طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

دیگه وقتشه دوباره مهمون بیاد برامون! :)


هشتمین میهمان وارد می شود!!



تیغ های زرد و گل گلیش و میبینین؟ ^_^

ایشون خیلی بی آزارن! تیغاشون اصلا خطرناک نیست! میشه خیلی راحت بهش دست زد چون نوک تیغها خم شدن به سمت خود کاکتوس!


خب دیگه تا شما یه خوش و بشی با مهمونمون داشته باشین منم برم چایی بیارم :دی

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۴
اَسی ...

امروز یه روز تاریخی بود!

چون من امروز برای اولین بار در عمرم، چای دم کردم!!

به افتخارم!!

هوراااااا ^_^


خب فکر میکنم تا حالا فهمیده باشین که من چقدر کدبانو و هنرمندم! که البته روز به روز هم داره به هنرام اضافه میشه! امروز هم چای درست کردن رو تجربه کردم! اونم با راهنمایی های مامانم!

مامان گفت آب رو بذار جوش بیاد بعدش قوری رو تا نصف پر کن بذار دم بیاد! من تو قوری تا نصفش آب شیر ریختم! مامان گفت همون آبی که گذاشتی بجوشه رو باید بریزی تو قوری!! O_O

خب چیکار کنم بلد نیستم :|

به مامان گفتم باید تو تاریخ ثبت بشه که امروز واسه اولین بار چایی دم کردم! مامان گفت زشته واقعا :/

گفتم : تازه میخوام تو وبلاگم هم بنویسم :)))

وقتی خاله رو از این اتفاق نادر مطلع کردم گفت: نگو واسه اولین بار!! گفتم: خب اولین بارم بود :دی


الآنم فقط دارم به شما میگما ! اونم بخاطر اینه که اینجا کسی نمیدونه من چند سالمه ;)


چایی که آماده شد به مامان گفتم: بخور ببین چایی من خوشمزه تره یا چایی هایی که تو درست میکنی! اگه این چایی بهتر بود که هیچ، ولی اگه چایی های تو بهتر بودن از این به بعد همیشه تو چایی دم کن :دی خخخخخ


شب مامان اینا رفته بودن مهمونی، منم در نبودشون خونه (البته وسایل خودم :دی) رو مرتب کردم! وقتی برگشتن مامان داشت میگفت که این وسیله و اون وسیله رو بذار سر جاش، گفتم: مامان جان قبل از این که بگین یه نگاه بندازین ببینین انجام دادم یا نه :/

گفت: باشه دستت درد نکنه، خدا یه شوهر کچل نصیبت کنه! ;)

حالا بیا و خوبی کن :|


یه کارت عروسی خوشگل و تور توری برامون آوردن ^_^


همونطور که دیدید، پشت کارت هیچ اسمی نوشته نشده!

گفتن ما فامیلیتون و نمیدونستیم، خودتون هر اسم و هر تعداد نفر که دوست دارید پشت کارت بنویسید!

حالا هرکی عروسی میخواد دستش بالا :دی

دعوا نکنید کارتش بزرگه! ریز مینویسم که اسم همه تون جا بشه ;)

۲۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۸
اَسی ...

خونه خاله که بودم پسرخاله یک ریز میومد میگفت بیا تیکن بازی کنیم! منم که اصلا بلد نیستم! میرفتم همه ی دکمه ها رو میزدم و همش هم میباختم :/ پسرخاله هم کلی ذوق میکرد که منو میکشه!! بهش میگفتم قبول نیست! تو بلدی و اگه از منِ نابلد ببری هنر نکردی :/

میگفت اتفاقا با این که بلد نیستی اما خوب بازی میکنی!

خلاصه ول کن نبود و توقع داشت بیست و چهار ساعته باهاش تیکن بازی کنم! منم که دیدم راه گریزی نیست گفتم: من اصلا از تیکن خوشم نمیاد، یه فیلم بذار ببینیم

رفت کیف سی دی هاشون رو آورد، هرچی نگاه کردم چیزی جز انیمیشن نیافتم، اونم از نوع بچگانه! بالآخره انیمیشن فروزن رو انتخاب کردم و گفتم همین رو ببینیم!

خلاصه فیلم رو گذاشتن و من درطول فیلم همش میگفتم ساکت باشین ببینیم چی میگن! کارتون قشنگی بود، آخرش قابل پیش بینی نبود!

فرداش دوباره پسرخاله ساز تیکن و زد، منم گفتم نه فیلم ببینیم بهتره! اونم گفت لاک پشت های نینجا ببینیم! دخترخاله اومد گفت نه، پاندای کونگ فو کار2 ببینیم! دیگه داشت دعواشون میشد! گفتن هرچی تو بگی، منم دیدم اصلا حوصله ی لاک پشت نینجا رو ندارم گفتم: همون پاندای کونگ فو کار! پسرخاله هم گفت: پس پاندا کونگ فو کار 3 رو ببینیم!

فیلم رو گذاشتن و من هی با گوشیم بازی میکردم! اونام حرص میخوردن که گوشی رو بذار کنار و فیلم و ببین! نمیدونم چه اصراری داشتن که من کارتون ببینم o_O حتی وقتی بلند میشدم میرفتم آب بخورم فیلم رو استوپ میکردن تا من برگردم! اگه هم جایی رو نمیدیدم میزدن عقب! میگفتن چرا فیلم فروزن و با دقت نگاه کردی ولی اینو نمیبینی؟ گفتم: فروزن خوب بود :دی

کم کم خسته شدم و جلوی تلویزیون دراز کشیدم ، هر از چند گاهی دختر خاله به پسرخاله میگفت: برو ببین چشماش بازه یا نه!

آخرش هم وسط فیلم خوابم برد :)) آخرای فیلم بیدار شدم و بالآخره فیلمه تموم شد! گفتم: نه قشنگ بود! دخترخاله گفت: چقدرم که تو دیدی!!

البته یه روز هم فیلم "مردان مریخی، زنان ونوسی" رو دیدیم که اونم به یمن سوپری محلشون و به صورت رایگان نصیبمون شد که البته قشنگ بود :)

راستی موقع برگشت از تهران هم تو اتوبوس، فیلم "من سالوادور نیستم" رو دیدم و چقدر خوشم اومد! این رضا عطاران واقعا محشره ^_^ چقدر هم که من یکتا ناصر رو دوست دارم :)


همین دیگه!


قشنگ معلومه که من چقدر از بازی و فیلم و انیمیشن به دورم یا باید بیشتر توضیح بدم؟؟ :)))

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۱۳
اَسی ...

همونطور که گفتم هفته ی پیش در تهران و در خونه ی خاله بودیم

1-بعد از مدتها اومدیم بستنی سالار بخوریم، وقتی شانس نداری بهتر از این نمیشه:



اصلا معلوم نبود چوبش کجاست o_O


2-خاله جان کسالت داشت و ما رفته بودیم عیادتش

مامانم کار با اجاق گاز خاله رو بلد نبود، من خواستم بهش یاد بدم!

رفتم با کلی قیافه گرفتن و تریپ کار بلدها رو برداشتن به مامان گفتم: ببین منم مثل تو اولین باره میخوام این گاز و روشن کنم، اصلا کاری نداره! اول این پیچ و میچرخونی و نگه میداری تا گاز خودش روشن شه، به همین راحتی!

چند بار تکرار کردم ولی روشن نشد :|

گفتم: خب بهتره از فندک استفاده کنیم!

فندکو روشن کردم و بخاطر گاز زیادی که پیچیده بود آتیش یهو شعله گرفت و من که ترسیده بودم سریع فندک و پرت کردم!


حتما از خودتون میپرسین این چیه؟!

تو این گیر و دار، فندک به ناخنم ضربه زده بود و شکونده بودش! ناخنم قلفتی کنده شد!

مامانم که مات و مبهوت به من خیره شده بود، زد زیر خنده!!!

آخه مثلا قرار بود من یادش بدم و گفته بودم بلدم!!!

واقعا از هر انگشتم یه هنر میریزه! عکس فوق هم نمونه شه :)))


3-ماهی عید خاله اینا هنوز زنده ست!

دیدم آب تنگش خیلی کدر شده و بیشتر به لجنزار شبیهه تا تنگ ماهی!

از آنجا که من در هر زمینه ای سررشته دارم!! تصمیم گرفتم واسه اولین بار در عمرم آب ماهی رو عوض کنم!!

تو یه لیوان آب ریختم و گذاشتم یه مدت بمونه تا کلرش خارج بشه، بعد با احتیاط آب تنگ و خالی کردم و مراقب بودم که یه مقدار از آب بمونه

وقتی آب به ته تنگ رسید دیدم تمام آشغالاش مونده ته آب و اگه با همین وضع تنگ و پر کنم هیچ فرقی با قبلش نداره!

کل تنگ و خالی کردم تو سینک ظرفشویی!! ماهیه افتاد کف سینک و هی بالا و پایین میپرید! منم هول شده بودم! خواستم با دست بگیرمش ولی یه وول خورد و من ترسیدم!! هم از خود ماهیه میترسیدم و هم از مردنش!! پسرخاله رو صدا زدم ولی نیومد.

چایی صاف کن و برداشتم و باهاش ماهی رو گرفتم و انداختمش تو لیوان آب!!

پسرخاله سر رسید و با دیدن اوضاع گفت: وای مامان! ماهی رو انداخته تو لیوان تو!!! :)))

از اون طرف صدای خاله بلند شد که: چرا تو لیوان انداختیییی!!!

بعد که بهش گفتم با چایی صاف کن گرفتمش گفت: دستت درد نکنه پس کل خونه رو کثیف کردی O_O

خلاصه نتیجه این شد:


یه لیوان آب خیلی براش کم بود و فقط ته تنگش و گرفت :دی

خلاصه تا زمانی که ما تهران بودیم ماهیه زنده بود! از اون به بعدش دیگه برمیگرده به مشیت الهی ;)

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۱۲
اَسی ...

گفته بودم که مادربزرگم آلزایمر دارن


مادربزرگ: اَسی؟

من: بله؟

مادربزرگ: اسمت چیه؟

من: مادربزرگ همین الآن خودتون منو به اسم صدا زدین که!!!

مادربزرگ: یادم میره! خب حالا برو کنار دیوار وایسا، همون جایی که جرز داره! وقتی من میخوام برم منو ببر.


و اینجا بود که من به کاربرد با اهمیت خودم درباب جرز دیوار پی بردم :|


+ اصولا به موارد بی مصرف اینطور اطلاق میشه که: به درد لای جرز دیوار میخوره :/

و به مواردی از اون بی مصرف تر گفته میشه: به درد لای جرز هم نمیخوره!! O_O

باز جای شکرش باقیه ...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۷
اَسی ...

سلام دوستان همیشه همراهم :)

بعد از یه غیبت که بیشتر از اونی که فکر میکردم طول کشید بالآخره اومدم به کلبه کوچولوم ^_^

وای که چقدر دلتنگ بودم!!


خب باید بگم که تو مسابقه به مقام شامخ سیزدهم نائل شدم!

ممنونم از دوستانی که به من رای دادن و واقعا شرمندمون کردن :)

چند تا 10 گرفته باشم خوبه؟؟ :)))


خیلی پست تو ذهنم هست! ان شاءالله یکی یکی براتون مینویسمشون :)


علی الحساب این مسابقه رو داشته باشید تا خدمت برسم ;)

منم جزء شرکت کننده ها هستم! ولی نباید لو بره که کدومشون و کی فرستاده! فقط همینقدر میگم که رای بدید اینجا :)


+عنوان: دور از جونتون البته :))))

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۴۴
اَسی ...

1- امروز میرم تهران

نمیدونم چقدر میمونم، شاید یک روز، شایدم بیشتر! بستگی به شرایط تهران داره! و فکر نمیکنم اونجا اینترنت داشته باشم، پس مدتی نیستم


2- یک ماهه که یه مسابقه شروع شده و یک ماهه که من با وجود دسترسی داشتن به نت صرفا شبانه، هر شب با وجود خستگی و خواب آلودگی میام وبم و منتظرم ببینم کی میم به من کامنت میده که نوبت پست من بشه! که نکنه کامنت بده و من نبینم و نتونم واسه خودم تبلیغ کنم! که دیشب دیدم پستم درج شده و زمان رای گیریش هم تموم شده! ولی من کامنتی مبنی بر رسیدن نوبتم دریافت نکردم! خیلی ناراحت شدم، چون قرار بر این بوده که قبل از گذاشتن پست هر شخص بهش اطلاع داده بشه واسه تبلیغ! این شد که قرار شد امروز هم پستم فرصت داشته باشه واسه امتیاز گیری!!

پس بشتابید و به پست من نمره بدید!! نمرات از یک تا 10 هستن، یعنی بالاترین نمره 10 و پایین ترین نمره 1 هست، نمرات کمتر از یک و بیشتر از ده تاثیری ندارن، بسیار خوب و عالی و امثال اینها هم مدنظر قرار داده نمیشن، پس فقط یک نمره از 1 تا 10 به پستم بدید!

فقط امروز فرصت دارید! اونم از ساعت 9 صبح تا 9 شب، نظرات بعد از ساعت 9 شب پذیرفته نمیشن! پس پشت گوش نندازین و همین الآن رای بدید! وگرنه یادتون میره!!

قبلا از حضور پر شور شما دوستان عزیزم کمال تشکر رو دارم ^_^

آدرس مسابقه: اینجا (من شرکت کننده ی شماره ی بیست و هشت هستم)

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۰
اَسی ...

ای کسانی که قبل از ساعت 9 صبح به وبم میاین!!!

پست ساعت 9 صبح امروزم رو دریابید!!!

به یاری شما نیازمندم!!

ساعت 9

همینجا!

:)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۰
اَسی ...

مادر که بشی همه ی زندگیت میشه بچه ات

دیگه رفیق بازی تموم میشه

دمپایی روفرشیت میشه پایه ی گهواره که لق لق نزنه

دیگه وقت نداری حتی تو آینه نگاه کنی، چه برسه به اصلاح و آرایش!

ناهارت میشه سیراب شیردون که قبلا بهش لب نمیزدی اما الآن واسه بچه مفیده

انواع و اقسام صداها رو از جمله" رررررر ، نانانانانا، دادادادادادا ، آآآآآآآآآآآآ، نچ نچ نچ نچ نچ، صدای بوس" تولید میکنی که بچه غذا بخوره

موقعی که به بچه غذا میدی خودتم دهنت و باز میکنی و بیشتر از بچه لبات و میجنبونی و بعدشم فضای خالی دهنت و قورت میدی به خیال این که بچه با این حرکاتت غذاشو میخوره!

به سشوار و جارو برقی متوسل میشی که با صدای عجیبشون حواس بچه رو پرت کنن و بچه گریه نکنه و آروم بگیره

گوشیت پر میشه از ترانه های بچگونه که در حین غذا خوردن بچه واسش میذاری تا نفهمه تو شیرش دارو قاطی کردی و بدمزه شده

خونه ات پر میشه از پستونک و شیر خشک و شیشه شیر و دستمال مرطوب و گوش پاک کن و پوشک و قطره و پماد و روغن

مادر (امروزی) که باشی، به جای لالایی، آوازهایی مثل " آهای خوشگل عاشق، من مانده ام تنهای تنها، ناز داره ناز داره" رو واسه بچه زمزمه میکنی که بخوابه

اصلا از این ناراحت نمیشی که چرا بچه لباسش و خیس کرده، بلکه بر عکس خوشحال هم میشی! ناراحتیت وقتیه که بچه خودش و خیس نمیکنه! میگی فقط بچم شکمش کار کنه من لباساش و با خوشحالی میشورم!

اگه دوستت و دعوت کنی نمیتونی ازش پذیرایی کنی، بهش میگی هر چی میخوای برو از یخچال بردار، و اگه دوستت کم رو باشه تنها چیزی که عایدش میشه دو فنجون چای و سه تا شکلاته، موقع ناهار هم به دوستت میگی خودت برو غذا بخور، من تا بچه رو بخوابونم طول میکشه، و اینجوری میشه که دوستت با کلی سرگشتگی تو آشپزخونت، یه بشقاب و یه قاشق و یه چنگال و یه سفره پیدا میکنه و تنهایی میشینه سینه ی مرغی رو که واسش سرخ کردی با نون میخوره

اگه دوستت ازت سراغ فیلم عروسیت و بگیره میبینی اصلا دیگه دغدغه ی این مسائل و نداشتی که حتی بری فیلمت و از فیلمبردار تحویل بگیری!

کل روزتون بالا سر بچه میگذره و اصلا نمیفهمی دوستت کی اومد و کی رفت!

همه ی سختی ها رو تحمل میکنی و اگه فقط بچت شیرش و بخوره و شکمش کار کنه انگار دنیا رو بهت دادن

همش سعی داری کمک کنی که بچه از بالا و پایین گاز خارج کنه! و از شنیدن صداش ذوق میکنی و احساس موفقیت داری!

مادر که بشی بهشت زیر پاته...


+ امروز رفته بودم خونه ی دوستم تا نی نیش و ببینم ^_^

هر چقدر صدای بچگونه که در چنته داشتم بیرون ریختم تا یه کوچولو بتونم با بچه هه ارتباط برقرار کنم، اما واااااقعاااا نگهداری از یه بچه سخته O_O


ب ن : کامنتهای پست قبل در اسرع وقت تایید خواهند شد :)

۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۱۰
اَسی ...

چند وقت پیش، داداش بزرگه نمیدونم از کجا یه مار پیدا کرده بود و اون و آورده بود خونه!! ماره بچه بود و به رنگ مشکی و زرد راه راه بود

اون و گذاشته بود تو یه آکواریوم و تو انباری ازش نگهداری میکرد!!

بهش میگفتیم آخه آدم مار میاره تو خونه؟؟ مگه حیوون خونگیه؟! اگه خوشگله خب بندازش تو الکل و نگهش دار، دیگه قرار نیست که بزرگش کنی! :/

خلاصه یکی دو هفته گذشت، من هروقت میرفتم انباری ماره رو نمیدیدم، میگفتم حتما رفته زیر شن قایم شده

تا اینکه اخیرا برادر جان اعلام کردن که ماره اصلا تو آکواریوم نیست!! معلوم هم نیست کی گذاشته رفته و الآن دقیقا کجاست :| و این که اگه دیدینش نترسین و یه ظرف بندازین روش و توی ظرف زندانیش کنین :/

تا به حال هر وقت میرفتم انباری نگاه میکردم که موش نباشه! حالا باید ببینم یه وقت مار نباشه O_O

۲۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۲
اَسی ...