اول از همه به خودم میگم
دیروز داشتم از مسیر خونه دوستم رد میشدم، تصمیم گرفتم برم خونش. زنگ زدم به تلفن خونه شون، شوهرش گوشی رو برداشت. از تصمیمم منصرف شدم؛ هم بخاطر اینکه شوهرش خونه بود و من معذب میشدم و هم بخاطر اینکه سر ظهر بود و موقع ناهار و نمیخواستم مزاحم بشم (این طرز تفکرم رو تا همینجا داشته باشید)
دوستم گوشی رو برداشت و منم اصلا صداشو درنیاوردم که قصدم از تماس گرفتن چی بوده، بهش گفتم مگه تو قرار نبود بیای خونه ما؟ پس چی شد؟ گفت آره اون بار بدون هماهنگی اومدیم و شما خونه نبودین بعدشم شوهرم رفت ماموریت. گفتم خب الآن که شوهرت هست پاشین بیاین دیگه! گفت باشه امروز بعدازظهر میایم! (یعنی اینجوری شد که اول میخواستم خودم برم خونه شون اما قرار شد اونا بیان خونه مون)
خلاصه عصر شد و ما همه چی رو برای پذیرایی از میهمان آماده کردیم. ساعت شد 6، بعدش 7، و بعد هم 8، اما خبری نشد! گفته بودن نهایتش تا 7 میان!
ساعت نزدیک 9 بود که زنگ زد و گفت بچش خواب بوده و تازه حرکت کردن. گفتیم باشه.
مامانم بهم گفت من املت میپزم و دور هم میخوریم. گفتم نههههه اصلا نمیخواد غذا بیاری!! اونا فقط دارن میان شب نشینی!
بالآخره 9 و نیم رسیدن. بعد از پذیرایی و گپ و گفت، یهو دیدم مامانم داره بساط شام رو آماده میکنه! گفتم نههههه شام نیاااااار!!! گفت نمیشه که گشنه بفرستیمشون خونه، یه لقمه با هم میخوریم. گفتم آخه املت؟؟؟؟!!!!! زشتهههه O_O ولی مامانم کوتاه نیومد و شام رو بردیم :|
کلی استقبال کردن و با اشتها شروع کردن به خوردن! هر چیزی که میخوردن کلی تعریف میکردن! منی که اصلا املت دوست ندارم با دیدن رفتارشون اونقدر ذوق زده شدم که اصلا نفهمیدم این املت رو چه جوری خوردم!!! اونقدر صمیمی و راحت برخورد کردن که اگه بره بریون هم جلوشون میذاشتیم به اندازه این املت نمیچسبید!
اونقدر دیشب شب خوبی بود و بهم خوش گذشت که اصلا انتظارشو نداشتم.
وقتی آدم به دور از تشریفات و تجملات باشه زندگی شیرین تره
تکلف از اسمشم معلومه: یعنی خود را به سختی انداختن
چرا خب؟ وقتی یه نون و پنیر با خنده و دل خوش از صد تا کباب خوشمزه تره چرا از خودمون دریغ میکنیم؟ :)
خیلی از جمعای خونوادگی بخاطر همین تشریفاتی شدن کمرنگ شده...
نکنیم!
مهم دور هم بودنه که به دنیا می ارزه :)