طلوع من

کلبه کوچولوی من

نوشته ها و خاطرات زندگی من
اینجا از copy paste خبری نیست، پس شما هم کپی نکنید، اگر هم خواستید متنی رو لینک کنید اطلاع بدید
ممنون از همراهیتون

پیام های کوتاه
  • ۱۵ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۸
    آه ...
  • ۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۱۰
    ...
بایگانی
آخرین نظرات

خونه ی مادربزرگه ... :)

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ

سلام دوستان

این چند روز در خدمت مادربزرگم بودم

مادربزرگ آلزایمر دارن و خب این اصلا چیز خوبی نیست :(

همه فکر میکنن آلزایمر صرفا به معنای فراموشیه، ولی باید بدونین که این بیماری فقط تو فراموشی خلاصه نمیشه، بلکه فرد بیمار قدرت درکش و از دست میده، اصلا متوجه اطرافش نیست، تو یه دنیای دیگه سیر میکنه...


مادربزرگ من الآن برگشته به دورات مجردی خودش، همش دنبال مادرش میگرده، متوجه نمیشه که تو خونه ست و همش در پی رفتن به خونه شه، هرچقدر براش توضیح میدیم به ثانیه نکشیده همه چی یادش میره

از آدمایی حرف میزنه که سالهای ساله فوت شدن، وقتی میگیم این آدما دیگه نیستن یا باور نمیکنه و ما رو به دروغگویی متهم میکنه و یا میزنه زیر گریه، اونم چه گریه ای!! انگار که اون فرد همین الآن فوت شده!

هروقت ما میریم پیشش به مامانم میگم: قتل عام و شروع کن:)))))) آخه اسم هر کی و که مادربزرگم میاره ما میگیم فوت شده! درصورتی که مادربزرگم یقین داره که به تازگی اون فرد و دیده، و این کمتر از قتل عام نیست!

خود مادربزرگم بیشتر از اطرافیانش بخاطر این بیماری رنج میبره، خیلی سخته که یهو به همه ی عقایدت یورش بیارن و بگن تو اشتباه میکنی، انگار که مثلا من یقین دارم الآن شبه ولی همه بگن الآن روزه :| یا این که بهت بگن همه ی عزیزانت فوت شدن (دور از همه ی خواننده های من باشه)، خب آدم چه حالی میشه؟؟؟


دعا میکنم این بیماری و همه ی بیماریهای دیگه گریبان گیر شما و عزیزانتون نشه...

آمین...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۴
اَسی ...

نظرات  (۱۶)

چقد سخت... بیچاره مادر بزرگت... خیلی هواشو داشته باش
نمیشه یادش نیاورد؟
پاسخ:
خیلی سخت...
میشه و ما هم سعی میکنیم دیگه یادش نیاریم...
واقعا سخته. ..ایشالا برای کسی پیش نیاد این بیماری ها..
پاسخ:
آره خیلی :(
الهی آمین...
اخ خیلی سختهه واقعااا 
امیدوارم بهترشن
پاسخ:
هعی..
بهبودی که میسر نیست فقط میشه جلوی پیشرفتش و گرفت
:((
خب نگید افراد مردن که راحت تر باشه شرایط برای ایشون...
پدر بزرگ من هم آلزایمر داشتن و هی خاطراتی رو تعریف میکردن انگار که تازه اتفاق افتاده و ما هم با هیجان فقط گوش میکردیم و ایشون از بودنمون و توجه مون احساس آرامش می کردن(اگرچه نمیدونستن ما دقیقا کی هستیم)
پاسخ:
نمیگیم دیگه، میگیم الآن رفتن جایی و امثال اینها...
خدا بیامرزدشون:(
۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۰۰ محمد فائزی فرد
مادربزرگ منم همچین مشکلی داشتن. خیلی سخت بود.
خدا خیرتون بده
پاسخ:
خدا رحمتشون کنه:(
این چه آفتیه که به جون سالمندان این دوره و زمونه افتاده؟؟ :(
واقعاا
دست خودشونم نیست
تازه شنیدم که حتی با کتابخون بودن هم احتمال آلزایمر گرفتن هست :/
پاسخ:
:(
بله
واقعا؟! من نشنیدم..
سلام اسی بولیده عزیز 
پدربزرگها و مادربزرگها از نعمتهای واقعی خداوند هستند. خداوند بهترینها رو براشون قرار بده امیدوارم حالشون بهتر بشه . 
من چند سالی هست از داشتنشون محرومم فقط خاطرات خوبشون برام مونده،قدر داشته هاتون رو بدونید و سعی کنید خاطرات خوشی را با هم رقم بزنید. همراه شدن با این نوع افراد خیلی بهشون کمک میکنه ، هم امید رو تو وجودشون زنده نگه میداره هم تو بهبود بیماری . 

شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنید . 
پاسخ:
سلام آقا محمد
همینطوره، آمین
خدا روحشون رو در آرامش قرار بده، منم از وقتی متولد شدم فقط همین یه مادربزرگ و داشتم، اون مادربزرگم و پدربزرگامو ندیدم
تشکر و همچنین شما
ان شاالله خیلی زود خوی میشن
پاسخ:
انشاءالله
ممنون
پدر بزرگ منم دچاره...:) 
پاسخ:
بله میدونم! حالا چرا میخندین؟؟ :|
۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۲ روزمرگی ...
سلـام
رسیدن به خیر :)

انشاا... که حالشون به مرور بهتر بشه..
در حال حاضر روشی برای پیشگیری یا درمان این بیماری وجود نداره؟؟ مثلا نوع تغذیه خاصی یا ورزشهای ذهنی و... ؟؟

_ شما قاتل هم بودین و رو نمیکردین؟ :/
:)))

+ بابت کمک به مادر بزرگتون دستتون درد نکنه :-)
پاسخ:
سلام
مرسی :))
متشکرم ان شاءالله
درمان نداره فقط میشه از پیشرفتش جلوگیری کرد
ای بابا :|
کار خاصی نکردم! شما محبت دارین :)
۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۱۷ نفس نقره ای
اوهوم متاسفانه سن آلزایمر خیلی اومده پایین!
پاسخ:
هی...
خدایا پیرمون نکن
الهی خدا شفاشون بده

پاسخ:
من همیشه میگم پیری بد نیست! از دست دادن سلامتی بده!
خدایا سلامتیمون و از ما نگیر
آمین
مرسی از لطفتون
آمین
پاسخ:
:)

سلام اَسی جان عزیز ( با یه دسته گل همیشه بهار تقدیم شما)

واقعن بد دردیه که ادم دردی داشته باشه و خودش ندونه ...

پدر دوستم دچار همین فراموشی شده بود .

پسرش بهش آب میداد ، وقتی لیوان رو از دست پسرش میگرفت میگفت : تف به صورت بچه هام ! کارم به جائی رسیده که بچه های مردم باید بهم آب بدن ؟ یعنی دلم خوشه بچه بزرگ کرده ام !

 

 

پاسخ:
سلااام آقا بهمن مهربون، شما خودتون گل هستین خیلی ممنون از لطفتون ^_^
بله متاسفانه خیلی درده :(

اواخر عمر شریف مرحوم پدرم ، کم کم داشت دچار فراموشی میشد ...

شل کن سفت کن داشت !

گاهی اوقات خواهرم رو نمیشناخت ! خواهر بزرگم بهش میگفت آغا منو نمیشناسی؟

پدرم میگفت نه !!! شما دختر فلانی نیستی ؟

و خواهرم تعجب میکرد ...

من به پدرم میگفتم : آغا این دختر کیه ؟(و با دستم خانومم رو نشون میدادم .) اینم بگم که اونموقع ما تازه ازدواج کرده بودیم . شاید کمتر از یکسال .

پدرم میگفت: آره چرا نشناسمش . این زنته ! مژگان . اسم شناسنامه شم سودابه است !!!( آیکون دهن های باز از تعجب !!!)

و بیچاره خواهرم به مادرم میگفت نگا کن ! منو نمیشناسه اونوخت زن بهمنو با اسم مستعار هم میشناسه...

و کلی میخندیدیم ...

پاسخ:
خدا بیامرزدشون...
واقعا خدا شانس بده :)))))))))
خیلی ناراحت شدم خیلی سخته :(

پاسخ:
بله همینطوره :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">