طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

اندر احوالات تاکسی سواری 4

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۱ ب.ظ

امروز به جز من، یه خانم همراه با بچه ی کوچیکش تو تاکسی بودن.

من رو صندلی جلو نشسته بودم، یک مقدار که از مسیر طی شد، یهو صدای خانمه از پشت سرم بلند شد که: چرا اینجوری کردی؟؟ چادرمو کثیف کردی (تق)*

برو گم شو!! تمام چادرمو کثیف کردی! نشونت میدم! بذار پیاده شیم! بهت میگم!! حالا داشته باش!! داشته باش!! الآن که پیاده شدیم بهت میگم! و.....


همینطوری بی وقفه گفت و گفت و گفت تا اینکه صدای گریه ی بچه بلند شد!

منی که تو اون ماشین فقط یه شنونده بودم داشتم از ترس سکته میکردم! دیگه چه برسه به اون بچه ی کوچیک! بازم خیلی مرد بود که یه مدت مقاومت کرد و صداش درنیومد! o_O

وقتی پیاده شدن، یه نگاه به بچه انداختم ببینم چند سالشه که مادرش اونطوری باهاش برخورد کرد

یه پسر حدودا سه ساله بود.

یه بچه تو اون سن مگه چقدر میفهمه؟ آیا واقعا تحمل اون حجم از تهدید و دلهره رو داره؟؟ بعدم مگه گناهش چی بود که به اون شدت باهاش برخورد شد؟؟ مادرش چه انتظاری از یه بچه ی سه ساله داره؟ جالبه تا وقتی بچه رو به گریه ننداخت ول کن نبود! وقتی هم که پیروز میدان شد تازه آروم گرفت :/

فکر میکردم تو این دوره و زمونه، بچه ها با ملایمت بیشتری بزرگ میشن :|


* تق: صدای ضربه ای که مادر به فرزند وارد کرد...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۱۷
اَسی ...

نظرات  (۱۴)

احیانا وقتی به بچه نگاه کردی
اون بهت نگفت : واای شما داری میری فلان آموزشگاه ؟؟؟
پاسخ:
=))))))))))))
خیلی باحال بود :))))
بابا اول میگم من هر وقتی تو تهران سوار تاکسی میشدم به قرآن‌ یاد تو و پست هات می افتادم :)))
بعد جالبه میگفتم الان پول نده بعدا  آخر حساب کن :)))):دی 
بعد میگفت نشی مثل اسی یهو پول رو حساب نکنن :دی 
یعنی هر تاوسی سوار میشدم باور کن یاد تاکسی های تو می افتادم :))))
حالا تو شهرم سوار تاکسی بشم اصلا یاد این پست هات نمی افتم چون میدونم چی به چیه ولی تو تهران نه :))))

الان میرم پست رو میخونم :)

پاسخ:
واقعا؟؟! چه جالب :))
استرس بهت وارد کردم :دی
بفرمایید :)
@آقای لانتوری 
کامنت تون خیلی خیلی باحال بود :))
آقای لانتوری من مسابقه رو احتمالا برگزار کنم فقط بخاطر این همه طنزی که خلق میکنین :)))
مرسی ...



+
خانومه چند سالش بود حدودا ؟^_^


پاسخ:
منم یه ایده از مسابقت گرفتم! منتظرم فرصتش پیش بیاد تا اعلام کنم :)
+
حدودا 37 بود
بچه های الان گودزیلان درسته گناه دارن ولی اگه از بچگی باهاشون برخورد نشه براشون تبدیل به یه عادت میشه که دیگه غیر قابل کنترل میشن وشیطنتشون تبدیل
به یه مشکل میشه.
پاسخ:
این میزان خشونت فکر نمیکنم رو تربیت بچه نتیجه ی خوبی داشته باشه، من که موافق نیستم
یعنی تو روم نگاه میکنی و میگم ۳۷ ساله بود ؟:دییی 
یعنی میخواهی بگی جز دهه ۶۰بود ؟^_^
مرسی .
من دیگه حرفی ندارم :|:)
ولی گفتم شاید نامادری این بچه بوده :| شاید البته :|
یا اینکه طبق  اطلاعاتی که من از اینجور مادرا یافتم بعضی از مادرا تا گریه بچه رو در نیارن آروم نمیگیرن یعنی به یه نوعی یه ژن تو وجودشون دارن که اشک بچه رو دربیارن که مثلا بچه یک خوب بار بیاد و مثل یه مرد بزرگ‌ بشه و گاهی هم انصافا دارم میگم بعضی از مادرا لذت میبرن اشک بچه هاشون دربیارن :|:)
البته بعضی ها هم جز این دو گزینه نمی باشند و فقط مشکلات زندگی شون یا اینکه اون بچه رو نخواستن باعث شده متاسفانه با این بچه ها اینجوری رفتار کنن.


+
با خوندن پستت یاد نگار و یکی از پست هاش افتادم :)
نگار هم یه همچین پستی رو چند سال پیش تو بلاگفای مرحوم گذاشته بود ...
ولی تو تاکسی نبود تو پارک بود و همچین داستانی رو دیده بود...
نگارم مثل تو سکوت نمیکنه میره بچه رو نجات میده :))
سلام منو بهش برسون ؛)

++
استرس نه زیاد ولی خنده تا دلت بخواد :))))
یعنی هی خواهرزاده کوچکه میخواد خاله به چی میخندی ؟^_^
منم میگفتم هیچی یاد یکی یه خاطره از دوستام افتادم :دی‌
یادش بخیر خدایی کلی تو اینمدت همش میخندیدم :)))

+++

ایده برای طنز نشون دادن بیشتر مسابقه ؟^_^
بیا بوگو منتظرم هر چند اونجا برقش اتصالی داره و تو کم میایی ولی بیا بوگو :))

پاسخ:
چطور مگه؟؟ :))
مگه همه ی دهه شصتیا خشنن؟ ;)
فکر میکردی چند ساله باشه؟
البته شاید یکی دو سال کمتر یا بیشتر بود
ضمنا 37 میشه دهه 50! یعنی متولد 58 :دی
بعدم "میگم" یا "میگی"؟؟ مسئله این است! (اشاره به خط اول کامنتت) :-P
+
پس خیلی وقته نگار و میشناسی!
خانمیتو میرسونم ^_^
++
خواهرزاده کوچیکه میخواد؟ چی میخواد؟؟ :دی
گفتی یاد یکی یه خاطره از دوستات افتادی؟؟ الآن دقیقا چی شد؟ :))
احیانا موقع نوشتن این کامنت، خواب آلود نبودی؟ ;)
کلی همش میخندیدی؟ الهی همش کلی بخندی :)
+++
نه برای خودم ایده گرفتم!
کم سعادتیم ;)
Oـــo
ایده گرفتی ؟؟؟ خخخخ

احتمالا میخای یه عکس بدی و بگی هر کی آدرس وبلاگت را خوشگلتر کوبوند روی عکس برنده است
پاسخ:
شما اینطور فکر کن :))))
اگه شما رو تو بازی شرکت دادم!! حسرتش به دلتون میمونه :-P
اقای ببر بنگال
کلا نظراتش هم ببری است
پاسخ:
دقیقا!!! :)))))
خشنن :دی
من که نگفتم بچه هارو بگیرن به مشتو لگد که میگید خشن وخشونت :/


پاسخ:
من اینطور برداشت کردم، متاسفم...
ناراحت نشید! مزاح بود :)
۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۵ 𝓂𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃 𝒻𝒶𝓇𝒶𝒿 シ
پدر مادر ها اصلا حوصله ندارن ولی خوب از یک بابت قضیه ممکن هست بچه کاری بکنه که کلا اشتباه باشه یکم توصیفش سخته بیخیال :|
+قالب جدید سایتتون قشنگه ^_^ موفق باشید
پاسخ:
کلیت موضوع تربیت مدنظرم نیست،
کاری که امروز اون بچه ی کوچیک انجام داد مستحق اون برخورد نبود
+ قالبم که خیلی وقته همینه! :)
ممنون، همچنین
۱۸ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۳۲ دچــ ــــار
فکر کردم مکاشفه بوده یهو آینده ی خودت و بچه ات رو در عالم رویا دیدی :) 
یا واقعیه؟!
پاسخ:
آینده ی خودم؟! :|
نخیر واقعی بود :/
۱۸ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۵۷ دچــ ــــار
یکی آدرس شما رو داده گفته ملت بیان پستاتون رو به سخره بگیرن! :)
پاسخ:
جدی که نمیگین؟؟!! o_O
مگه من چه گناهی کردم؟؟؟ :((
۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۵ دچــ ــــار
نه جدی نیست/ ولی شاید لانتوری بوده باشه اون فرد مورد نظر
پاسخ:
لانتوری؟؟
حدس میزدم ://
۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۱۵ دچــ ــــار
گفتم شاید:)
پاسخ:
آها! پس ایشون نیستن! :)
این روزا.. علاوه بر شیطنت بچه ها.. حوصله پدر مادرا هم کم شده...
درست تربیت کردن هم ک اصلا فراموش شده!! 
پاسخ:
بله...
البته پدر و مادرای امروزی خیلی بیشتر وقت میذارن برای بچه هاشون!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">