الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی
یک اخلاق بدی که من دارم این است که تا حدودی وسواسی هستم، درواقع سوسول تشریف دارم :|
مثلا امشب که داشتم از شدت مریضی رو به قبله میشدم، مادرم نگران و مشوش مدام میگفت:
پاشو ببریمت دکتر
شیر میخوری برات بیارم؟
آبمیوه چطور؟
بستنی میخوای؟
و من در جواب همه ی اینها با حرکت دست میگفتم: نه
دوباره مادر همه را از سر میگرفت و بی وقفه به من پیشنهاد میداد
این بار وقتی به آبمیوه رسید، با حرکت سر اوکی دادم و مادر ذوق زده سریع رفت به آشپزخانه و با یک لیوان پر آبمیوه برگشت.
با دیدن لیوان گفتم: این که لیوان من نیست!
مادر که یکباره تمام شادی اش از چهره رخت بربست و غصه جایش را گرفت گفت: حالا اشکالی نداره بخور
خندیدم و گفتم: نه نمیخوام
رفت و اینبار با لیوان خودم برگشت و با کلی ریسک، یک کیک هم آورده بود که اگر غر نزنم، لااقل یک چیزی ته دلم را بگیرد.
به راستی چه پرستاری مهربان تر و دلسوز تر از مادر وجود دارد؟
خدایا من مریضی را بدون مادرم نمی خواهم
اصلا دنیا را نمی خواهم
خدایا مادرم را برایم حفظ کن دیگر هیچ نمی خواهم
همین حالا هم که دارم گریه می کنم مادرم میگوید: خب چرا نمیای بریم دکتر؟ :(
نمی داند گریه ی الآنم از روی مریضی نیست
بخاطر خودش است...