طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

یکی از کاکتوسهای نه چندان زیبامون (البته به نظر من) که احتمال نمیدادم تو لیست مهمونامون قرارش بدم، چند وقتی بود که ابراز وجود کرده بود و چند تا غنچه داده بود!

هر روز که میگذشت یکی از غنچه هاش بزرگ و بزرگتر میشد، تا جایی که به اندازه ی یک پیاز متوسط شد و شکلش هم مثل پیاز بود!

من هر روز میرفتم غنچه شو لمس میکردم و تو ذهنم یه گل صد پرِ رنگ رنگ تجسم میکردم!! اما انگار غنچه هه تو خالی بود!

تا اینکه بعد از گذشت روزها، دیروز که خونه مون مهمون اومده بود، از ما درباره ی گلمون سوال کردن. گفتیم مگه باز شده؟؟؟ گفتن آره!!

همه رفتیم تو حیاط و با این گل عجیب رو به رو شدیم:



اصلا توقع نداشتم یه چنین موجودی از آب دربیاد! باورتون میشه ازش ترسیدم؟؟!! حس میکردم یه موجود زنده ست (نه که گیاه زنده نباشه، اما فکر میکردم یه جانوره) شبیه این گیاه های گوشتخوار بود!

همینطور که داشتیم نگاهش میکردیم یکی از مهمونا گفت: این بوی چیه؟ چه بوی بدی!

یکی دیگه گفت: آره بوی گربه مرده میاد!!

درکمال تعجب متوجه شدیم که بو از گل ساطع میشه!!! واقعا بوی لاشه ی حیوان مرده میداد!!!

گل بود و به بوی بد نیز آراسته شد o_O

خیلی خورد تو ذوقم :/

تا اینکه بعد از ظهر شد و دیدیم گله همچنان داره به باز شدنش ادامه میده! تا جایی که گلبرگهاش کاملا به سمت عقب خم شدن



و کم کم دیدم که نه! خوشم اومد! داره قشنگ میشه :)



بعد از اینکه عکاسیم تموم شد دستام بوی مردار گرفته بود :|

با اینکه اصلا بهش دست نزدم! ولی قدرت بوش زیاده، مگسهای زیادی رو هم جذب میکنه و رَوِش گرده افشانیش اینجوریه


+هشدار: هنگام احوال پرسی با مهمونمون، بینی خود را نگه دارید O_O

۲۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۴۶
اَسی ...

یکی از دوستام اون اوایل که تازه با هم آشنا شده بودیم همیشه از خانوادش تعریف میکرد، این که چقدر با هم صمیمی هستن، چقدر بابا و داداشش هواشو دارن، چه داماد خوبی دارن، چقدر اعضای خانواده شو دوست داره.

طوری که فکر میکردم خانواده ای صمیمی تر از خانواده ی دوستم وجود نداره!

وقتی نامزد کرد و بحث باجناق ها وسط کشیده شد دیدم نظرش نسبت به دامادشون عوض شده و زیاد ازش راضی نیست

بعد از ازدواجشون، برادرش نامزد کرد و کم کم گلایه های دوستم شروع شد که چقدر داداشش عوض شده و چقدر نامزدش رو لوس میکنه، اینکه داداشش خیلی مرد سالار بوده و حالا زن ذلیل شده! بهش میگفتم تو باید خوشحال باشی که اونا اینقدر باهم خوبن! میگفت درسته اما رفتارای زننده ای دارن و...

با خواهرش هم به خاطر شوهرهاشون میونه ی خوبی نداشت

از مادرشوهرش هم که راضی نبود!

همه ی توجهش معطوف شوهرش بود و حرف شوهرش براش وحی منزل بود! درصورتی که زمان مجردیش اصلا علاقه ای به ازدواج نداشت و همیشه گریزان بود و ابراز انزجار میکرد.

تا این که بچه دار شد، همه ی زندگیش شد بچه اش، از همه توقع داشت که به بچش توجه کنن و بهش رسیدگی کنن و رعایتشو بکنن

چهار ماه تمام تو خونه ی پدرش موند و خانوادش از خودش و بچش نگهداری کردن و آخرش هم با قهر رفت خونه ی خودش

دیگه علنا از پدر و مادرش بدگویی میکرد، از هیچ کدوم از افراد خانوادش دل خوشی نداشت، خیلی توقعش زیاد شده بود


سوال من اینجاست که چطوری میشه خانواده ای که اونقدر تعریفی بودن اینطور بد بشن؟ چطوری میشه یه آدم اینقدر تغییر رویه بده؟ آیا واقعا ازدواج این همه تغییر ایجاد میکنه؟؟

۱۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
اَسی ...

پاییز هجوم آورده

رخنه کرده در جانها

آتشی انداخته به تار و پود هستی

اما

شعله ور نمیکند

میسوزاند

اما

آرام آرام


۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۹
اَسی ...

از وقتی تصمیم گرفتم تو بازی فاطمه خانم شرکت کنم ذهنم درگیر بوده که چه گزینه هایی رو انتخاب کنم، اصلا دارم؟؟!

آخه تا حالا اینجوری نگاه نکرده بودم، درواقع طبقه بندی نکرده بودم


اولین گزینه ای که تصویب شد و شدیدا خودنمایی میکنه این چراغ خوابه:



این چراغ خواب تزئینی رو خاله جانم برای تولد چند سال گذشتم بهم هدیه دادن

به قدری دوسش دارم که حد و اندازه نداره! حتی الآن که دارم دربارش مینویسم دلم داره براش قنج میره ^__^

عاشقشم!! فکر میکنم هیچی تو دنیا از این قشنگتر پیدا نمیشه :)

عکس سمت راستی وقتیه که روشنه، بخاطر ترکهایی که حبابش داره نور به شکل شکسته روی دیوار منعکس میشه

اصلا محشره ^_^

از بس دوسش دارم به هیچ عنوان دم دست نمیذارمش! یه جایی گذاشتمش که به این راحتیا گیر نیاد! الآنم که میخواستم عکسشو بگیرم با بدبختی آوردمش! کل وسایل خونه رو بهم زدم :|



دومین گزینه از دوست داشتنی های من این خرس بند انگشتیه:



این هدیه ی دوستم فاطمه ست، یه روز که باهم رفته بودیم بگردیم اینو تو یه مغازه دیدیم و کلی براش ذوق کردیم! بعد فاطمه خریدش، موقع خداحافظی دادش به من و گفت: اینو برای تو خریدم :)

کلی خوشحال شدم!! البته ناگفته نماند که یه کوچولو حدس میزدم برای من گرفته باشه! آخه خیلی نظرمو میپرسید :دی

یه مدت رو گوشی سابقم آویزونش میکردم، یه بار گمش کرده بودم، بس که کوچولوعه! سه سانت و نیمه ^_^

اونقدر ناراحت شده بودم که داشتم واسه پیدا کردنش زمین و زمانو به هم میزدم!! آخه من اصولا چیزی رو گم نمیکنم! الآنم که میخواستم عکسشو بگیرم دوباره گم شده بود! :/ عین موش میره یه گوشه قایم میشه :))

این بار هم همون جایی بود که دفعه ی قبل پیداش کردم :دی


برای انتخاب سومین گزینه خیلی مردد بودم، خیلی چیزا بودن که دوسشون داشتم و نمیتونستم یکیشون رو برگزینم

تا این که پس از رقابتی سخت و تنگاتنگ، ایشون پیروز میدان شدن:



جعبه ی جواهراتم که موزیکال هست، درش که باز میشه آهنگ پخش میکنه.

کلا عاشق جعبه های جواهراتم. جز این، سه تای دیگه هم دارم؛ دو تا سرامیکی و یه دونه چینی.

به وسایل موزیکال هم خیلی علاقمندم، اساسا از لوازم تزئینی و لوکس و فانتزی خوشم میاد :)


برسد به دست فاطمه خانم :)




۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۲
اَسی ...

غذای نذری برامون آورده بودن، خواستیم بخوریم که دیدم برنج خالیه!

به مامانم گفتم: پس گوشتاش کو؟؟

گفت: واست نریختم، تو که گوشت نمیخوری :|

گفتم: آخه مگه میشه گوشت نذری رو دوست نداشته باشم؟؟ این گوشت طلاست!!! کی دیدی من گوشت چلوگوشت امام حسین رو نخورم؟ اون گوشتای ته چین و خورشتیه که خوشم نمیاد، نه این که عاشقشم!!! اون وقت میری به همه میگی دخترم گوشت نمیخوره و ضعیفه :/


پس کی مامانا میخوان ذائقه ی بچه هاشونو یاد بگیرن؟؟ o_O

حالا بشقاب داداش بزرگه رو میدیدی توش به همون میزان که برنج بود، گوشت هم بود! انگار که گوشتو با برنج بخوری نه برنجو با گوشت!!!

هرچقدر من عز و جز میکردم مامان هیچی نمیگفت و در سکوت کامل فقط نگاه میکرد و خیلی ریلکس به غذا خوردنش ادامه میداد! داداش بزرگه هم زیر زیرکی میخندید و میگفت: آره خوبه همشو واسه من بریز!!


آدم دردشو به کی بگه؟؟ تبعیض تا به کجا؟؟؟!! :((((

خوبه من تک دخترم مثلا، خیر سرم ته تغاری ام!! :|

۲۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۲:۵۴
اَسی ...

برای کندن پوست نارنگی

چاقو را بگذار کنار

دست هایت را به کار بگیر

بگذار انگشتانت "عطر نارنگی" بگیرند...


۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۲
اَسی ...

تاسوعا و عاشورای حسینی رو بهتون تسلیت میگم



عزاداری هاتون مورد قبول درگاه حق



التماس دعا...


۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۳
اَسی ...

بدیهیه که یکی از جذابیت های محرم، نذری هاشه! لااقل برای من که اینطوره.

از همه بیشتر عاشق شله زرد و شیر برنجم! و شربت هایی که در کنار دسته های عزاداری توزیع میشه.

امروز مامانم از یه مراسمی برام یه ظرف شیربرنج آورد، اونقدر خوشحال شدم که نگو!! خواستم همون لحظه عکسشو بگیرم و تو وبلاگم بذارم!

با کلی شوق و ذوق، در ظرف رو برداشتم و با این صحنه مواجه شدم:



بله دیگه...

ظاهرا قبل از من به داداش کوچیکه تعارف شده بوده :|

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۱
اَسی ...


کسی اینجا نیست؟؟؟؟؟


-__-


۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۳۶
اَسی ...

امشب دومین شب از ماه محرمه و مقارن هست با تولد اینجانب!

البته از نوع قمریش!

حالا خوبه ماها طبق تاریخ شمسی پیش میریم!

این عربهایی که تو ماه محرم و صفر یا روزهای شهادت متولد میشن چیکار میکنن؟؟ هیچوقت جشن تولد نمیگیرن؟؟

یا مثلا اگه کسی 30 اسفند به دنیا بیاد باید هر چهار سال یک بار جشن تولد بگیره؟؟!!

۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۶
اَسی ...