاشو تو بازار خُلازیر نذاره چون از زندگی سیر میشه

یه نفر داشت تلفنی اسم اون بازار و واسه یکی هجی میکرد! میگفت: اینجا خَلال زیره، خَلااالل زیر!!

ما که آخر نفهمیدیم اسمش چی بود :)))

یکی از فروشنده ها داشت یکی از ابزاراش و به یه نفر میفروخت، میگفت: این از بهشت اومده!!!

من و داداشم به هم گفتیم اگه بهشت اینجور چیزا رو داره پس وای به حال بقیه جاها :)))

به جرأت میتونم بگم تمام وسایلی که اونجا فروخته میشد یا از تو زباله ها جمع آوری شده بود یا توسط نون خشکی ها خریداری شده بود و یا دزدیده شده بود

 مثلا چراغ ماشین میفروختن که کاملا مشخص بود دزدیه، چون کسی که چراغ سالم و از رو ماشینش باز نمیکنه! یه سری کفشای درب و داغون و پاره پوره رو آورده بودن میفروختن، بعضیا کفشا رو واکس زده بودن ولی بعضیا حتی خاک روی کفش و تمیز نکرده بودن! زنجیر چرخای زنگ زده، صندلی های پلاستیکی شکسته و پوسیده، حتی یه صندلی بود پشتیش شکسته بود!! لپ تاپ شکسته طوری که قسمت کیبوردش اصلا نبود! فقط صفحه اش بود!!! دفترایی که توش نوشته شده بود!! عروسکای بدون لباس و بدون دست و پا و پاره پوره طوری که پشم شیشه ی داخلشون اومده بود بیرون! صورت عروسکا کاملا با خودکار خط خطی شده بود! ماشینای اسباب بازی شکسته بدون چرخ، حتی بعضی از ماشینا کف نداشتن!

یه بچه هه یکی از اون ماشین قراضه ها رو دیده بود داشت خودش و میکشت که مامانش براش بخره مادره هم میگفت پول ندارم :|

اصن یه وضعی...

به داداشم گفتم مردم رو چه حسابی میان اینجا؟ گفت ما واسه چی اومدیم؟ اونام مثل ما!

من و دخترخاله فکر میکردیم اونجا یه پاساژ خیلی باکلاس و شیکه! پسرخاله هم میگفت: من یه پاساژ بزرگ تصور میکردم با دیوارای بلند و سقف آبی!!

به دخترخالم گفتم: اگه به کسی نمیگی من قصد داشتم از اینجا گوشی هم بخرم :)))

اونقدر هم اونجا مردم (هم فروشنده ها هم خریدارها) سیگار میکشیدن که نفس کشیدن سخت بود، فکر کنم نیمی از آلودگی هوای تهران از خُلازیر بلند میشد

یکی یه تلویریون گذاشته بود رو دوشش و داد میزد: کسایی که جنس دزدی میخوان بیان :||||

اکثر فروشنده ها روی زمین بساط کرده بودن، بعضیاشون که وضعشون بهتر بود مغازه داشتن، مغازه که نه! یه انباری بود که جنساشون و اونجا تلنبار کرده بودن

یکی از همین انباری ها جنسای برقی میفروخت، یه کاغذ زده بود: فروش بدون تست

یعنی علنا داشت میگفت وسایلم از دم خرابن! اگه تست کنی نمیخری!!!

اصولا وقتی میریم لباس بخریم فروشنده ها میگن این جنس ترکه، کارای ژورنالمونه، مد ساله، مارکداره، جنسش فلانه و از این قبیل تبلیغات، ولی اونجا واسه تبلیغ لباساشون میگفتن: نوی نوئه! یه بارم پوشیده نشده :|

البته از بین اون آت و آشغالا میشد 1 در 1000 یه چیز خوب گیر بیاری، مثلا تو یکی دو تا از مغازه ها جنسای قدیمی میفروختن، یه تلفن دیدم از جنس سنگ مرمر بود خیلی خوشم اومد، یه لوستر داشتن که وسطش گردسوز بود خیلی جالب بود برام، یا یه ساعت دیواری دیدم از اینا که یه پرنده ازش میاد بیرون و کوکو یا هوهو میکنه! خوشگل بود :)

بازارش تمومی هم نداشت که! خب طبیعی هم هست چون چیزی که زیاده آشغاله،

به داداشم گفتم:

اگه اون وسایلی که ما میریزیم دور الآن اینجا بودن مردم براشون سر و دست میشکوندن! رو هوا میبردنشون! اگه دیگه گذاشتم مامان وسایلمو دور بریزه! تو هم شاهد باش که حق با منه و وسایلم خیلی هم خوبن :دی

از بس بین آشغالا قدم زدیم حالت تهوع گرفته بودم، همش با خودم میگفتم دنیای این آدما چقدر با ما متفاوته، اون چیزایی که ما بهش میگیم آشغال، شاید بشه گفت از نظر این آدما طلاست! ممر درآمده، شاید بعضیاشون یه عمر همین شغل و داشتن و نهایت پیشرفتی رو که واسه خودشون آرزو میکردن این بوده که جنسای بیشتری جمع آوری کنن یا از اون انباری ها واسه خودشون بخرن!

با وجود پیشرفتی که جامعه داشته اصلا فکر نمیکردم یه چنین آدمایی وجود داشته باشن، و یه کسایی باشن که بیان این چیزا رو بخرن!! من تا حالا فکر میکردم نون خشکی ها جنس میخرن که ببرن آب کنن، میخرن واسه بازیافت! نمیدونستم به مردم میفروشن! اصلا تصور نمیکردم همچین جایی هم وجود داره! اونم تو تهران، پایتخت ایران! اگه یه خارجی رو می آوردن خُلازیر و میگفتن اینجا پایتخت ایرانه، با سریعترین سرعت ممکن از کشور فرار میکرد و دیگه هرگز اسم ایران و نمی آورد!

من که رفته بودم عراق همش میگفتم این کشور بدترین جاست، حالا که خُلازیر و دیده بودم داداشم میگفت: بازم عقیده داری عراق بدترین جاست؟؟ ;)

البته این بازار هر بدی ای که داشت، این حسن و داشت که من فهمیدم زندگی خیلی خوبی دارم، درواقع دارم شاهانه زندگی میکنم! و این که همیشه سپاسگزار نعمتهایی باشم که خدا به من داده...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۴۳
اَسی ...