این قسمت: بچه دار شدن!!
مادر که بشی همه ی زندگیت میشه بچه ات
دیگه رفیق بازی تموم میشه
دمپایی روفرشیت میشه پایه ی گهواره که لق لق نزنه
دیگه وقت نداری حتی تو آینه نگاه کنی، چه برسه به اصلاح و آرایش!
ناهارت میشه سیراب شیردون که قبلا بهش لب نمیزدی اما الآن واسه بچه مفیده
انواع و اقسام صداها رو از جمله" رررررر ، نانانانانا، دادادادادادا ، آآآآآآآآآآآآ، نچ نچ نچ نچ نچ، صدای بوس" تولید میکنی که بچه غذا بخوره
موقعی که به بچه غذا میدی خودتم دهنت و باز میکنی و بیشتر از بچه لبات و میجنبونی و بعدشم فضای خالی دهنت و قورت میدی به خیال این که بچه با این حرکاتت غذاشو میخوره!
به سشوار و جارو برقی متوسل میشی که با صدای عجیبشون حواس بچه رو پرت کنن و بچه گریه نکنه و آروم بگیره
گوشیت پر میشه از ترانه های بچگونه که در حین غذا خوردن بچه واسش میذاری تا نفهمه تو شیرش دارو قاطی کردی و بدمزه شده
خونه ات پر میشه از پستونک و شیر خشک و شیشه شیر و دستمال مرطوب و گوش پاک کن و پوشک و قطره و پماد و روغن
مادر (امروزی) که باشی، به جای لالایی، آوازهایی مثل " آهای خوشگل عاشق، من مانده ام تنهای تنها، ناز داره ناز داره" رو واسه بچه زمزمه میکنی که بخوابه
اصلا از این ناراحت نمیشی که چرا بچه لباسش و خیس کرده، بلکه بر عکس خوشحال هم میشی! ناراحتیت وقتیه که بچه خودش و خیس نمیکنه! میگی فقط بچم شکمش کار کنه من لباساش و با خوشحالی میشورم!
اگه دوستت و دعوت کنی نمیتونی ازش پذیرایی کنی، بهش میگی هر چی میخوای برو از یخچال بردار، و اگه دوستت کم رو باشه تنها چیزی که عایدش میشه دو فنجون چای و سه تا شکلاته، موقع ناهار هم به دوستت میگی خودت برو غذا بخور، من تا بچه رو بخوابونم طول میکشه، و اینجوری میشه که دوستت با کلی سرگشتگی تو آشپزخونت، یه بشقاب و یه قاشق و یه چنگال و یه سفره پیدا میکنه و تنهایی میشینه سینه ی مرغی رو که واسش سرخ کردی با نون میخوره
اگه دوستت ازت سراغ فیلم عروسیت و بگیره میبینی اصلا دیگه دغدغه ی این مسائل و نداشتی که حتی بری فیلمت و از فیلمبردار تحویل بگیری!
کل روزتون بالا سر بچه میگذره و اصلا نمیفهمی دوستت کی اومد و کی رفت!
همه ی سختی ها رو تحمل میکنی و اگه فقط بچت شیرش و بخوره و شکمش کار کنه انگار دنیا رو بهت دادن
همش سعی داری کمک کنی که بچه از بالا و پایین گاز خارج کنه! و از شنیدن صداش ذوق میکنی و احساس موفقیت داری!
مادر که بشی بهشت زیر پاته...
+ امروز رفته بودم خونه ی دوستم تا نی نیش و ببینم ^_^
هر چقدر صدای بچگونه که در چنته داشتم بیرون ریختم تا یه کوچولو بتونم با بچه هه ارتباط برقرار کنم، اما واااااقعاااا نگهداری از یه بچه سخته O_O
ب ن : کامنتهای پست قبل در اسرع وقت تایید خواهند شد :)
خوش به حال مادرا که تنها عاشقای واقعی این دنیان...