خدا به خیر بگذرونه!!
سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ
امشب اینقدر خسته بودم که داشتم بیهوش میشدم! اصلا حوصله ی دسشویی و مسواک و نداشتم، مامانم هی میگفت پاشو اینجا نخواب سرما میخوری ولی من گوش نمیدادم
یهو دیدم یه ملخ از رو مهتابی پر زد و اومد پایین!! مثل برق از جا پریدم!! ملخه واسه خودش داشت قدم میزد! منم سریعا اتاق و ترک کردم! همش جیغ جیغ میکردم! مامانم به داداشم گفت ملخه رو بگیر!
داداشم گفت: نه بذار ملخه باشه بلکه دخترت به کاراش برسه! حقشه!
و ملخه همچنان تو خونه ست! و من همچنان بیدار :(
۹۵/۰۲/۲۱