آن زن با بچه آمد!
همونطور که تو این پست گفتم، جدیدا زدم تو کار شناسایی همکلاسی هام! :دی
بعد از جریان اون دوست سی ساله، چند نفر دیگه هم شناسایی شدن! که به شرح زیر میباشد:
یکی از خانمهای کلاس، خواهر مدیر دوم دبیرستانم بود
یکی از بچه ها تو شب شعر منو دیده بود (که تو این مورد، اینجانب شناسایی شونده بودم! :دی )
یکی از خانم ها، عروس دخترعموی مادربزرگم بود! (البته من ایشونو تا به حال ندیده بودم)
به دنبال شناسایی نفر قبل، یکی دیگه هم شناسایی شد و درواقع برادرزاده ی داماد دخترعموی مادربزرگم میشد :))))
ببینید تا کجاها رو شناسایی کردم :دی
آیا از بین شما کسی هست که برادرزاده ی داماد دخترعموی مادربزرگش رو بشناسه؟؟ =)))
خلاصه بگذریم!
اون خانم که عروس دخترعموی مادربزرگم بود، بچه اش رو با خودش آورده بود سر کلاس. یکی از خانمها ازش پرسید: همین یه دونه بچه رو داری؟
با تکان دادن سر و یه لبخند تصنعی بهش فهموند که: آره
اون خانم گفت: خدا برات ببخشه :)
خیلی بی تفاوت جواب داد: مرسی
انگار میخواست بحث رو تموم کنه!
من خیلی تعجب کردم! اصولا وقتی از کسی درباره ی بچه هاش میپرسن، با شوق و ذوق جواب میده!
اما دلیل رفتار از سر باز کننده اش رو بعد از اینکه شناساییش کردم فهمیدم!
این خانم قبل از این که عروس دخترعموی مادربزرگم بشه، متاهل بود و یه بچه داشت، اما کم کم با دوست شوهرش اصطلاحا رفیق شد و کارش به طلاق کشید؛ بعد از طلاق، بچه اش رو ول کرد و با دوست شوهرش (که همون پسر دخترعموی مادربزرگم باشه) ازدواج کرد و الآن از همسر فعلیش یه بچه داره (همونی که با خودش آورده بود سر کلاس)
بچه ی قبلیش هم توسط مادربزرگ پدریش نگهداری میشه
وقتی شناساییش کردم خیلی ناراحت شدم، آخه دربارش زیاد شنیده بودم و قصش خیلی برام ناراحت کننده بود
اون روز تا پایان کلاس دپرس بودم...
+ عنوان برگرفته از جمله ی معروف و خاطره انگیز کتاب فارسی اول دبستان ما: آن مرد با اسب آمد!